متنی که می خوانید، یک گفتوگوی جمعی دربارهی همبستگی و دلالتهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی آن در تحولات جاری امروز ماست. بنای این گفتوگو نه بر ارائهی پاسخهای قطعی یا متقن، که طرح پرسش و همفکری درباره چند و چون و چراییِ وقوع یا عدم وقوع همبستگی میان گروههای اجتماعی مختلف است.
در خلال تلاطمات سیاسی-اجتماعیِ جاری، کنشگران و نیروی اجتماعی فعال همواره در برابر رویدادها و بحرانهایی قرار میگیرند که آنها را دعوت به پاسخ میکند. آنجا که بیعدالتیهای گوناگون که موازی یا متقاطع با یکدیگر مداوم به وقوع میپیوندند و ما را خطاب قرار میدهند. پاسخِ نیروی اجتماعی و کنشگران، دربرگیرندهی طیفی از عمل، احساس و تحرک است: از همبستگیهای وسیع که ممکن است در قامتِ یک جنبش یا اعتراض خیابانی به وقوع بپیوندند، تا انواع دیگر بسیج اجتماعی، که به فراخور وضعیت به نمایان شدنِ بیعدالتی واکنش نشان میدهند. گاهی این پاسخ به اندازهی ابراز احساسات ما در شبکههای اجتماعی کوچک است، و گاهی طنین آن چنان بزرگ است که میتواند حوزهی عمومی و عرصههای نبرد و ستیزه را بازتعریف کند و از خلالِ آن مسیر تغییر را در جامعه به شیوهی دیگر ترسیم کند. اما همهی بیعدالتیها و رویدادها ما را به یک شیوه و با یک شدت فرا نمیخوانند. درواقع ابراز و سازمانِ همبستگی پدیدهای تماما خودانگیخته و بیواسطه نیست. خاصه آنکه در دوران ما رسانهها نقش کلیدی در شکلدادن به فراخوانهای اجتماعی بازی میکنند. گاهی یک بیعدالتیِ ساختاری و وخیم، که حیات و ممات یک گروه اجتماعی را تحت تأثیر قرار داده، میتواند مدتهای طولانی در سپهر عمومی نامریی باقی بماند و گاه مسئلهای که کمتر عاجل یا حیاتی به نظر میرسد، میتواند افکار عمومی را مدتها درگیرِ خود کند. میتوانیم با مثال این تضاد را آشکارتر کنیم: کشتار روزانهی کولبران و سوختبران برای بخشِ عمدهای از فعالان عرصهی عمومی مسئلهای عادیشده و بیاهمیت است. اما فارس خواندهشدن یا نشدنِ یک خلیج میتواند دو دهه فضای رسانهای و حوزهی عمومی را اشغال کند. بنابراین باید پرسید، علاوه بر رسانهها، چه عواملی در میان هستند که اقتصادِ همبستگی را در هر دورانی شکل میدهند؟
گاهی امکانِ همبستگی پیشاپیش کور شده است و بخش بزرگی از نیروهای اجتماعی آن را غیرضرور میدانند. مانند مورد فلسطین در ایران دوران ما. بسیاری حتی با علم به وقوع یک نسلکشی، شانه بالا میاندازند و میگویند: چرا این موضوع باید برای ما اهمیت داشته باشد؟ یا اساسا در میدان معادلاتِ کلانی که ابعادِ این واقعه را تعیین میکنند، اعلام یا عدم اعلام همبستگیِ ما چه تأثیری میتواند در اصل موضوع داشته باشد؟ عدم همبستگی ما – که از نظر بسیاری به دلایل سیاسی حتی موجه است – چه تبعاتی برای افق و تخیلِ سیاسیِ اجتماعی که برای رسیدن به آن تلاش میکنیم، میتواند داشته باشد؟ آیا همبستگی صرفا مسئلهای سیاسی است با ابعاد عملگرایانه، یا ابعادِ اخلاقی و ایدئولوژیکی نیز دارد؟
مسئلهی دیگر این که همبستگی میان گروههای معترض و فعال نیز بهسادگی به دست نمیآید: بسیاری اوقات اعتراضات به شکل همزمان و موازی در عرصههای مختلف در حال وقوعند، اما امکان اتصال آنها به یکدیگر برای نیل به تغییر بنیادین فراهم نیست. شاید یکی از بزرگترین موانع بر سر تداوم یا پیروزی جنبشها و خیزشهای اخیر در ایران به همین مسئله گره خورده باشد. وقتی قیام آب در خوزستان اتفاق افتاد، همدلیها به نظارهگری یا کنشگریهایِ بیسرانجامِ آنلاین محدود شد. بسیاری از مردمِ آن دیار گمان بردند که تنها ماندهاند و شاید برای همین هم در خیزش گستردهی دو سال بعد، حضور پررمقی نداشتند. حضوری که از دید بسیاری یک بایدِ بیچونوچرا به حساب میآید. اما بهراستی چه چیز احساسِ همسرنوشتی میان جنبشهای اجتماعیِ متکثر را بوجود میآورد؟ شرایط مادی، عاطفی و سازمانیِ امکانِ همبستگی در هر وضعیت تاریخی-سیاسی را چه عواملی تعیین میکند؟ چرا به همبستگیهای فراطبقاتی، فراملی و بیناجنبشی نیاز داریم و چرا این همبستگیها همواره امکانپذیر نیستند؟
*
نسترن: سال ۸۸ دغدغهی حوزه عمومی، بسیج کردن نیروی مردمی نبود، چرا که بسیج خودجوش و حداکثری در جریان بود (حداقل در شهرهای درگیر). بحث در مورد قیاس ارزشگذارانهی جنبشها نیست، اما در آن زمان دغدغهی جلبِ همراهیِ مردم چندان وجود نداشت؛ اما همبستگی و بسیج کافیِ نیروی مردمی خود به شکل گسترده در جریان بود، خصوصا در خیابان.
اما همانطور که همه در جریان هستیم، کلمهای کلیدی که در سالهای اخیر به مباحثات سپهر عمومی اضافه شد و به نظر من کلمه مسئلهداری است، کلمهی «قشر خاکستری» است. افراد به صورت مداوم در مورد گروه اجتماعی نامشخصی به نام «قشر خاکستری» حرف میزنند که گویا اگر فعال شود بحرانِ مشارکت و به تبعِ آن بنبست سیاسی رفع خواهد شد؛ درواقع این بحث بر این فرض استوار است که بحران اصلی ما بسیج حداکثری است. من وجود بیتفاوتی به عنوان یک رفتار اجتماعی را به رسمیت میشناسم؛ اما در ادبیات مطالعات جنبشهای اجتماعی و جامعهشناسی ما مقولهی نامتعینی به نام قشر خاکستری نداریم- در واقع در یک لحظهی تاریخیِ خاص یا امکان بسیج کردن وسیع و میان/فراطبقاتی وجود دارد یا ندارد. اگر خطابِ یک تقاطع یا مومنتوم به گروههایی نمیرسد، این لزوما به معنای بیتفاوتی آنها نیست، بلکه به این معناست که این گفتار یا رخداد سیاسی توان و منبعی برای خطاب و بسیج کردن این نیروها ندارد. بنابراین بدون تحلیل مشخص از این بافت اجتماعیِ درگیر، تکرار مدام این استدلال بیشتر به جعل واژه غیرضرروی میماند و عجیب آن که حتی نخبگان و تحلیلگران هم رفتهرفته به تبعیت از فضای رسانه این واژه را بدون هیچ دقت و توضیحی به کار میگیرند.
