
نازنین محمدنژاد
دیانای عزیزم؛
میخواهم برایت بنویسم پیش از آنکه خاطره این روزها بهتدریج در ذهنم پاک بشود. فراموش کردهام که آخرین باری که موفق شدی به پیامم جواب بدهی، چه زمانی بود. تو آنقدر از اینجا دور شدهای که پیامهای مرا با تاخیر دریافت میکنی. اما امیدوارم این بار نامهام را زود بخوانی و برایم پیامی بفرستی، چرا که میخواهم به تو بگویم در اینجا چه گذشت. یک ساعت است که به خانه بازگشتهام. غمگین و دلزده. در قطار چهره مردم را تماشا میکردم؛ کفشهای خاکی، چهرههای هنوز پُردلهره. با اعلام آتشبس بین دولتهای «بزرگ»، کیفهایمان را روی دوش انداختیم و از شهرهای مجاور با اتوبوس و سواری و مترو دوباره روانه پایتخت شدیم با این پرسش مشترک که آیا واقعا جنگ تمام شد؟ هنوز هیچکس باور نمیکند. در روز نخست جنگ هم کسی فکر نمیکرد ادامه پیدا کند. در این چند سال رفتارهای تلافیجویانه بین حکومتها را دیده بودیم؛ هر چند این بار موشکپرانی بسیار سهمگینتر آغاز شد. حالا که دقت میکنم، میبینم شوکه شدن، همیشه سهم مردم خاورمیانه از رفتار دولتهایشان و دولتهای دشمن دولتهایشان بوده است. برای همین است که مردم همیشه با انواع هراسها و دلهرههای درونیشده زندگی میکنند. یا اگر بخواهم از زاویه دیگر بگویم، در هیچ جایی به جز خاورمیانه و کشورهای فقیر و مستعمره، تاریخچه شخصی افراد اینگونه با تاریخ سیاسی کشورهایشان در نیامیخته است. به خودم که نگاه میکنم، میبینم از ابتدای جوانی با حوادث سیاسی بزرگ کشورم، زندگی شخصیام پیچوتابهای عجیبی خورد.
دیانای عزیزم؛ تو مرا خوب میشناسی. میدانی که هر چه زمان گذشت، من در بیان احساساتم بیشتر دچار مشکل شدم. احساساتم مانند موم در قلبم فشرده میشوند و تبدیل به رفتار و کلام نمیشوند. تو هم تغییر کردی، اما میتوانستی همیشه با احساساتت زندگی کنی، درحالیکه من، منی که در گذشته شعر میگفتم، شعر میخواندم و رمانها را پشت سر هم میبلعیدم، حالا دیگر سالهاست که شعری نگفتهام، از ادبیات بهتدریج فاصله گرفتم و تبدیل به آدمی منطقی شدهام که چهرهاش در هنگام بحران مثل روح خنثی و بیتفاوت بهنظر میرسد. امروز در راه بازگشت به خانه، چیزی در درونم دوباره تکان خورد. از پشت شیشه قطار، چهره شهرکهای اطراف را تماشا میکردم. هنگام غروب بود و چراغها در شهر روشن شده بودند. همه چیز آرام و بیجنبش، اما نه مُرده. احساس میکردم، درحالیکه به چهره مسکین مردم در قطار چشم دوخته بودم، که مردم با وجود خستگی مفرط و دلهره، آرامتر شدهاند و با امیدهای غمین خود به خانههایشان بر میگردند. چراغهای شب از پشت شیشه قطار با من سخن میگفتند. میگفتند این پرتوهای روشنایی از آن شماست، از آن شما که در حال بازگشت به خانههایتان هستید و امشب گرفتار در میان احساس شک و یقین، آسودهتر از شبهای پیش به خواب میروید. درحالیکه بغض در گلویم خشکیده بود، به پرتوی نورانی چراغهای دوردست نگریستم و کمکم احساس کردم که این شهر را دوست دارم، اما نه بهعنوان وطن. بهعنوان سرزمینی که مردمانی را در خود جای داده که جز ستم از حاکمانشان ندیدهاند و بااینحال، همواره به شکلهای مختلف تاب آوردهاند.
