بهجای مقدمه
هاله میرمیری
این نوشتار درست مانند نویسندهاش از اساس چندپاره است؛ آشولاش گیرکرده در مختصات زمان و مکانی متفاوت، بیرون و درون جغرافیا رخدادهایی که منقطع اما پیوسته در حال به وقوع پیوستن در ایران هستند. نویسنده برای پیوند میان آنچه به یاد میآورد، آنچه هست و امکانهایی در آینده لاجرم سه برش از زمان را در هم میتند تا تجربه دور اما بسیار نزدیک خود را در نسبت با یکی از پیشروترین خیزشهای سیاسی ایران معاصر، یعنی «خیزش ژینا» مفصلبندی کند. چنین ارتباطی با زمان همچنین ماحصل سوژهای است گیر افتاده در تنگنای مکان. میان «اینجا» و «آنجا»؛ در دو سر قطب «شمال جهانی و جنوب اش». زمان از درون تن دیاسپوریک اش و از لابهلای تجربه منحصربهفرد و گرهخورده با تصاویر و خاطرات اینجاوآنجا، پیوسته از سه مجرای زمانی غیرخطی عبور میکند و گذشته، حال و آینده را به هم میبافد. مکانها از درون خاطرات جمعی-فردی اش میگذرند و ردشان بر بدن حال حاضرش میماسد. نبض گرم و زندهٔ خیزش، ادراک عاطفی-حسانی-بدنمند او را بهمانند هزاران فرد دیگر به حرکت وامیدارد. از گرمای این تپندگی است که «تخیل سیاسی» ربودهشدهاش بار دیگر توان تصور آینده را به دست میآورد. این نوشتار اما به هیچ رو مرثیهای در باب جا ماندن در وطن نیست؛ قصد دامن زدن به دوتایی «رفتم اما وطن از من نرفت» و یا آنکه در آن «خانه» جا ماندم را ندارد. بهعوض میپرسد چگونه بدنهای بهظاهر منفصل و منتشر در زمانها و مکانهای متفاوت از درون ترس، خشم و تخیلشان آیندهای متفاوت خواهند آفرید.
یک گام بهپیش، دو گام به پس
نوشتهٔ بالا را دو هفته پس از اولین به خیابان آمدنها نوشتم؛ درست زمانی که نفسهای تازهٔ خیزش ژینا جان زنان و مردان را در سراسر ایران همچون آذرخشی میسوزاند. ما/منی که از ایران بیرون آمده بودیم، مایی که هر چه میکردیم نمیتوانستیم کسرشدن خیابان را از فهممان و از اتفاقات رخداده پیش رو نادیده بگیریم، هر روز از شتاب اتفاقها عقب میماندیم. چشم دوخته بر صفحات مجازی از خبری به خبر دیگری میپریدیم و پر میشدیم از میدانم ها و نمیدانم ها…از آه این لحظه!! وای برمن!! هیهات؛ چه- خواهد- شد- ها!!! ترکیب خیابان، زایش امر نو و خیزشی که به تکین ترین شکل خودش به دست افراد در لحظه رقم میخورد همزمان انبانی از تروماهای جمعی و امکان تخیل آیندهای دیگر را فراهم میآورد. آن ظلم (های) چهلوچهارسالهٔ رفته برزنان، تاخورده بر ستمهای کشدار کوردستان، زاهدان، احواز، آنهمه مطالبهٔ کارگرانی که دیده نمیشدند در کنار تمنای عجیب آزادی و زندگیهای نزیسته تنهای جنبده را در میانهٔ «تصاویر» گذشته و «تصور» آینده فشرده میکرد. حجم چگال خاطرات، آن اضطراب، ترس و خشم انباشته در سلولهای بدن از یکسو و پنداشت فردای آزادی و شکوه زندگی در پس آن، پرسشهای اولیه حول ایدهٔ زمان را برایم شکل داد. بهراستی زمان از کدامین سو به سمت این خیزش در جریان بود/است؟ آیا گذشته و تل رخدادهای تاریخی، آن تلخی زیستهٔ برآمده از چهل و اندی سال سرکوب، مولد زایش امری نو بود و یا تصور آیندهای بدیل، دربردارندهٔ «جور دیگر زندگی کردن»، حال حاضر را تسخیر میکرد؟ اوراق کردن بردارهای زمانی نه آن رو که سه مقطع گذشته، حال و آینده ازهمگسسته باشند؛ بهعکس، نشاندهندهٔ آن بودند که جریانهای زمانی همواره در امتداد هم، پیوسته، نامتباین و درهمپیچیدهاند. حال، خود، آبستن گذشته بود و این دو (گذشته و حال) هرلحظه بذر لحظهٔ بعد (آینده) را میکاشتند. نه آنکه گذشته به شکلی خنثی بر تجربههای تکین در خیابان علاوه شود، بهعکس، چیزی از جنس تل بارشدگی زمان و انباشت تجربههای مادی و غیرمادی دردناک بود که گذشته و حال را به هم متصل میکرد. همزمان اما تصورات جمعی ما دربارهٔ آیندهای جایگزین لحظهٔ حال را (حالی که اکنون خود به بخشی از گذشتهٔ خیزش بدل شده است) درهم میشکافت. این زمانمندی ویژه خیزش، حجم عجیب خاطرات پراکنده اما متصلبههم و درعینحال میل ورزی به محقق کردن آیندهایای بدیل تنهای منفصل در جغرافیاهای مختلف را به حرکت واداشته و متأثر میکرد. احساسات متشتتی همچون ترس، خشم، نفرت، امید و ناامیدی در تنهایمان در رابطه با تن خیزش، احیا میشدند. انبان ترسهای تنانه نهفته آمیخته با شدت و ضرباهنگ عجیب مبارزه در خیابان رفتهرفته جای خود را به خروش خشمی مهارناشدنی میداد و سپس باری دیگر به امیدی برای «زن شدن»، «کثیر شدن» و چیرگی بر آن حس عمیق استیصال و ناامیدی سیاسی که سالیانی در جان و روان ما انباشتهشده بود، بدل میشد. با علاوه شدن روزها بر یکدیگر احساسات ما نیز دگردیس شدند. با پیشروی هرچه بیشتر و درگیری نیروهای متفاوت سیاسی، دیگر تنگنای گذشته نبود که ما را به خیابانهای داخل و خارج ایران میکشاند؛ بلکه رویای جمعی رادیکالی بود که کردارهای جمعی متفاوتی را طلب میکرد. تکیه زده بر شانههای این گذشته باید کاری برای این آینده میکردیم؛ هم در خیابان و هم در نقل کردن آنچه برما گذشته و میگذرد به روی کاغذ.
من و ژینا؛ رویارویی با یک آرشیو تنانهٔ مشترک
روز شانزده سپتامبر است و اولین خبرها از راه میرسند. خبر کوتاه و شسته-رفته است؛ دختر کورد بیستودوساله به نام ژینا (مهسا) امینی به سبعانهترین شکل ممکنش توسط گشت ارشاد یا همان پلیس حجاب ایران به قتل رسیده. شنیدن خبر از حد تصور و توان هر آدمیزادی فراتر است. تصویر ژینا بر آن تخت نفرینشدهٔ بیمارستان و لولههای منشعب از بدن نیمه مردهاش اولین جرقهها را می زند. در سرم، مسیر پر تردد ایستگاه حقانی تا سر در ورودی وزرا را با ضرباهنگی تند طی میکنم. شدت وحشت تجربه شدهٔ ژینا و مواجهه با آن مفتشهای خیابانی تنم را بیرمق و سست میکند. تصویر پرتابم میکند به آن بازی دلهرهآور دزد-پلیس میدان ولیعصر در مواجهه با گشت ارشاد؛ پنهان شدن در هتل آرامیس و همکاری کارکنانش برای آنکه بگویند مسافرشان هستم تا از گزند آن خشونت عریان در امان باشم. در ادامه با خاطرهٔ آن روز میروم به ایستگاه وزرا و آن عکسهای سه در چهار مجرمانه از سه ور. خشم مینشیند جای آن سکوت. مادربزرگ مرده بود و من مانتو سیاه اما کوتاهی برای خاکسپاری اش پوشیده بودم. درست ایستاده بودم جای ژینا وقتی برای آن پلیس حجاب چیزی را با اکراه و اعتراض توضیح میداد. احساس بی پناهی و انزجار از پوشیدن آن عبای گشاد و جایگزین داده شده که از قضا بوی کفن میداد تا میخورد به روی تصویر ژینا که حالا صندلی را گرفته و عنقریب است که