Skip to content

نام من و مبارزه‌ی ما

یگانه خویی

الهه سروش‌نیا در ارایه‌ی نام من فروغ: ایماژ سرگردان فروغ در فضای روشنفکری از «نام» سخن می‌گوید. نه فقط از نام، که از نام برای زنان. از چندسو به این مقوله می‌پردازد. از نام‌گذاردن روی زنان توسط مردان، از جایگاهی که نام‌گذارنده از قِبلِ این نامگذاری اشغال می‌کند، از ضرورت و دلالت‌های داشتنِ نام برای زن و مخاطراتِ به‌دست‌آوردن و داشتن‌اش. من مایلم در این نوشته به بهانه‌ی ارایه‌ی خوب سروش‌نیا، در امتدادِ او یا با بسط دادنِ بحث در جهاتی دیگر، چیزهای دیگری درباره‌ی «نام» در فضای کنونی بگویم. این چیزها طیفی از تجربه‌های شخصی‌ام تا آن‌چه در گذر این سال‌ها در آمدوشدی تماشاگرانه به درون و بیرون اندوخته‌ و آموخته‌ام را در بر می‌گیرد.

فرایند آفریدن و نامیدن در طول تاریخ دست‌ در دستِ یکدیگر داشته‌اند. عهد عتیق با آفریدن و نامیدن می‌آغازد. خدا می‌آفریند و می‌نامد. آدم نیز که به‌صورت خدا و موافق او خلق شده، چیزها را می‌نامد. نامیدن اشیا در طول تاریخ مسیری برای درک و احاطه‌‌یافتن بر اشیا بوده است. کلمات/مفهوم‌ها از یک‌سو درکِ انسان از چیزها را در خود جای داده‌اند، و از سوی دیگر چیزها را به درکِ مشخصی که انسان‌محور بوده، مقید کرده‌اند. در این معنا گویی از جهان چیزی ساخته‌ایم که در ابعادِ ذهنیِ ما درک‌پذیر، کنترل‌پذیر و بی‌هراس جلوه کند. و طبعا چون همه‌‌ی امر موجود را در مفاهیم‌مان جای نداده‌ایم، همواره با سرریزِ جهان از درون واژه‌ها و مفاهیمی که ساخته‌ایم، مواجه می‌شویم. سرریزهایی که می‌توانند درک از جهان وسیع کنند و اگر در صددِ انکار و سرکوب‌شان برنیاییم، کلمات را بزرگ‌تر و جادارتر کنند.

مقوله‌ی «نامگذاری» به‌واقع تیغی دولبه است. با نامگذاری، چیزها را به انقیاد خود درمی‌آوریم و این انقیاد/سلطه خود بخش جدایی‌ناپذیرِ شناخت است: همواره در حین شکل‌دادن به درک‌مان از چیزی، بر چیزی مسلط می‌شویم و آن را محصور و محدود می‌کنیم. نامگذاری و مفهوم‌سازی در جهت شناخت، با وجودِ سلطه‌گری‌ بر چیزها، تازه معصومانه‌ترین شکل مداخله‌ی نام‌ها و مفاهیم در جهان است. در زندگی مدرن، صور بس تکثریافته‌تری از نامگذاری و مفهوم‌سازی جاریست. در همین فضای رسانه‌ای، هر روز تجربه می‌کنیم که نبرد چگونه میان نام‌ها، ترکیب‌سازی‌ها و مفهوم‌سازی‌هایی در جریان است که می‌خواهند به قدرت و تسلط بیشتری دست پیدا کنند. برای مثال طیف‌های مختلف سیاسی، نام‌های متفاوتی به «قیام ژینا» می‌دهند: نخست خودِ نامگذاری به «قیام» و «خیزش»، به «جنبش» یا «انقلاب» هرکدام دلالت‌های سیاسی متفاوتی دارند. گروه‌های مختلف سیاسی حتا در گزینش نام «ژینا» یا «مهسا» یکسان و یکدست عمل نمی‌کنند. و اینک که از رستنگاهِ قیام دورتر شده‌ایم، چه‌بسا با نگاهی گفتمانی و جامع به شعار اصلی جنبش، گفتن از «انقلاب زن، زندگی، آزادی» رایج‌تر شده است. تحتِ نامِ «انقلاب» نیز طبعاً فرایندی زما‌ن‌مند فهم‌ می‌شود و نه خیزشی ناگهانی و درجا زیروزبرکننده. با نگاهی به دوردست، مثال‌های عمومی وسیع‌تری در دسترس است: «جنبش سبز» در کاربردِ مردمی، در مقابل تعبیر حکومتیِ «فتنه‌ی ۸۸»؛ یا نامیدنِ «اعتراضات آبان ۹۸» از سوی حکومت به «اغتشاشات ۹۸». صورت‌های دیگری از نامگذاری نیز در تجربه‌ی شخصی و اجتماعی‌مان وجود دارند که اتفاقا نه برای شناختن که برای «نشناختن»اند: برای منعِِ شناخت. شکلی از این تجربه‌ همان چیزی است که مثالِ «فروغ‌نامیدنِ» زن نویسنده، شاعر، روشنفکر یا بی‌پروای امروز را در بر می‌گیرد. امری که چنان‌که سروش‌نیا می‌گوید، ازآن‌ِ‌خودساز است: «به انقیاد درآوردن تصویر زن سرکش، فتیشیزه کردن و منجمد کردن آن» برای ممانعت از بروز نام‌ها و ایماژهای نو و متفاوت.