در جریان موج می-تو و دورهای که تنش بین اینفلوئنسرهای فمینیست در اینستاگرام بالا گرفته بود، چیزی که برای من جالب بود، بحثهای بیپایانی بود در فضای آنلاین که دو ویژگی جالب داشت: یکی آن که بخشی از آن با ادبیات خاصی صورتبندی میشد که مملو از ترمهای ترجمهنشده و به یک معنا زیستنشده در زبان فارسی بود، و دومین ویژگی لحن و رتوریک ستیزهجویانهی مباحثِ در جریان در میانِ برخی از این افراد بود. یادم هست که برخی در جواب انتقاد به لحن ستیزهجویانه، تأکید میکردند که این انتقاد وارد نیست، چرا که مطالبات برحق و فراموششدهی زنان دههها و سالهاست که نادیده گرفته شده، آن وقت مسئله شما الان انتقاد به لحن ما زنان است؟ اما چیزی که نادیده گرفته میشد به گمان من این است که برحق بودن چیزی لزوما همبستگی حداکثری در جامعه را تضمین نمیکند. تو میتوانی برحقتر و به یک معنا محذوفتر از همه باشی، و همچنان نتوانی استراتژی کارآمد برای جلب همبستگی عمومی داشته باشی. وقتی نتوانی همبستگی عمومی را جلب کنی، شکست میخوری، چون واقعیت آن است که گروههای کوچک به تنهایی نمیتوانند تغییر را به سرمنزل مقصود برسانند. برحق بودن در اینجا به معنای اثباتِ تحتِ ستم بودن است. “ما مستحق توجه و حمایت هستیم”. آیا این کافیست؟ نه. به قول محمدرضا نیکفر، برای همبستگی نیاز به «پیوندپذیری» داریم. جنبشها و حرکتهای اجتماعی نیاز دارند که پیوندپذیر باشند.
مسئلهی سوم، همبستگی فراملی است. در چارچوب فراملی، بخشی از نیروهای مترقی ایران در پاسخ به نیاز به همبستگی با جنبشهای منطقهای و جهانی، فکر میکنند که چرا باید وقت و انرژی صرفِ همبستگی با گروهی شود که به مطالبات و مبارزات آنها اهمیت نمیدهد و اگر هم بدهد، توان و نیرویی که صرف سازماندادنِ همبستگی با آنها شود، هیچ دستاورد کوتاهمدت یا میانمدت ملموسی برای آنها ندارد. پس چرا باید در میان این همه نیازهای عاجل توان محدودشان را صرف آن کنند؟ این پرسش در بین نیروهای چپ وجود دارد، خصوصا در داخل ایران. همبستگی فراملی برای کسانی که خارج از ایران زندگی میکنند، بنابر ماهیت زندگی فراملی که دارند و برای منزوی نشدن مثلا در دانشگاه و محیطهای فرهنگی، موضوعیت دارد. اما در داخل ایران این ضرورت کمتر است. اصرار ما به ابراز همبستگی فراملی در خارج، ممکن است، نیروهای داخل را کلافه کند؛ چون این سوال وجود دارد که دستاورد این همبستگی فراملی چیست. اما به گمان من باید قاب بزرگتر را هم دید و پرسید: نسبت این مسئله با پرنسیپهای مبارزه و استراتژیهای بلندمدت مبارزات تاریخی ما چیست . اگر به لحظهی وقوع جنبش ژینا برگردیم، شاید بهتر متوجه شویم که این ریلگذاریهای درازمدت چگونه در استراتژیهای اصلی جنبشها در لحظات تعیینکننده، خودشان را نشان میدهند. مثلا میبینیم که نیروهای سیاسی ایران، حتی بخشی از نیروهای «مترقی»، به دلیل دولتمحوریِ غالب، همبستگی را تنها در پیدا کردنِ متحد میان دولتها میبینند، به دنبال متحد در پارلمانها میگردند، یا در بهترین حالت چشمشان به فلان جایزهی بینالمللی یا نهاد پرنفوذ در مناسبات سیاسی جهانی است.
اما نگاهی به همین جنبش همبستگی با فلسطین به ما نشان میدهد که همبستگی بینامردمی و بیناجنبشی نهایتا به شکل تاریخی برندهتر از همبستگی دولت-محور است. اما این نیازمند تقلایی به درازای یک مبارزهی سازمانیافته است که نیروی سازمانیافته، ایدئولوژی و پرنسیپ و استراتژی میطلبد. همبستگی بیناجنبشی به معنای یک استراتژی و یک سپهر تاریخی است که تو خودت را در آن تعریف و معنا میکنی. جالب آنجاست که در سالهای پیش از انقلاب چنین پیوندهایی وجود داشت؛ نمونهی آن اعتراض دانشجویان ایرانی به سفر شاه به آلمان بود که به یکی از لحظات تاریخی در جنبش دانشجویی و جوانان آلمانی هم تبدیل شد. اما در سالهای اخیر، هم بهدلیل ضعف نیروهای سیاسیِ ما، هم سردرگمی و بدفهمیِ سپهر جهانیِ مبارزات ضداستعماری از وضعیت تاریخی اسلامگرایی در منطقه، این پیوندها به حداقل رسیده است.
سما: اتفاقا تابستان پارسال من با یک محقق دیگر در خلال قیام ژینا مقالهای در رابطه با “مصادره جنبش و بازپسگیری همبستگی” نوشتیم. به نظر من گرچه مباحث در انگلیسی تخت و گاها حتی سادهسازی میشوند، اما مطرح شدنشان اساسی و مهم است. بحث بر سر تقابل اتحاد و همبستگی یا همان unity و solidarity برای من مهم است. در ائتلاف فمنیستهای امپریالیستی چون مسیح علینژاد، بحث از «وحدت» هست و از همبستگی بحثی در میان نیست. آنها به اسم همبستگی با دولتهای غربی و جنگطلب مذاکره میکنند، پروژههای مالی بزرگ تعریف میکنند، مثل ائتلاف جورج تاون. در فهم آنها ائتلاف یا اتحاد کلیدواژههایی هستند برای حذف کردن همبستگی و متفاوت از هم استفاده میشوند و علیه همبستگی از پایین گفتمانسازی میکنند. بحث برای آنها نه بر سر همبستگی که بر سر تعجیل گذار و براندازی است. یعنی از خلال گفتمان گذار یا براندازی، چه گروههایی به هم میرسند و همبسته میشوند. به گمان من ما باید دربارهی گفتمان گذار در بستر حاضر ایران حرف بزنیم، چون گفتمان گذار در داخل ایران هم قدرت گرفته است. حتی گروههای چپ میانه هم گروهی در قالب گفتمان گذار تشکیل دادند با مضمون پیمان همبستگی بستن برای ایران دموکراتیک، که آن هم بر بحث همبستگی بیناجنبشی سرپوش میگذارد، همبستگی خرد و جنبشی از پایین میان گروههای مستقلِ فعال و گروهها و ملتهای تحت ستم را عملا نادیده میگیرد. این گفتمانها با کلیدواژههای بخصوصی علیه این همبستگیها حرکت میکنند، که باید نسبت به آنها حساس و منتقد بود.