پخش زمین شود. بهسرعت و همزمان با پاهای کمتوان و تصویر معوج ژینا بعد از برخورد جسم سخت به سرش، سرم گیج میرود و میافتم به زمین. ژینا زیر پوستم جیغ میکشد و بالا میآورد. منشوری میشود متکثر از پیکر تمام زنان زنده اما مردهٔ همنسلم در میانهٔ ترس و سکوت دهه شصت؛ که تیره پوشیدند، نبوسیدند و دست یارشان را در خیابانها رها کردند. حتی عقبتر. ژینا که به زمین میافتد من از روی موکتهای چرک تاب نمازخانهٔ آن مدرسهٔ کذایی با آمیزهٔ از بوی مشمئزکنندهٔ جوراب و گلاب و طهارت بلند میشوم؛ نه ساله ای با چادر سفید گلدار، دستانی رو به آسمان و چشمانی که به عکاس خیره مانده. تنم درون تن تاریخ زیسته کش میآید با تصویر ژینا. با سر میافتم در حیاط مدرسه؛ احاطه شده با صیادانی چون مدیر، ناظم و معلم پرورشی کلاس دوم راهنمایی. سیاه پوشی کوتاه قد به نام ناظم کش مقنعهام را از پشت میکشد و صورتم، با آن دو ابروی قیچی خورده پنهان شده زیر چتریها را میبیند. کشیده می زند و پیشانی من و ژینا میخورد بهم. صورت من میسوزد و از گوش ژینا خون میآید. جلوتر میرویم باهم و مینشینیم پشت نیمکتهای دبیرستان سمیه، زنگ اول، معارف اسلامی (دو). خیره بهم نگاه میکنیم از تصویر داده شده از بدنهایمان که دارد در آتش جهنم میسوزد اگر با کسی پیش از ازدواج عشق بازی کرده باشیم. ژینا ریز میخندد و من میزنم زیر گریه. ژینا که به زمین میافتد در جا خشکم می زند. پیکر بی جانش روی دستهایمان، روان میشویم به سوی گورستان سقز. روسریها در دستانمان در باد میرقصند. زمان میایستد و تاریخ به سوی آینده خیز برمی دارد. «ژینا گیان توˇ نامری، ناوت ئه بیˇته رهˇ مز»⸻ ژینا جان تو نمیمیری، نامت یک رمز میشود.
سوژه-تن دیاسپوریک؛ خاطرهٔ آنجا و حمل تن دیگری در اینجا
سارا احمد (۲۰۰۰)[i] در بخشی از کتاب «مواجهات غریبه» مینویسد که بدنها در زمانها و مکانهای متفاوت با تفاوتهایشان از یکدیگر متمایز میشوند. با این وجود، این بدنها، صرفاً دو پیکر مجزا و متفاوت از یکدیگر نیستند؛ بلکه انگارهٔ بدن «دیگری» را در خود حمل میکنند. احمد برای روشن کردن این انگاره از مفهوم «بینا-بدنی» استفاده میکند تا نشان دهد عواطف چگونه به وسیله بدن و در میان آنها به گردش درآمده و آنها را متأثر میسازد. در حالی که سیاست بدن[ii] معین تأیید و یا حذف بدنها در نسبت با بدن معیار و در ارتباط با رابطهٔ قدرت-سرکوب-مقاومت است، مفهوم «بینابدن»[iii] به مثابهٔ مقر اصلی نمایان شدن تفاوتها فرد را قادر میسازد تا بدنهای گوناگونی را در خود حمل کند؛ حمل کردنی که الزاماً و به صورت «ساختاری معادل یکدیگر نیستند و به شکل نامتقارنی در ارتباط با خشونت بالقوه قرار میگیرند.» (احمد ۲۰۰۰، ۴۸). با همین منطق میشود فهمید که چطور سوژهٔ دیاسپوریکی چون من تن «پلیسی شده» ژینا و البته آن «پلیس حجاب» را توامان با خود در مختصات جغرافیایی و گاه شمارانهٔ دیگری حمل میکرد؛ به این اعتبار، روابط قدرت نیز هرگز محدود به بردارهای عمودی و یا افقیاش و در هیبت قدرت-مقاومت باقی نمیمانند؛ بلکه میتوانست در هیبت امری غیرقابل اشاره و در پوشش خاطرات تن پلیسی شدهٔ پیشین فرد را دوباره تحت تأثیر قرار دهد و علیه خود بشوراند.