دیانای عزیز؛ من هنوز هم با مفهوم وطن بیگانهام. شاید به این خاطر که در این جغرافیا، انسانهای بسیاری با توسل دیگران به همین واژهها، از دایره «مردم» و «هموطن» کنار گذاشته شدهاند، یا شاید به این خاطر که من هم مهاجری از حاشیهام که پس از 18 سال مهاجرت، هنوز خودم را سایهای سرگردان و تنها در این شهر بزرگ میبینم. اما جنگ اخیر باعث شد بار دیگر به این کلمه فکر کنم، هرچند هرگز باعث نشده که اینجا را وطن بنامم. آیا انسانها نیاز دارند که جایی را وطنشان بنامند؟ من اگر موطنی داشته باشم، فقط آنجایی است که دوست دارم خاطره حضور دیگران در آن جاودان بشود. وطن در میان ساکنان آلاسکا، همسایگان تو، چه معنایی دارد؟ اینجا مدام عرصه وطن را تنگتر کرده و به تفسیرهای مختلف آراستهاند. در جنگ اخیر، فقط دولت مشغول بازتعریف مفهوم وطن نبود. انواع گروههای مخالف و شبهمخالف، در مقالات و اعلامیههاشان طوری از این کلمات بهره میبردند که گویی تنها ساکنان این سرزمین، آنها و همپالگیهایشان هستند. طوری از جنگ در برابر امپریالیسم میگفتند که گویی این جنگ فقط دو طرف دارد. گویی همیشه دو طرف داشته است. اما برای ما مهاجران، زنان، کوئیرها، کارگران، کردها، بلوچها، لرها، ترکها، عربها، بیخانمانها و بیشمار انسانهایی که نام درستی هم برایشان وجود ندارد، این جنگ هیچگاه دوطرفه نبوده است. هر زمان که چشمم به اعلامیهها و مقالاتشان میافتاد، در دلم میپرسیدم شما تاریخ این منطقه را نخواندهاید؟ اولین بار در تاریخ معاصر نیست که مردم درحالیکه عمری تحت ستم حکومتهایشان بودهاند، مورد حمله و استعمار و استثمار دولتهای غربی قرار گرفتهاند و بااینحال، در هنگامه هر بحران تازه، این افراد به نقطه صفر تاریخی بازمیگردند و تاریخ را دو طرفه روایت میکنند. اما باید این خبر خوب را به تو بدهم که این بار بسیاری از مردم و فعالان سیاسی و فرهنگی فریب این بازی را نخوردند. افراد بسیاری اعلام کردند که در هنگامه جنگ و اشغال و تجاوز هم ظلم و جور حکومتی را فراموش نخواهند کرد. برخی از آنها حتی پا فراتر گذاشته و اعلام کردند با وجود اینکه کشورشان مورد حمله نظامی غافلگیرکننده نیروهای اسرائیلی قرار گرفته، حکومت مسئول جان آنان است. حکومت باید برای مردم پناهگاه و خوراک و مایحتاج اولیه فراهم میآورد، بهجای اینکه آزادیهای فردی و اجتماعی را محدودتر کرده و به بهانه جنگ و تجاوز نظامی، سرکوب داخلی و اعدامها را تشدید کند. دیانا، در روزهای جنگ من به رفتار تحسینبرانگیز این آدمها که اغلبشان را از نزدیک نمیشناسم، احساس نزدیکی زیادی کردم. این دانایی و هشیاری زیر خاک و خون و بمباران شهامت میخواهد. برخی از آنها زنان و مادرانی هستند که روایتهای شخصی خود را از جنگ در شبکههای اجتماعی منتشر میکردند. دیانا، من از جنگ سراسری جان سالم به در بردهام و میخواهم از حالا به بعد، در جستوجوی کسانی باشم که پیامها و نوشتههای پرمهر و انسانی آنها را در روزهای جنگ خواندهام. چیزی در قلب من تکان خورده است. سنگهای سخت درونیام خرد شدهاند و شنهایم بیتابانه میخواهند خود را به امواج بسپرند.