حورناز: تقابل اتحاد و همبستگی برای من در تقابل “مرد، میهن، آبادی” و “زن، زندگی، آزادی” تجسم پیدا میکند. اتحاد در گفتمان مرد، میهن، آبادی و همبستگی در زن، زندگی، آزادی تجلی پیدا میکند. اتحاد همان بازتولید «وحدت کلمه» خمینی است.
نسترن: من و الهه ماههای ابتدایی جنبش میخواستیم در مورد عبارت “مرد، میهن، آبادی” مقالهای بنویسیم که در کوران حوادث اتفاق نیفتاد. در منطق این دو شعار، به طرز جالبی انگار دو صورتبندی تاریخی قطبی از وضعیت خودنمایی میکند که مهم است به شکل تاریخی فهم شود. درباره معنا و دلالت دالِ مرد، میهن، آبادی آنقدر که باید، بحث جدی درنگرفت؛ برای خیلیها انتقادها به این محدود میشد که شروعکنندهی این شعار سلطنتطلبها و لمپنها بودهاند. اما مهم است که ببینیم که در خودِ منطقِ گفتمانیِ جاری در جنبش، “مرد، میهن، آبادی” آن گروههایی را نمایندگی میکرد که نگاهش به دولتسازی بدون بازخوانی بود و زن، زندگی، آزادی جنبشی و معطوف به نیروهای اجتماعی است. وقتی میتوانیم چیزی را جنبش یا انقلاب بنامیم که مناسبات اجتماعی را هدف بگیرد. یعنی خودِ مناسبات اجتماعی در حال تغییر است و دگرگونی از دلِ این میآید. در واقع منطق گذار منطق دولتسازی است و گویی با تغییر دولت از بالا هدف اصلی به دست آمده و بقیه چیزها الحاقی به این است. در حالی که برعکس، کسانی که «شکست» را میفهمند، میدانند که چنین نیست.
یگانه: [در اشاره به بحث سما] گروهی از سوسیال دمکراتها سعی کردهاند چنین اتحادی در فضای چپ بسازند.
نسترن: غمانگیز این که چیزی را شروع میکنند که پیشاپیش به شکست محکوم است.
یگانه: در نسبت با بحث باید بگویم که از ابتدای قیام ژینا تمام آنچه هر هفته در خیابانهای فرانکفورت میگذشته و همین تازگی کمی کاهش یافته، همواره همبستگی با مردم ایران نامیده شده. مسالهی من با همبستگی از همینجا شکل گرفت و سر مسئلهی فلسطین شدیدتر هم شد. پرسش من یک پرسش سادهی بنیادین است: همبستگی اصلا چیست؟ محتوایش برای من واضح نیست. آیا همبستگی اینست که بگویم رنج شما را میفهمم؟ بگویم در هدف با شما مشترکم؟ بگویم هدف شما را پشتیبانی میکنم اما فقط در برخی وسایلِ رسیدن به آن هدف همراهم با شما؟ یا نه، چون هدف شما را حمایت میکنم، به وسیلهاش بیتفاوتم؟
به گمانم مسئلهی پیچیدهای در بین است. مثلا بیانیهای که کمی بعد از ۷ اکتبر از “زن.زندگی.آزادی” در همبستگی با غزه درآمد. یادم است که برایم روشن نبود که این گفتمان چگونه مفصلهای مشترک پیدا میکند با مسالهی فلسطین. چطور خودش را به آن میپیوندد؟ من حس میکردم که دارد خودش را بسیار بزرگ و کلیگو میکند تا با مسالهی فلسطین نسبتهایی بسازد. مسالهی دیگر این که آیا ما با کسانی که ما را در مساله درگیر نمیبینند، میتوانیم همبستگی کنیم؟ همبستگی کِی، کجا و چطور شکل میگیرد؟ مثلا اگر فلسطینیها خود را در پیوند با سایر ملل عرب میبینند و مردم ایران در افق دید آنها برای همبستگی وجود ندارند یا کماهمیتاند، همبستگی ما با آنها چه معنایی پیدا میکند؟ ابعاد دیگری هم وجود دارد: مثلا برای من، همبستگی در مقام کسی که ایرانی و ساکن آلمان است، در حالی که آلمان حامی اسراییل است، ماجرایی متفاوت است. اما این انتظارِ بدیهی که مردم ایران که حتا خطابِ مردم فلسطین در یاریطلبی قرار نمیگیرند، آن هم در میانهی این وضعیت سیاسی، باید حتما با آنها همبستگی نشان دهند، از کجا میآید؟ آیا صرفا از پرنسیپ اخلاقی و سیاسی ما میآید؟ یا معنایی جز این هم دارد؟
پرسش این است: همبستگی از چهکسی با چهکسی و از کدام جایگاه؟ سوژهی همبستگیکننده روی کدام زمین ایستاده؟ همبستگی تام است یا جزیی؟ مثلا من یک روز به عنوان فردی بیرونی به کمپِ داخل دانشگاه در حمایت از غزه رفتم. و جایی سر شعار “منالنهر الیالبحر…” با این درگیر شدم که اگر شعار در اینجا به یهودستیزی تعبیر میشود – که البته انتقاد بهجایی هم لزوما نیست – این سوال پیش میآید که هرکدام از افراد حاضر در اینجا از این شعار چه مراد میکنند و خط سیاسیشان چیست؟ کدامیک حامی حماس است و کدام نه؟ و البته اگر حامی حماس، که نیروی مقاومتِ موجود در غزه در چنان وضعیتی است، باشند نیز قابل درک است. برای من اما که با بنیادگرایی اسلامی در منطقه مساله دارم، موقعیت چطور است؟ نسبت من با این جمع چیست؟ حمایتِ من چقدر نسبی است؟ اگر ذهنِ همه بر من گشوده میبود و من از دستور کارشان تنها دهدرصدش را حمایت میکردم، تکلیف چه بود؟ آیا باز هم در آنجا حضور مییافتم؟ من با کلیت اعتراض موافقم. اما انگار در چنین لحظاتی چیزهای بسیار پراکندهای همکاسه میشود که البته به شکل همان اتحاد است. اما چه خاصیتی دارد؟ چه کارکرد درونی-روانی و چه کارکرد بیرونیای دارد؟ کارکردِ بیرونی شاید ایجاد سروصدا و فشار از خارج باشد که همان هم مبهم و ناواضح است برای من که آیا درست کار میکند. اما وقتی مسئلهی فراملی مطرح میشود، آنوقت موضع ما و ورودیِ ما به مساله اهمیت پیدا میکند. این که من آلمانی-ایرانی باشم، موقعیت مرا متفاوت میکند با کسی که در ایران است. این در جاهای دیگر هم نمود پیدا میکند. مثلا همبستگی من از اینجا با مردم در ایران: من اگر اینجا هنوز مرتب در همبستگی با مردم ایران به خیابان میروم، آن هم وقتی که دیگر کسی در ایران در خیابانها نیست، خب باید از خودم بپرسم که چهکار دارم میکنم.
هاله: مبحث پوزیشنالیتی/موقعیت که مطرح شد، مرا به یاد بحث فمینیستهای آسیایی/هندی، خاصه بحثهایی که حول کارکرد خنثا، بیشکل و سیاستزدودهای که در میانِ برخی از فمینیستهای متاخر وجود دارد، انداخت. نقد اصلی این گروه از فمینیستها نسبت به ادعایی است که اعتقاد دارد حال که دست ما به میدان تحقیق نمیرسد، میشود به موضع و موقعیت اجتماعی و سیاسیِ خودمان در مقام سوژههای منفرد اذعان کرد که به عقیدهی آنها شکلِ غیرسیاسیِ طرح پوزیشنالیتی است. از نظر آنها راه حل، بازگشت به میدان سیاست و ایستادن بر سر مواضع مادی به صورت جمعی است؛ چیزی که از آن با عنوان همبستگی موقعیتمند situated solidarity یاد می کنند، به این معنا که صرفِ اذعان کردن به پوزیشنالیتی در روند بررسی و تولید دانش فمینیستی کفایت نخواهد کرد. به عقیدهی نیگار و گایگر، همبستگی موقعیتمند از یک سو به ارتباط بین فرایندِ جهانیشدن و بازار کار نظر دارد و خاصبودگیِ شرایط سوژهی تاریخیِ برآمده از بسترهای گوناگون را مد نظر قرار میدهد و از سوی دیگر یکه و در راس بودگیِ غرب به عنوان یک نظام برترِ تولید دانش را به چالش میکشد.
مسالهای که از مجرای چنین همبستگی قصد پررنگ کردنش را دارم، یک جور ناممکن بودن و عدم شرایط امکان همبستگی در میان سوژههای دیاسپوریک در هیبت یک کنش جمعی است. پرسش ابتدایی من این است که عمل جمعی سوژههای دیاسپوریک چه مختصات زمانی و مکانی دارد یا به عبارتی چطور زمانمند و مکانمند میشود؟ ما در مقام سوژههای دیاسپوریک همچون اتمهای منفرد در اقصی نقاط جهان پراکندهایم، یعنی از پیش مکان ( بخوانید میدان عمل) واحد را از دست داده ایم. از سوی دیگر، قابلیت یک کنش جمعی واحد در یک آن/زمان واحد را نیز به همان دلیل پراکندگی از ما گرفته شده است. در عین حال، به دلیل مخاطراتی که از سوی نظام سیاسی ایران به شکل مستقیم و غیرمستقیم تهدیدمان میکند، واکنشهای واحدی به رخدادهای سیاسی اطرافمان نداریم. بنابراین، احساس میکنم که امکان همبستگیِ زمینهمند، آنچنان که توضیحش دادم از پیش در نزد ما مخدوش است. بله ما همواره به شکل مجازی و در زمان و مکان قراردادی گرد هم میآییم؛ با این وجود امکان حقیقی دسترسی به میدان عمل تا حد خوبی از ما گرفته شده است. اما این شکل مخدوش همبستگی و عدم دسترسی به میدان چه تبعاتی دارد؟ بیایید این مساله را در مورد تظاهرات فلسطین پی بگیریم. در مقام فمینیستی که نسبت به مسائل زنان خاورمیانه و البته زنان در اقصی نقاط دنیا حساس است، اعتقاد داشتهام سوژهی دیاسپوریک در مورد مسالهی فلسطین بهحتم باید صدایی داشته باشد، اما همزمان وقتی به تظاهرات فلسطین پیوستم، احساس کردم که صدای خودم را آنجا پیدا نمیکنم و این خفگی برایم معنادار شد. پرسش اصلی بیرون نیامدنِ صدایم در میانِ خیل جمعیت بود. احساس بیگانگی اولین احساسی بود که در بدنم حس میکردم؛ پرسشهایم حول زمانمندی و البته مکانمندیِ کنش انقلابی میگشت. همزمان به یاد جنبش سبز بودم که مردم از صبح تا عصر در سیستم کار میکردند و عصرها در مقام یک سوژهی انقلابی در خیابان ظاهر میشدند. به عنوان سوژهی دیاسپوریکِ رهیده از یک نظام مستبد سیاسی و جاگیرشده در جامعهی میزبان پرسشم آن بود که در اینجا چه میکنم؟ منی که از صبح تا عصر در آکادمیای هستم که به لحاظ مالی اسرائیل را حمایت میکند و در عین حال نمیتوانم به ایران برگردم، چطور با مخاطرات و در عین حال کنش انقلابی خود روبهرو میشوم؟ پرسش اصلیتر اما حولِ مکان تظاهرات نیز بود. فریاد زدن در خیابانهای نسبتا امن تورنتو و در عین حال پیوستن به گروههای دوستی و سپس جمع شدن در کافهها و بارها وقتی که تظاهرات به اتمام رسیده و پرچمها پایین کشیده شده بود، چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ و چطور از رنج شدید افراد در فلسطین کم میکرد؟ میپرسیدم، آیا باید در فلسطین بود تا بتوان آن سوژه شد؟ من از عدم امکان شرایط همبستگی حرف میزنم، چرا که از نمایشی بودنِ همبستگی منزجرم. چطور میشود از صبح تا عصر مشغول کار خود بود اما عصر به بعد تظاهرات رفت! در عین حال ما از کدام سوژه حرف میزنیم؟ سوژهی سفید ممتاز و برخورداری که موقعیتاش هرگز در چنین مواقعی به خطر نمیافتد، چه نسبتی با منی دارد که هرآینه اگر بخواهم به ایران برگردم باید با تهدید زندان روبهرو شوم؟ و من در این موقعیت به خاطر یک بیثباتی دیگر و این که جای دیگری ندارم که بروم (اگر واقعا بهم بگویند برو بیرون، کابوس شبم خواهد شد)، سوژهی معترض اما ازخودبیگانه بودم. به همین خاطر از عدم امکان میگویم و باعث میشود شرایط امکان را مرور کنم. حین خواندن گاگو درباره اعتصاب فمینیستی هم همین پرسشها برایم تداعی میشد. باید از گاگو پرسید وقتی از همبستگی بینالمللی و یک جور بالقوگی فمینیستی که از مجرای اعتصاب در معنای کلاناش عبور میکند حرف میزنیم، دقیقا این اعتصاب و همبستگی کدام کشورها را نشانه میرود؟ درست است که اعتصابهایی که مثلا در بین زندانیان زن ایرانی علیه اعدام هم اکنون صورت میگیرد، مشمولیتی که او انتظار دارد را ندارد، اما آیا این به این معنا است که هرگز نمیشود با چنین کنشی همبسته شد؟ انگار در ذهن من همواره ما سوژگانِ از پیش خط خورده ایم و از همین رو است که مایلم روی شرایط امکان همبستگی بیشتر بایستم. آیا مسئلهی همبستگی بر بسیج نیروها متمرکز است؟ عملی است میانجنبشی؟ هرچه هست شرایط امکانش است که بیشتر زمانمند و مکانمند هست و نسبتی با شکنندگی و زندگیهای پرمخاطره و پرتنش اکنون ما دارد.