در نامیدن پدیده‌ای تازه با ایماژی از پیش موجود، نام‌گذارنده همزمان دو و شاید سه‌ چیز را ادعا می‌کند و خود را تا دو سطح برمی‌کشد: اول، خودی که به «نامِ موجود» و کیفیتی که آن نام ذیل خود تجمیع کرده آگاهی دارد، به‌عبارتی یک سوژه‌ی دانا است. دوم، موجودیتی تازه را «کشف» کرده و قادر است قدر و منزلتِ او را نیز «بشناسد» یعنی که سوژه‌ای شناسا است. همچنان که در سنتزی سپسین پای ادعای سومی نیز در میان است: او آن کسی است که می‌تواند میان دانایی پیشینی و شناسایی کنونی نسبتی آفریننده و بالنده برقرار کند. اوست که تعیین می‌کند «چه‌کسی» با «کدام ایماژ» در چه نسبتی قرار دارد. این همان چیزی است که سروش‌نیا به‌عنوان «جایگاهِ نامیدن» از آن یاد می‌کند و همه به تجربه می‌دانیم که این شکل از نامیده‌شدن یا تجربه‌هایی از این دست که زنی را به جایگاه خاصی برمی‌کشد، معمولاً از زبان مردانی جاری می‌شود که داعیه‌ی نویسندگی و شاعری و روشنفکری دارند. و عرصه‌ی «نامیدن» می‌شود جولانگاهی کمی پنهان‌تر و شاید ظریف‌تر برای «آقای نویسنده»[i].

سروش‌نیا به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه دقایقی از زندگیِ کسی برکشیده می‌شوند و دقایق دیگری در سایه می‌مانند تا ایماژی شکل بگیرد و بعد چگونه آن ایماژ مدام در هیاتی مکرر، نه در مسیر شکوفاندن و بالاندن چیزهای نو که در مسیر منع بروز‌ها و نام‌های نو به خدمت گرفته می‌شود. او خود دقایق دیگری را به روشنایی می‌کشاند تا بگوید چطور خودِ آن ایماژ را می‌شده جور دیگری شکل داد و چطور صدا زدنِ زنی به نامِ نامیِ «فروغ» مسیری می‌پیماید درست در جهتی خلافِ مسیرِ خودِ فروغ فرخزاد، که کوشیده در فضای پدرمردسالار آن سال‌ها در نامش و با نامش پیدا شود و برای این نام هزینه داده است. اکنون اما خواندنِ زنی با نام او حرکتی است برای به سایه راندنِ نام و هویتی تازه که چه‌بسا بخواهد مسیری متفاوت از فروغ بپیماید.