دیانای عزیز؛ اعلام آتشبس و پایان جنگ خبر بسیار خوبی بود، اما تداعیهای ذهنی من هنوز از چنگال تاریکی و ویرانی رها نشدهاند. به یاد میآورم که مردم جنوب پس از جنگ بین ایران و عراق و مهاجرت اجباری بسیاری از آنها از زادگاه و شهر و دیارشان، با لقب «جنگزده» از سوی مردم نقاط دیگر، نه برای ابراز همدردی با آنان، بلکه بهعنوان افرادی که رفتارهای «ناهنجار» و «ضداجتماعی» دارند توصیف میشدند. اکنون که یک ملت جنگزده است، آیا میتوان امید داشت که آدمها بیشتر به خود بیندیشند و در آینه دیگری خود را تماشا کنند؟ دیانا، در این جملهام خشم و کینی نهفته که هنوز تسکین نیافته است.
در بحبوحه جنگ، افرادی با لحن خصمانه و طعنهآمیز میگفتند این بهای بیتفاوتی ما به وضع مردم فلسطین است. هرچند، اینها اغلب جزو کسانی بودند که در جنگ اسرائیل علیه مردم غزه، بیمحابا از نیروهای نیابتی جمهوری اسلامی دفاع میکردند. اما من مثل آنها فکر نمیکنم. بسیاری از ما وقتی که موشکهای اسرائیلی بر فراز آسمانهای تهران و تبریز و کرمانشاه و اهواز پرواز میکردند و بمبهایشان را به قلب شهرها میانداختند، نتوانستیم از خودمان دفاع کنیم. ما دهههاست که در نبود سازمانهای سیاسی پیشرو و مترقی بسیار تنها و بیدفاع شدهایم. گرتا تونبرگ فرد شجاع و جسور و رویابینی بود. اقدام او آمال و آرزوی بسیاری از ما بوده است، اما نباید از یاد برد که او یک انسان اروپایی است. جان او از جان ما انسانهای جنوب جهانی ارزش بیشتری برای دولتهای غربی دارد. اگر او میدانست به محض رسیدن به مرزهای غزه اشغالی، کشتیاش با حمله مستقیم و مرگآور جنگندههای اسرائیلی مواجه میشود، آیا باز هم دست به این اقدام میزد؟ من فکر نمیکنم گرتا تونبرگ از کرانههای غزه اشغالی «دیپورت» شده باشد، به شکلی که مردم افغانستان روزانه از کشورهای همسایه دیپورت میشوند. دیانا، آیا آنطور که گاهی گفته میشود، تمام آن چیزی که ما کم داریم، وجدان و شهامت است؟
امروز پیش از آنکه سوار قطار بشوم و به شهرم بازگردم، در خیابانهای شهری که بهخاطر جنگ، در آن به خانه دوستی پناه برده بودم، با ماشین چرخیدیم. دو روز قبل، ساعت یازده صبح یک ساختمان حکومتی در مرکز شهر هدف اصابت موشکهای اسرائیل قرار گرفته بود و مردم محل میگفتند که سیصد جنازه از میان آوارها بیرون کشیده شد. در ردیف ماشینهایی که در خیابان صف کشیده و شاید مانند ما برای تماشا به آنجا آمده بودند، به بنای مستطیلی شکل ساختمان نیمهمخروبه پشت دیوارها در عرض خیابان چشم دوختیم. شیشههای ساختمانهای مجاور همگی خرد شده بودند و در سرتاسر خیابانهایی که آن محوطه وسیع را با دیوارهایی عریض از خود جدا میکرد، پسرکانی جوان و سیاهپوش در پای دیوارها، ظاهرا بدون هیچ هدفی ایستاده بودند. موتوریهای دوترکسوار اما با یونیوفورمهای رسمی خود در خیابانها گشت میدادند. اخبار رسمی، آمار کشتهشدگان آنجا را اعلام نکرد. تنها خبری که از حمله به آن ساختمان در خبرگزاریهای رسمی و بیلبوردهای شهر اعلام شد، کشته شدن چند فرمانده رده بالای حکومتی بود، اما ما که میدانستیم سربازان جوان بسیاری در همین سازمانها دوره سربازی خود را سپری میکنند، با اندوه و سوگ چهره سربازان لاغراندامی را که حالا دیگر زنده نیستند، در ذهن تجسم میکردیم. دیانا، من اینها را مخصوصا به تو میگویم، چرا که تو طعم مرگ عزیز جوانی را چشیدهای، خواهرزاده دلبندت، که با کلهشقی در جادههای ناهموار و ترسناک سوار بر موتورش میراند و جاده شد آرامگاه ابدیاش. دیانا، ما این ضرورت را احساس کردیم که حساب جوانان معصوم را از کسانی که جنگها را به پا میکنند جدا کنیم، اما همین ضرورت باعث نشده که این انسانهای معصوم از کیفیتهای تکین انسانی خود در بین ما تهی نشوند و به اعداد تقلیل نیابند، و ما با بیمبالاتی و به تبعیت از دولتهای مسلح ایستاده در هر سو، به شمارش تل اجسادمان پرداختهایم. یادم به داستانی از مارگریت دوراس به نام «مرگ خلبان جوان انگلیسی» افتاده است. داستان یک سرباز جنگی بیست ساله است در آخرین روزهای جنگ دوم جهانی یا شاید هم آخرین روز، که سوار بر هواپیمایی تکسرنشین شد و با شلیک نیروهای آلمانی، بر نوک درختی در دهکدهای دورافتاده فرود آمد و مُرد. مردم دهکده تا سالها یاد آن «خلبان جوان انگلیسی» را با آیینها و مناسک ویژه خود زنده نگاه داشتند. دوراس که چیزی از زندگی آن سرباز گمنام نمیدانست، خودش را متعهد کرد تا آخرین لحظات زندگی آن سرباز جوان انگلیسی را به همراه اطلاعات اندک دیگری که بعدها از مردم همان دهکده به دست آورد، با تخیلاتش در آمیزد و شکوهی به زندگی و مرگ آن سرباز جوان ببخشد که هیچکس به زندگی یک سرباز «عادی» نمیبخشد. دیانا، ما مراسمهای سوگ خود را از دست دادهایم تا همانطور که کودکان آن دهکده بر روی گور خلبان جوان انگلیسی تصنیف میخواندند، برای سربازهای مرده خود در این جنگ سرود و تصنیفهایمان را بخوانیم.
در روزهای جنگ، من و دوستانم بیوقفه درباره موضوعات مختلف بحث میکردیم. هر یک از آنها در نقطهای از زمین زندگی میکنند و با این همه، در روزهای جنگ چشم و دل آنها معطوف به ایران بود. به لطف این گفتوگوها، من حصارهای درونی را بهتدریج کنار زدم و به موضوعاتی اندیشیدم که بخشی از تجربه و تاریخچه شخصی زندگیام نیستند. ما درباره تاریخ مردم کرد و بلوچ حرف زدیم و انواع موضعگیریهای سیاسی را حول شرایط ویژه تاریخی و عملکرد جریانات سیاسی هر دو ملت بررسی کردیم. هرچند، این تازه آغاز راه است. بیانیههای سیاسی بهتنهایی بیانگر موقعیت و عملکرد واقعی گروهها و جریانات سیاسی نیست. ما باید همواره به گذشته بازگردیم. از همین رو، دانستن اینکه هر فرد و جریانی در چه نقطهای ایستاده است، مستلزم آن است که بدانیم چرا در آن نقطه قرار گرفته است.
دیانای عزیزم؛ این نامه را در حالی به پایان میرسانم که به هیچ چیز در مورد آینده اطمینان ندارم. اصلا فکرش را هم نمیکردم که بتوانم اینها را بنویسم. فقط میخواستم با توسل به وضعیتی عمومی که در آن قرار گرفتهایم، نامهای خطاب به تو بنویسم و با یاد تمام کسانی که با معصومیت در این جنگ کشته شده و به حفرههایی نامتناهی و جاودان در این جهان متناهی تبدیل گشتهاند. مطمئن هستم که این بار نامهام را زودتر از همیشه دریافت خواهی کرد و پیامی خواهی فرستاد. شاید دست آخر تنها کلام بتواند نجاتمان دهد.
دوستدار همیشگی تو
نازنین
۳ تیر ۱۴۰۴