بنفشه: آیا تمایز بین اتحاد و همبستگی تمایزی بین نیروهای راست و چپ هم هست؟ به نظر میرسد و گویی – با توجه به مثال سما – مثال سوسیالدمکراتها نقض این است و گویا بین چپها هم تلاش برای شکلگیری “اتحاد” رخ داده است. چیز دیگر که در زمینهی فلسطین برایم پررنگتر شده (در تاکید خیلی از حرفهای یگانه) من با این که نزدیکی زیادی با بسیاری اکتیویستهای مسئلهی فلسطین دارم، برایم روشن نیست که وقتی از همبستگی بینجنبشی حرف میزنیم، دقیقا از چه حرف میزنیم. سوالی که برایم مطرح میشود این است که آیا منِ نوعی با جنبشام باید بروم و در مبارزه آنها شرکت کنم یا جنبشام را پشت در بگذارم؟ به عبارتی دیگر آیا جنبشام را باید ادغام کنم در جنبش آنها؟ یا نه کاملا بپذیرم که آنها مقدم هستند و در این لحظه اولویت برای چگونگی پیشبردن مبارزه را دارند؟ آیا مطلقا آنها هستند که تعریف میکنند الان چهچیز اولویت دارد یا نه؟ خلاصه، مثلا، به عنوان عضوی از جنبش زن-زندگی-آزادی باید به همبستگی با فلسطینیها رفت یا بدون جنبش؟
سما: این که گفتی مثال نقض بوده را توضیح میدهی؟
بنفشه: در صحبت حورناز دربارهی تمایز بین اتحاد و همبستگی، گویا اینطور مطرح شد که مسئلهی “اتحاد” در راستای ایدهی مرد.میهن.آبادی شکل گرفت و همبستگی در راستای ایدهی زن.زندگی.آزادی. برای من این تمایز مبهم است و اگر بخواهم واضح بگویم، فکر نمیکنم که اینطور باشد. خیلی از گروههای چپ و خیلی از چپها که این مدت دنبال گفتمانسازی بودند هم دنبال همان “اتحاد” بودند این چندوقت و نمونههای محلی چنین تلاشهایی را هم من در سطح محلی دیدهام (در میان نیروهای سیاسی در اسلو که خود را به عنوان “چپ” تعریف میکنند)، البته باید اشاره کنم که “چپ” یک مقولهی مبهم و غیردقیق است.
سما: میخواستم در راستای حرف یگانه چیزی اضافه کنم که در خصوص رنج دور و رنج نزدیک است. چیزی که برای من بعد از رفح پررنگ شد موجی بود که در میان خانوادههای دادخواه ایرانی ایجاد شد. برخی از این خانوادهها مدعی بودند که وقتی که ما در حال مبارزه بودیم شمای فلسطینی کجا بودید. در کانال وحید آنلاین ویدیو-کلاژی از استوریها و پستهای اعضای دادخواه درآمده بود که واقعا ناراحتکننده بود. خانوادههای دادخواه به یکباره با هم استوری گذاشتند و با هم توییت کردند و یک «شما»ی فرضی را خطاب قرار دادند که «کجا بودید موقع رنج ما». در این نقطه بحث رنج خیلی برای من برجسته شد. به نوعی بازشناسی رنج دیگری. به این معنا که رنجی که تو میکشی باعث نشده که رنج دیگری را بازبشناسی و قلب و ذهن تو را چنان تسخیر کند که نتوانی هیچ رنج بزرگتری را در دنیا تصور کنی. باعث شد فکر کنم که چطور و در چه شرایطی آدمها بسته و بستهتر میشوند و فقط به رنج خودشان فکر میکنند. به قول دوستی مورد رفح یکجورهایی به انتقامگیری شخصی در حالت قضایی شباهت پیدا کرده و این خیلی برای من ناراحتکننده و نگرانکننده بود. به نظر من باید تمایزی میان همدلی و همبستگی قائل شد. بهزعم من همبستگی سیاسیتر از همدلی است. همدلی بیشتر جنبهی بینافردی دارد که البته مهم است اما در هر مورد مشخص، افراد با توجه به توان روانی و روحی خودشان میتوانند همدلی بروز بدهند یا ندهند؛ ولی پسِ پشت همبستگی میتواند نوعی پروژه یا آرمان سیاسی وجود داشته باشد. همانطور که نسترن گفت میتواند بیناجنبشی باشد و یا درگیر کار سیاسی خرد و از پایین بشود. بازشناسی رنج در این فرایند مسالهی مهمی است و برای همین همبستگی فراملی در اینجا خیلی پررنگ میشود. یک مسالهی دیگر هم در راستای حرف هاله میخواستم بگویم که همان پرسش از این است که امکان همبستگی در شرایط بیثباتی افراد، چقدر امکان بروز دارد. مثلا من همین دیروز در یک جلسهای بودم در میان دانشجوهای دکترا در گوتنبرگ. این شاید در مقیاس خرد، ناچیز و کماهمیت باشد، اما جاهای دیگری هم نمونه آن را مشاهده کردهام. به نظرم یک رقابتی بین انسانهای سفید مترقی غربی حول مساله فلسطین درگرفته، توگویی منتظر این هستند که ببینند چه کسی کاپ قهرمانی و مترقی بودن را دربارهی این مساله میگیرد، که خب مسالهای مربوط به بازنمایی/اعلام همبستگی است. دیروز در میان آن جماعت یکی از دانشجوهای سوئدی گفت که یک حرکتی شروع شده است و دیگری که یونانی بود به حالت برانگیخته و عصبانی پرسید که من از این طرح و حرکت خبر نداشتم و چرا کسی مرا مطلع نکرد و الخ. یعنی میخواهم بگویم که انگار معلوم نبود مطلع شدن این فرد مهم بود و یا خود مسالهی همبستگی. اصلا دینامیک همبستگی بر چه بنا است. انگار این دینامیک باری دیگر به رقابت میان انسان سفید مترقی و برخوردار در غرب بدل شده باشد. همان انسان سفید یونانی امروز به من گفت که گویا در کمپهای اعتراضی گوتنبرگ سوئد سر و کله پلیس پیدا شده. از من با حالت عجیبی میپرسد که آیا همراهیاش میکنم؟ جواب دادم که بخاطر شرایط شخصیام نمیتوانم با پلیس سوئد گلاویز شوم. این مساله درست در راستای چیزی است که هاله گفت. عدم امکان همبستگی در شرایط بیثباتی.