نام‌ها و نسبت‌ها

نام‌ها البته فقط نام فروغ نیستند و زنان همواره به نام «فروغ» خوانده نمی‌شوند. بلکه در رویه‌هایی ساده‌تر و ناظریف‌تر بعضاً در نسبت‌شان با مردی خوانده می‌شوند که نام‌آشناست یا حتا در نسبت‌ با او به دیگران معرفی می‌شوند. این کار البته بعید می‌دانم فقط ویژه‌ی زنان باشد. بدترین شکل‌اش شاید قسمی برخورد قومی‌ـ‌قبیله‌ایست. این رویکرد، در صورت حضور آدمی ستوده با نگاه و کارنامه‌ی سیاسی‌ـ‌اجتماعی یا ادبیِ مبرز در میدان دید و توجه، فرزندان او را همواره به سایه‌اش می‌راند و امکان حضور و نگاه مستقل را کمتر از دیگر آدم‌ها برای آن‌ها به رسمیت می‌شناسد. یعنی مثلاً به‌سادگی در مقام نقد نمی‌پرسد که چرا فلان‌کس این‌طور می‌اندیشد یا عملکرد سیاسی‌اش این‌چنین است، بلکه می‌پرسد دخترِ فلانی چرا این‌طور متفاوت از پدرش می‌اندیشد؟ گویی پایِ عهد و پیمان نانوشته‌ای در میان است که فرزند آدمی شناخته‌شده مسیر فکری و کاریِ مشابهِ پدرش را برود و اگر نرفت، پرسش نه از خودِ او و مسیرش، بلکه از عدم انطباق آن با مسیری است که پدرش پیموده است. به مشاهده‌ و تجربه‌ی من، چنین ماجرایی بیشتر دامن آن‌هایی را می‌گیرد که در نسبت با مردِ مشهوری بوده‌اند. شاید باز به همان دلیل که «نام‌دادن» و «نام‌گرفتن» در بنیاد، فرایندی قدرت‌طلبانه و چه‌بسا سلطه‌جویانه است، چیزی که با هویت مردانه و جا باز کردن برای خود در ساختار سلسله‌مراتبی جوامع پدرمردسالار تعریف می‌شود. و البته چه‌بسا به این دلیل ساده – و خود بیش‌مردسالار – که فرزندان عمدتاً نام فامیل پدری‌شان را بر خود حمل می‌کنند و دانستن نسبت‌شان با خانواده‌ی پدری برای عموم بس ساده‌تر از دانستن نام مادری‌شان است.

به گمانم درست از همین منظر است که بحث «نام» و «نامجویی» بحرانی می‌شود. از یک‌سو با جامعه‌ای فردمحور و با جهانی روبروییم که در آن وفور نام و نمایش و رقابت برای دیده‌شدن، تسخیر جایگاه و رسیدن به قدرت است ـ چنان‌که در فضای ایرانی حتا فعالیت سیاسی چپ نیز به مراتبی از این نمایش و رقابت آغشته است ـ و مواجهه‌ی هرروزه‌مان با فضایی رسانه‌ایست که آوردگاه نام‌هاست و رسانه‌های اجتماعی‌‌اش جولانگاه سلبریتی‌های کوچک و بزرگی که می‌خواهند برای «نام» و «چهره»شان جا باز کنند. از سوی دیگر گویی تنها همین زمین را برای بازی در اختیار داریم و چاره‌ای جز این نداریم که به دنبال ساختن نامی برای خود باشیم. این «چاره‌ای نداشتن» را البته که باید جدی گرفت، چه زنان و دیگر جنسیت‌ها نمی‌توانند از رسیدن به قدرتی اجتماعی‌ـ‌سیاسی که از راهِ نام‌داشتن به دست می‌آید، در حالی چشم بپوشند که از رسیدن به آن قدرت به شکل ساختاری منع شده‌اند. به‌عبارت دقیق‌تر چشم‌پوشی از داشتنِ چیزی که منع ساختاری و تاریخی برای به‌دست‌آوردن‌اش هست، نه‌تنها نمی‌تواند دستورالعملی همیشگی باشد که قسمی دروغ و فریبکاری نیز با خود دارد. چرا که فروتنی به‌واقع آن‌جا واجد معناست، که توانایی و امکانی برای غرور ورزیدن وجود داشته باشد. بااین‌همه نمی‌توان نادیده گرفت که «مسیر رسیدن به نام» دیگر لزوماً از دلِ فعالیتی در خود شورمند و غایت‌مند نمی‌گذرد، که به ساختن/ساخته‌شدنِ نامی منتهی شود. نام، دیگر اغلب آن چیزی نیست که از مسیر آفرینشی نو و همپا و همراهِ آن آفریده می‌شود و فضا و احترامی برای خود شکل می‌دهد؛ دیگر آن چیزی نیست که بر سر زبان‌ها می‌افتد و در نفسِ خود حضورِ قوی یا جسورانه‌ی آفریننده‌اش را یادآوری می‌کند، بلکه هدف در بسیاری موارد خودِ «ساختن و داشتن نام» است: پیدا شدن، دیده‌ شدن، حرف‌ زدن و از این مسیر: بودن. از نظر نمی‌شود دور داشت که این «بودن» که محصولِ «شدن»ی فعالانه است، متفاوت از بودنِ منفعل و تماشاگرانه‌ی نخستین است؛ در تجربه‌ی امروزمان اما، انگار صرفِ «دیده‌شدن‌» و «بر سر زبان‌ها افتادن نامِ» کسی با بودنِ او مساوی است. بودن از درون خالی شده است.