با قرائت بینابدنی بدن من، به عنوان سوژه دیاسپوریک، فارغ از فاصلهٔ جغرافیایی/مکانیاش، در آن و یا لحظه ای به بدن ژینا، به عنوان یک دختر شل حجاب آمده به «مرکز» متصل میشد و در برابر قدرتی عبوس و وحشیانه خود را بی پناه مییافت. این اتصالات حول تجربههای زیستهٔ گذشته و تل خاطرات تنانهٔ سرکوفته ای که فرصت عکس العمل را در مکانی دیگر از من ربوده بود، باری دیگر در هیبت اضطراب/ترس در ابتدای خیزش و سپس در کالبد خشمی لبریز در میانه و حال حاضر آن ظاهر میشدند. از سوی دیگر، بازجویی و قتل ژینا هم زمان تصویر و تجربهٔ خشونت و درد میان نسلی را در یک بردار قرار داده و بدنهای بسیاری از ما را آماده برای خیز برداشتن، ایستادن و تاختن به پیکرهٔ «دیگری» سرکوب گر فرامی خواند. تصویر این خشونت، اینرسی و شدت پرتاب در درون این خاطرات، و بازیافتن قدرتهای از دست رفته چنان قوی بودند که امکان تصور و محقق کردن سیاست به طریقهٔ دیگر را در ما فعال میکرد. گیرم از دور و به واسطه خواستنهای مکرر و دائم. اولین گام برای چنین محقق کردنی، جستن و بازمفصلبندی احساسات متناقض گذشته و اذعان به آن بود که امری نو از درون توروماهای نسلی و خشمهای مشترک ما جوشیده و بیرون میآمد؛ اذعان به آنکه آن ترسها، خشمها و احساسات کشدار کاری برای محقق کردن آیندهای متفاوت خواهند کرد.
دیبش اناند[iv] (۲۰۰۹) در جستاری تحت عنوان «سوژگی دیاسپوریک به مثابهٔ موقعیتی اخلاقی» وضعیت سوژهٔ دیاسپوریک را از اساس مساله مند میداند. این سوژگی به زعم او برآمده از وضعیتی مرزی است؛ وضعیتی که تن فرد به مکانی گره میخورد اما «ارتباطات عاطفی-حسانی»[v] اش فرای یک جغرافیای خاص، مرزها، جایی که از آن میآید و به صورت کل «خانه» کشیده میشوند. ابهام، گیجی، اضطراب مولد، و شبکهٔ عاطفی به زعم او از هر سو در هم تنیده میشوند و مختصات سوژگی دیاسپوریک را برمی سازند. این سوژه معلق در میان دو جهان و گیر افتاده میان «آنجا» و «اینجا» است. به محض آنکه علقه بیشتری نسبت به هر یک از این دو وجه پیدا کرد، دیگر دیاسپوریک نیست. در مواجهه با خیزش ژینا اما مرز میان اینجا و آنجا یکسره از میان رفت. سوژه-تن دیاسپوریک در این مواجهه همزمان و به شکل بیناتنی تنهای سرکوب شدهٔ بشماری دیگری را در خود حمل میکرد؛ اینجا و آنجا توامان در زیر پوست او وجود داشت. این سوژه-تن در میان «طیف» زمانها و مکانهای گوناگون در رفت و آمد بود. خیزش ژینا منشوری از زمانهای متکثر را به ارمغان آورد. مناقشه نه دیگر بر سر دوپارگی زمان و مکان، «اینجا» یا «آنجا»، بلکه بر سر «هم اینجا- هم آنجا» بود. قطرات خون ژینا چونان افشرهٔ جوهری