نسترن: واقعا بحث جاهای جالبی رفت. خیلی نکات مهمی گفته شد. سال گذشته در اعتصابات دانشگاه ما، سایمون فریزر، دقیقا آن اعضای هیئت علمی بهراحتی از اعتصابات حمایت میکردند که بسیار جایگاه محکمی داشتند و استاد تمام و یا دانشیار بودند. در همان زمان، من دستیار استادی بودم که چنین مقامی نداشت و به کلی گیج بود که باید کلاس را به خاطر اعتصابات تعطیل کند و یا نه. نگران بود چرا که موقعیت متزلزلی داشت. در نتیجه، لحظاتی هست که همبستگی خودش به یک امتیاز بدل میشود توگویی امکان آن هم یک جور امتیاز برای عدهای خاص است. یادم هست مقالهای خوانده بودم سالیان دور، از سمیر امین، درباره اینکه چرا در آمریکا جنبش کارگری ضعیف است و او بخشی از آن را به مسئلهی ورود مدام نیروی کار مهاجر نسبت میدهد و میگوید چون همیشه کارگران تازه از راه رسیده در این کشور حضور دارند که بسیار موقعیت متزلزلی دارند و نمیتوانند ریسک شرکت در اعتصابات را در مقابل کارفرماها بپذیرند، و دائم در حال سرکردن با کارفرما هستند، امکان همبستگی و مشارکت در میان بخش وسیعی از کارگران ضعیف خواهد بود. اما از طرف دیگر، نباید فراموش کرد که این قشر از آسیبپذیرترین گروهها نیز هستند و این تناقضی در ذات خودِ بسیجِ منابعِ جنبشی است. به نظر میشود این رشته را پی گرفت داد و در جنبشهای صنفی ایران هم آن را به کار گرفت.
در مورد بحث سما در خصوص همبستگی و همدلی، به عنوان عضوی از اعضای خانوادهی دادخواهی میخواهم همینجا بگویم که من با وجود اینکه با بسیاری از خانوادههای دادخواه ۹۶ همدلی دارم – چرا که میفهمم چه رنجی را متحمل شده و خواهند شد و من این بازشناسی رنج را بسیار جدی میگیرم – اما ما نمیتوانیم نسبت به مسائل و تضادهای درونی و واقعیات انکارناپذیر در جنبش دادخواهی بیتفاوت باشیم و باید بتوانیم با صدای بلند در موردش حرف بزنیم. مساله این است که در جنبش دادخواهیِ ایران در بدو تولد، در دههی ۶۰ با تمام نواقص و تضادهایی که نیروهای سیاسی حاضر در صحنه ممکن بود داشته باشند، قایل به پرنسیپهای سیاسی بودند – اغلبِ خانوادههای دادخواهی که از درون مبارزات انقلاب و دههی ۶۰ درآمدند و گفتمان دادخواهی را در ایران شکل دادند. من از مادربزرگ خودم شروع میکنم که میگفت من نمیخواهم حتی یک مادر پاسدار داغدار بشود، برای اینکه او هم مادر است. برای مادربزرگ من این شعار “دیگر هرگز” به شکل رادیکالی درونی شده بود. حتی بین اعضای خانواده ما هم بحث بود. به نظر او چرخهی خشونت “باید” به پایان میرسید. گفتمان دادخواهی اینچنین شکل گرفت و در میان خانوادهی قربانیانِ قتلهای زنجیرهای و هجدهم تیر و بعضا هشتادوهشت ادامه پیدا کرد. بسیار تلاش شد تا این پرنسیپها شکل بگیرد و حفظ شود. در جنبش سبز هم که مادران پارک لاله از آن سر برآورد، باز این گفتمان، اصول و ارزشها حضور داشت. اما از سال ۹۶ به این سو، از آنجا که ما اغلب با شورشهایی خودانگیخته مواجه بودهایم و نه جنبش به معنای اخصِ کلمه ( در پرانتز باز هم تاکید کنم که مسئلهی من ارزشگذاری نیست، قصدم توصیف وضعیت است)، در غیاب نیروی سیاسی سازمانیافته یا یک گفتمان روشن، یک جور بحران تا تشویش گفتمانی هم در مسئله دادخواهی به وجود آورد. درست است که دادخواهی به معنای ایستادن در مقابل ظلم است و بلند کردن صدا در برابر آن و پرسش از زندگیهای به ناحق ستانده شده، اما فراتر از آن، دادخواهی باید بتواند یک سپهر ایجابی هم داشته باشد، برای اینکه برنامه و اصول و مبنای جنبشی/سیاسی هم داشته باشد. در غیاب آن، دادخواهی میتواند گرفتار بیپرنسیپی شود، یا مثلا کینتوزی را جای دادخواهی بنشاند، برخی فعالان رسانهای هم به این دامن میزنند: امثال مسیح علینژاد، بهراحتی دادخواهی را مصادره و در گفتمان نیروهای ارتجاعی ادغام میکنند. به علاوه باز شدن پای “حرفهایهای” عرصهی تجارتِ سیاسی میتواند دادخواهی را به عرصه قربانیخواهی رقابتی هم تبدیل کند. توگویی رنج سنجهای قابل شمارش هست که باید چرتکه انداخت که چه کسی بیشتر و چه کسی کمتر رنج دیده است و بدین شکل امکان بازشناسی رنج از میان میرود. مساله تنها فلسطین نیست. مساله این نیست که ما با نوشتن بیانیه و یا برانگیخته شدن و همدلی در مورد تراژدیای که در حال حاضر در فلسطین دارد اتفاق میافتد، به جنبش فلسطین کمک شایان توجهی کردهایم. مساله چیز دیگریست. مساله این است که وقتی امکان بازشناسی رنج را به مثابهی سوژهی انسانی از دست میدهی، این بسیار خطرناک است. انتهای این منطق میتواند بسیار خطرناک باشد.