اگر بخواهم به جمله‌ی سروش‌نیا در ارایه‌اش بازگردم که «نداشتن نام برای بسیاری زنان مساوی بوده با وجود نداشتن، با وجود تولید ادبی-هنری و زندگی جسورانه»، گویی در تجربه‌ی اکنونیِ ما «صرفِ داشتنِ نام از هر راه و به هر شکل» ـ فرایندی که شامل همه می‌شود و خاص زنان نیست ـ مساوی شده با «وجود داشتن»، علی‌رغمِ تولیداتی که ارزش چندانی ندارند. این امر به‌ویژه حوزه‌هایی را در بر می‌گیرد که امکان نمایشی‌شدن دارند و شاید شاخص‌ترین‌شان در فضای این سال‌ها قسمی اکتیویسم سیاسی و/یا هنری بوده که اوج نمود خود را در «سلبریتی شدن» به نمایش می‌گذاشته است. سلبریتی‌هایی که از خلال برخورداری از «نام» و به‌ دلیل شناخته‌شدگی، قدرت اثرگذاری بر فضای عمومی پیدا می‌کنند و بعضا این اثرگذاری به حوزه‌های نامرتبطی گسترش می‌یابد و سوار بر امواج شدت و عاطفه پیش می‌راند.

مبارزه و نام

استثنا به قاعده‌ای معکوس بدل شده است: «باید نمایشگر باشی، باید جویای نام باشی تا باشی». این شکل از امر به بودن، گویی نامدار شدن را غایتی گرفته که مسیرش را ـ و البته دلیلش را هرچه که باشد ـ توجیه می‌کند. حتا بی‌پرواییِ حضوری مبارزانه در صحن عمومی می‌تواند به یک ابزار نمایش فردی فروکاسته شود. در فضای فردیت‌پرور و نمایشیِ امروزمان، همه‌چیز حتا حضور جسورانه می‌تواند جویده و مصرف شود. پروا و بی‌پروایی نیز فی‌نفسه داوری‌پذیر نیستند. برای داوریِ حقیقی باید قاب بزرگ‌تری را در میدان دید قرار داد و بستر زمانیِ طولانی‌تری را در نظر گرفت. و بیش و پیش از همه باید محتوای فعالیت، سازوکار و اثرگذاری‌اش را مد نظر قرار داد. برای مثال در چنین فضایی و با آگاهی از نسبت‌هایی که نام‌ها می‌سازند، آیا می‌توانیم در همه‌ی حوزه‌ها همان‌اندازه که در زمان فروغ فرخزاد داشتنِ «نامی از آن خود» ضروری بود، بر ضرورتِ نام‌‌داشتن تاکید کنیم؟