در بافت سلولهای تنمان پخش میشد و همزمان سلولهای مرده و رنگ پریدهٔ دیگری را مرئی میکرد. «اکنون» ما متأثر از اتصالاتی به تجارب زیسته، تاریخهای مشترک، امور نامرئی و غیرمادی بود که هرچند قابل اشاره نبودند، اما وزنشان بر سینهها سنگینی میکرد. به این اعتبار، میان «ما» جماعت از ایران بیرون آمده و «آنهایی» که در ایران مانده بودند خط تفارقی احساس نمیشد. نه آنکه تفاوتی نباشد از حیث مواجهه با خشونت عریان جاری در خیابانهای ایران، که در خود نیز درجات و شدت متفاوتی داشت (سبعیت و خشونت در کوردستان و جمعههای خونین زاهدان با هیچ خشونت دیگری قابل قیاس نیست) و آن شکل همبسته اما امنی که دیاسپوریک ها به خیابان میآمدند؛ که قطعاً متفاوت بود. اما چیزی از جنس زمان زیسته، از جنس «امری غیرقابل اشاره»، بدنهای بیرون افتاده از ایران را به همان تاریخ (های) زیسته اما ناگفتهٔ زنانه در ایران پیوند میزد. در مواجهه با تصاویر خیابانها در ایران چیزی از جنس «اضطراب وجودی» سراسر بدنها را فرا میگرفت. گویی مقابل آن ماشین کشتار میدان ولیعصر ایستاده ای و هوار میکشیدی. رفته رفته احساسات از جنس دیگری شدند. ما دیگری آدمهای گذشته نبودیم. خیزش جسارتِ بیمانندِ مواجهه با خود، دیگری، و زخمهای سربازکرده را هم زمان به ما بخشیده بود. ژینا شدن/ کورد شدن، بلوچ شدن، دیدن آنچه ندیده بودیم بخش اهم این خیزش بود. «حس کردن» آنچه پیش تر، زیر سایهٔ مرکزگرایی حس نکرده بودیم. خیزش ژینا، بازگشت شبح گذشته های بود که ظلم روا رفته در آن به اشتباه یکسان فرض شده بود. این خیزش اما همزمان تبلور امکان آیندهای بود از جنس دیگر؛ آینده نه به شکل موعودگرایانه و نظارهٔ آنچه از راه خواهد رسید؛ بلکه موتور حرکت و رویای جمعی بود برای ساختن زندگی «چونان که باید باشد». تن بیرمق ژینا نوری بر گذشتههایمان انداخته و همزمان «توانی» برای بازپس گرفتن قلمروهای مان به ما بخشیده بود. خیزش ژینا رفتن به سوی امکانهای رهایی بخش و بدیعی است که فرصت بازگشت به گذشته به صورت منفعلانه را از ما میرباید. ما فعالانه گذشته را برای ساختن آیندهای آزاد و دموکراتیک احضار خواهیم کرد. ما آینده را به میانجی توانهای متفاوت مان و حسب صداهایی که هرگز شنیده نشدند خواهیم ساخت.
[i] Ahmed, Sara. Strange Encounters: Embodied Others in Post-Coloniality. Transformations. London; New York: Routledge, 2000.
[ii] Body Politics
[iii] Inter-embodiment
[iv] ] Anand, D. Diasporic Subjectivity as an Ethical Position. South Asian Diaspora, 1:2, 103-111 DOI:10.1080/19438190903109412
[v] Affective Connections