در مورد نکتهی بنفشه هم میخواستم اشاره کنم که مسئله لزوما تقابل میان چپ و راست هم نیست. باید همانطور که سما گفت از دالهایی مانند گذار صحبت کرد. تقابل بین نیروهایی است که گذار را به معنای دولتسازی میفهمند، در برابر کسانی که همبستگی و گذار را اساسا اجتماعی میفهمند و برایشان رئوس از پیش تعیینشده وجود ندارد که همانا تنها برانداختن جمهوری اسلامی است. چون اصلا معلوم نیست این مساله کی اتفاق میافتد یا اساسا ممکن است در شرایط موجود یا نه. نیرویی که تحول و سیاست را اجتماعی میفهمد، فارغ از اینکه سیستمی را میشود ساقط کرد یا نه، به این فکر است که من چطور میتوانم جنبش بکنم، عامل باشم و در سرنوشت خودم و سامان اجتماعی و مادیِ آن مداخله کنم.
یگانه: برای من در مورد این جنبش دادخواهی پرسشی طرح شد: نسبت بین دادخواهی و همبستگی چگونه نسبتی است؟ آیا دادخواهی گونهای از همبستگی است یا دادخواهان پیشین با دادخواهان بعدی همبستگی دارند؟ و اینکه گفتید بازشناسی رنج … به نظرم رنجِ دور و رنجِ نزدیک بسیار حایز اهمیت است. فکر میکنم اینکه برخی از همبستگیها دور و نمایشی به نظر میآیند، به این دلیل است که خودِ آن همبستگی بر نمایشِ همبستگی بنا شده. اما پرسش مهمتر اینست که فرای این نمایشِ همبستگی، چه چیز دیگری در حال رخدادن است؟ و تا چه حد این نمایش همبستگی کارکرد دارد؟ پرسش بعدی این است که آیا با هر سطحی از همدلی میتوان وارد نمایشِ همبستگی شد؟ اگر سطوحی قایل باشیم برای این میزان همدلی، همه با عمق یکسانی وارد نمیشوند. مسئله وقتی کلان است آسان است، اما آنجا که مسایل جزییتر یا شفافتر میشوند، ما امکان همبستگی را تا حدودی از دست میدهیم و باز به همان مسالهی شرایط امکان همبستگی میرسیم.
مسئله اخیرا به درگیری لفظی هم رسیده و گویی به یک «امر مطلق»: «باید همدلی کنید! باید همبستگی کنید!» طرف مقابل هم همینطور است، در یکجور لجبازی تماما بیفکر و منطق میگوید که ما اصلا میخواهیم سر به تنِ غزه و فلسطین نباشد. یک منطق قطبی که در آن هر دو سو همدیگر را تقویت میکنند. یک طرف فقط خطاب اخلاقی، آن طرف فحاشی. اما بهواقع چه چیز روی زمین مادی رخ داده که امکان بازشناسی رنج را مسدود کرده؟ بهجای ایرادِ خطابههای اخلاقی میشود نگاه کرد به این که چرا این رنج به نظر عدهای مهم نمیرسد و از کموکیفِ این انسداد سوال کرد. جامعه فرسوده به نظر میرسد و انگار ظرفیت روانی و اخلاقی وجود ندارد تا در چنین موقعیتهای فراملی، از خود همدلی نشان بدهد. حتی در اعتراضها و مبارزات داخلِ ایران نیز، همدلی با بسیاری از مردم و مناطق غایب است، همدلی و همبستگیِ فراملی که دیگر جایِ خود دارد. نگاه کنیم به رسانهی نظام حاکم و ببینیم دارند چه میکنند. دربارهی شرایط امکانپذیری خودِ همدلی باید اندیشید. پیشزمینههایی که حس کردن رنج را امکانپذیر میکنند، چه هست و چه نیست؟
هاله: خیلی چیزها به ذهن آدم میرسد. وقتی در مورد جامعهی نمایش و پیوندش با سوژهی سفید امتیازدار حرف میزنیم، اتفاقا باید دید چه دستهها و چه گروههایی امکان مشارکت در این جامعهی نمایش را دارند؟ از یک طرف قربانیانگاریِ رقابتی و از سمت دیگر مشارکت در همبستگیِ نمایشی، دو محور اصلی هستند که در جامعهی نمایش یکدیگر را قطع میکنند. چیزی که یگانه میگوید انگار آن صدای بازجویانهایست که از پیش تو را صدا میکند، بی آنکه بپرسد چرا چنین اتفاقی رخ داده است. یعنی اگر فرد پرسش داشته باشد و اگر با فاصله بخواهد با تظاهرات همراه شود تا صدای واقعیتری داشته باشد، آن صدای بازجویانه از پیش او را در دادگاه محتضر کرده که به اندازه کافی سیاسی نبوده است و نسبت به رنج دیگری بیتفاوت جلوه میکند. فرد باید به بیشمار صدا همزمان پاسخ دهد و این یک لایهی دیگر به مسئلهی بیثباتی که طرح شد اضافه میکند. نوعی وجدان معذب ساخته میشود که تو را درگیر میکند. درواقع نمیدانی باید چه کنی! عطای پرسشهایت را به لقایشان ببخشی و با سیل حرکات جنبشی همراه شوی، و یا در حکم سوژهای آگاه که مختصات ناخودآگاه اجتماعی و بینامقطعی خود را میشناسد و همزمان آگاهی در خود را به آگاهی برای خود بدل میکند و با فاصله به حرکات میپیوندد، دست به عمل بزنی. در این میان مختصات کنشهای عاطفی، حسانی و بدنمندِ ما نیز بسیار مهم اند. بسیاری از کسانی که امیدشان به احیای پهلوی و چه و چه بود، همهچیز را از دیدِ مصادرهگر جمهوری اسلامی میبینند. اما واقعا چطور میشود به لتوپار شدن دهها هزار آدم بیتفاوت بود؟ چطور میشود تکان نخوری؟ خب این لحظه مهمی است که باید در مورد حس انسانی خودت شک کنی. با این وجود رنج دیگری شما را وادار به عمل می کند. آن بیرون نسلکشی در حال رخدادن است و ما باید نسبت به آن دادخواه باشیم.