به خلق ادبی اگر بنگریم، هنوز کماکان در شکل‌گیری‌اش با وجودِ تمام برهم‌کنشی که با دیگران و با محیط دارد، اغلب رخدادی تک‌نفره است. و به‌ویژه در هیاتِ شعر در نسبتی بس نزدیک، صادقانه و جسورانه با آفریننده‌اش می‌ایستد و در هیات یک شعر خوب ـ که با خود اگر روراست باشیم، چیز کمیابی است ـ تمام بودِ آفریننده را به چالش می‌کشد، همه‌ی او را از او مطالبه می‌کند. اما مشاهدات بسیاری هستند که نشان دهند سیر معکوس، جریان غالب را در فضای عمومی ساخته: نام‌هایی که ساخته می‌شوند و نفسِ شناخته‌‌شدن‌شان، محصولات حسی‌‌‌ـ‌فکری‌شان را مریی و قابل خرید و فروش می‌کند. گویی آفریننده جای اثر را به‌تمامی گرفته باشد. آفریننده‌ای که در روزگار ما نه‌فقط نام که تصویر دارد و خودِ این تصویر و امکانات نمایشی‌ای که در پیوند با آن قرار می‌گیرد، گویی جولانگاه عمومی بسیار بزرگ‌تری پیش پای نام‌ها باز کرده است.

خلق ادبی در این بین، تازه کمترین امکان‌های نمایشی را در میان دیگر اشکال آفرینش هنری در اختیار دارد: صور مختلفِ هنرهای تجسمی که بسیاری به صحن مبارزه‌ی سیاسی برمی‌گذرند، همه بس بی‌واسطه‌تر با تصویر کار می‌کنند و به همین ترتیب نام/تصویرِ خودِ آفرینشگر با اثرش درهم تنیده و بس سخت‌تر است که پنهان بماند تا پیدا باشد. به‌این‌ترتیب داشتنِ نام غایتی بسیار دستیاب‌تر از ایام دور به نظر می‌رسد، همزمان که به نظر می‌رسد در میدان‌های بسیاری رادیکالیته‌ی پیشین خود را از دست داده است. «نام‌»یافتن ما را بیش از هرچیز مستعد آن می‌کند که درون ساختار هنجارمند سیاسی‌ـ‌اجتماعیِ موجود رهوارتر رو به بالا حرکت کنیم، یا حتا در ساختارهای به‌اصطلاح «آلترناتیو»ی پیش برانیم و فضا بگیریم که وجودشان گویی به‌شکلی طعن‌آمیز، کلیتِ همان هنجار مسلط را قوام می‌بخشند. این «بالا» یا «پیش» همان بیشتر دیده‌شدن است، همان «موفقیتِ» مالوف، همان که در جایز‌ه‌گرفتنِ، تحسین شدن و اشغال فضاهای بیشتر نمود پیدا می‌کند. و در یک قاب‌بندی بزرگ‌تر و فراگیرتر اغلب می‌شود دید که بسیاری‌شان تنها به «توهمِ» کاری‌ کردن و اثرگذار بودن دچار بوده‌اند. اما حتا این نیز جای شگفتی ندارد. شگفت‌زدگی دیگر به‌سختی رخ می‌دهد. به‌ویژه در عرصه‌ی مبارزه‌ی سیاسی ـ چه هنری چه غیرهنری ـ مساله‌ی مبارزه مدت‌هاست از مریی‌کردن رنج و نشان‌دادن رنج‌های جزیی یا کلی برای برانگیختن تحیر، شرم، خشم و عواطفی از این قبیل برگذشته. نیاز به بسیج‌کردن نیروها و سازماندهی است و نیاز به جمع‌سازی‌هایی پیشرو و ثابت‌قدم که نیروی محرک و انگیزه‌ی مبارزه‌ای جز امواج عاطفی داشته باشند و بتوانند پس از فروکش‌کردنِ شورمندی‌ها و از جوش افتادنِ عواطف انقلابی، آن‌جا که ترس، افسردگی و حس ناتوانی مستولی می‌شوند، کماکان خود را تغذیه کنند و به فعالیت مستمر خود ادامه دهند. پیمودن چنین مسیری چه‌بسا به‌کرات نیازمندِ این باشد که برای ایمن‌سازی خود و فعالیت خود و برای تعهد به هدفی جمعی، بی‌نام‌ونشان‌تر پیش رفت. از این منظر حتا کارهای روشنفکرانه‌ای که آب به مسیل مبارزه‌ می‌ریزند نیز، ممکن است برای ایمنی خود، خانواده یا جمعی که با آن‌ها کار می‌کنند، لازم باشد که بی‌نام بمانند و هویت واقعی نویسنده را پنهان نگاه دارند. این شکل بی‌نامی گاه می‌تواند در فضای فعالیت سیاسی کنونی بسیار رادیکال‌تر از نام‌داشتن باشد. یک گام فراتر می‌روم و می‌گویم که در فضای جولان نام‌ها و سلبریتی‌ها، یک فعالیت جمعیِ گمنامانه یا یک فعالیت فردی بی‌نام در خدمت جمع، سازوکارهای قدرت‌یابی در سلسله‌مراتب اجتماعی و آن سبک مالوف مردانه‌ای را که به جمع‌آوری سرمایه‌ی اجتماعی می‌انجامیده (و آن‌جا که صلاح می‌دیده به غیرـ‌مردان هم فضا می‌داده و از همین راه هم باز سوار بر موج روز در میدانی دیگر و به سبکی متفاوت به انباشت سرمایه‌ی اجتماعی مشغول بوده) نیز به چالش می‌کشد[i]. در آن زمین بازی نمی‌کند. معیارهای دیگری برمی‌گزیند که شکل دیگری از فعالیت را ممکن می‌سازند.

این نوشته بنا داشت بر محوریت‌ داشتنِ محتوا و ماهیت آفرینش‌ها، فعالیت‌ها و چگونگی/علتِ اشغالِ فضاهای اجتماعی-سیاسی و شکل‌گیری نام‌ها تاکید کند. همچنان که پررنگ کند که بی‌نامی در عرصه‌هایی از فعالیت اجتماعی‌ـ‌سیاسی ـ چه واجد سویه‌های هنری باشد و چه نباشد ـ می‌تواند سویه‌هایی رادیکال‌تر از به‌دست‌آوردن و نمایندگی یک نام را پیدا کند. این امر به‌ویژه در عرصه‌هایی معنا پیدا می‌کند که پای قسمی مبارزه‌‌ی موثر و محافظت جمعی در میان باشد. از این منظر رسیدن به نام را ـ که علی‌رغم تمام هیات‌های ازریخت‌افتاده‌ای که به خود دیده کماکان برای بی‌سهم‌های اجتماع آوردگاه معناداریست ـ نمی‌توان لزوماً غایتی پیشرو به حساب آورد.


[i] ارجاع می‌دهم به ارایه‌ی اخیر سوزان کریمی: بررسی فیگور مولف در  زندگی حرفهای و آثار هوشنگ گلشیری

[ii] به‌میانجیِ گفت‌وگوهایی که پیش از انتشار متن درگرفت، توجهم به سویه‌هایی انتقادی از فعالیت مبارزاتی‌ـ‌روشنفکری بی‌نام جلب شد که پرداختن دقیق‌تر به آن‌ها مجالی متفاوت می‌طلبد. چکیده‌اش را می‌توان این‌طور صورت‌بندی کرد که فعالیت بی‌نام با ژستِ مبارزی نستوه که نام گویی برایش به هیچ است و فرد جز در خدمت مبارزه‌ی جمعی نیست، کماکان می‌تواند درگیر «کیش شخصیت» باقی بماند. اعتبار گرفتن به‌میانجیِ ژستِ «مبارز فروتن بی‌نام» ـ ژستی که شاید تنها گروهی از همفکران‌‌ بازمی‌شناسند ـ بازتولید همان منطق نامجوییِ سلبریتی‌‌وار است. این در حالی است که پشت‌صحنه‌ی این بی‌نامی می‌تواند نه دل‌ در گرو مبارزه‌ای جمعی داشتن، بلکه ترس یا صرفاً بی‌میلی از هزینه‌ دادن باشد. چنین شکلی از فعالیت بی‌نام خود در معرض این آسیب قرار می‌گیرد که به قسمی خود-ایمن‌سازیِ رادیکال‌نما و دروغین بدل شود و از بی‌نامی نیز فتیشِ تازه‌ای به وجود آورد ـ سلبریتی‌هایی که اعتبارشان را در حلقه‌های کوچک درست از آن‌رو به دست آورده باشند، که جولانگاهِ عمومی را رها کرده‌اند.

.