سما: در راستای حرفهای شما در مورد پهلوی و بعد حرف نسترن در مورد دادخواهی من هم میخواستم اضافه کنم، به نظرم یگانه خیلی بر امر اخلاقی تأکید میکند. ما وقتی مشخصا با قسمی اعلام «نا-همبستگی» جریانات دادخواه مواجه میشویم، دیگر مسئلهی امر اخلاقی در میان نیست و مساله کاملا سیاسی است. یعنی برآمدن یک نیروی سیاسیِ کاملا ارتجاعی دارد کاملا عیان میشود. و این دقیقا به خاطر انقطاع جنبشی بین آرمانهای سیاسی و همچنین کمونیستیِ دادخواهانِ دههی شصت است و بعد انقطاع آن با نیروهای غالبی که در دهه هشتاد از جملهاش اصلاحطلبان بودند؛ مثلا مادران پارک لاله وقتی شکل گرفت، با استناد به صحبت عضوی از خانوادههای خاوران، تلاشهایی شد که مادران خاوران و دادخواهان دهه شصت در حرکت ۸۸ و مادران پارک لاله حل و ادغام بشوند و حتی پیشنهادهایی شد که درنهایت اتفاق نیفتاد. این انقطاع خیلی سیاسی و عامدانه است. و به همین دلیل امثال علینژاد ناگهان به نمایندهی مادران دادخواه در گفتمان براندازی تبدیل میشوند. از همین روست که نبودِ افق سیاسی و برنامهی سیاسی منجر به عدم همبستگی و «نا-همبستگی» میشود و نه تنها مانع همبستگی است که منتهی به یک سیاست ارتجاعی است. برای همین میبینیم که همزمان خانوادههای دادخواه آن شُمای خیالی را عتاب میکنند که کجا بودید، درست همان زمان هشتگی سکسیستی مثل فلانم تو رفح در سوشال مدیای فارسی به راه میافتد. اینها اصلا اتفاقی نیست و برآمده از قسمی خطر گسترش ایدیولوژی فاشیستی و ارتجاعی است که در فضای اپوزیسیون جمهوری اسلامی در جریان است.
نسترن: ممنون سما از توضیحاتت. من از تنشی که در مورد مادران پارک لاله و خاوران اشاره کردی بیخبر بودم. به نظرم مسئلهی مهم و قابل توجهی است و من حتما سعی میکنم از تو بیشتر یاد بگیرم در این باره. در مورد خانوادههای دههی شصت بهعینه میشد دید که حتی خانوادههایِ جریانهای سیاسیِ متفاوت در عینِ اختلاف نظرهای شدید سیاسی به رفتوآمد و همبستگی ادامه میدادند و من این را از نزدیک شاهد بودهام. شاید این خصلت در دههی شصت را بتوان در نسبت با خود انقلاب و امکانهای اجتماعی-سیاسی که پدید آورده بود، فهمید که البته موضوع دیگری است و الان نمیشود به آن وارد شد. یکی از ریاکاریهای فضای این دوران را میشود در نوع تأکیدها بر وضعیت ایران هم دید. مثلا وقتی در برابرِ هشتگ “آل آیز آن رفح” ناگهان ترند “آل آیز آن ایران” ساخته میشود. اما در واقعیت نمیشود انکار کرد که مقایسهی مورد نسلکشی و جنگ با بحران سیاسی و سرکوب داخل ایران مقایسهای نابجا است. هم از حیث ابعاد هم از حیث دلالت تاریخی و فراملی. یا استدلالهای همیشه آمادهای که چون ما خودمان درگیرِ مسائل خودمان هستیم، صحبت کردن از هر مسئلهی غیرملی بلاموضوع است. انگار در طرح هر بحثی پیشفرض همان قربانیانگاریِ رقابتی است. هر زمان که صحبت از رنج دیگری میشود ما بلافاصله باید از رنجی که خودمان میبریم حرف بزنیم. اما از نظر من ریاکاریِ این فضا را میتوان از جایگاهِ طبقاتی اکثریت این صدا فهمید. بسیاری از کسانی که چنین لحن و گفتاری دارند، اتفاقا در زمرهی طبقات پایین و محروم از حداقل زندگی نیستند. بخش خوبی از این صدا را لایههای بالایی تشکیل میدهند. کسانی که دائما در حال حرف زدن هستند و صدایشان طنین بلندی دارد. که علیالقاعده از جایگاه طبقاتی آنها هم خبر میدهد. اما مهمتر از آن، ریاکاری این گفتمان بیش از همه آنجا آشکار میشود که با بنبستها یا گرهگاههای همبستگی در خود ایران مواجه میشویم. جایی که دیگر نمیشود از توجیهاتی نظیر “چراغی که به خانه رواست…” استفاده کرد، چرا که موضوع در مرزهای خود ایران است. مثلا اگر برگردیم به قیام ژینا، لحظهی گسیل شدن تانکها به سمت مهاباد بهنوعی با افول و پایان جنبش در اکثر شهرهای دیگر ایران همراه شد. مسئله در اینجا نه فقط عدم همبستگی، که حتی ناهمزمانی مبارزات به لحاظ تاریخی و تخیلهای سیاسیِ همبسته با آنهاست. چرا که جنبش در ذات خودش چندپاره و ناهمزمان یا چندزمانی است. مسئلهی دیگر خود همبستگی با خلقهای تحت ستم ایران است؛ همبستگی با آنها انگار همواره “مشروط” است، حتی از سمت نیروهای مترقی. انگار، به قول هاله، همیشه یک منطق بازجویانه در پس آن پنهان است. خاطرم هست یکی از دوستان سابقم در اینستاگرام نوشته بود: “البته بر ما مشخص نیست که جوان مهابادی دنبال چه است”؛ اما پرسش دقیقا همینجاست: چه کسی تعیین میکند که خلقی که دههها مسیر و زمانمندیِ تاریخیِ خودش را زیسته و برایش جنگیده است باید چه بخواهد و چطور ممکن است که همبستگی با او – در آن لحظه به عنوان کسی که در معرض سرکوب خشونتبار است – مشروط به داوری مطالباتش باشد؟ تازه بماند که وضع کوردها در این میان از برخی از دیگر خلقهای ایران بهتر است – به میانجیِ سابقه طولانیتر در مبارزه و اندک بازشناسی در میان نیروهای سیاسی دیگر. اما وقتی مسئله به عربها میرسد به عنوان نمونه، اوضاع به مراتب وخیمتر است. یا در مورد بلوچها، همبستگی یا از جنس “دلسوزی” بود در ابتدا، و یا بعدتر به شکل دیگری دنبال شد: انگار تصاویری دستچین شد از مبارزهی مردم بلوچ که با ذهنیت مسلط دربارهی “زندگیخواهی” همخوان باشد. گویی تنها نمودِ زندگیخواهی، رقصیدن یا مظاهرِ سبک زندگی باشد و باقیِ مسئله بیرون از قاب بسیج عاطفی مسلط قرار بگیرد. در فضای مترقیترها هم گاهی با خطر فتیشیزه شدنِ مبارزات فرودستان و گروههای تحت ستم مواجه هستیم. به دلایلی که گفتم دورویی یا مظلومنماییِ پنهان پشتِ صداهای فرادستی که همواره امکان همبستگی فراملی را رد میکنند، میشود با همین مسئلهی داخلی عیان کرد. مسئلهی دیگر، صدای بازجویانهی همین گروههای فرادستِ مخالف در مواجهه با جنبشهای صنفی است که در قیام هم بهتمامی آن را شاهد بودیم. توقع دائمیِ اعتصاب عمومی (و نه صنفی)، رویدادی که در تاریخ کشورهایی که از آزادیِ کنش بیشتری هم برخوردارند، رویدادی تاریخی قلمداد میشود، یکی دیگر از عجایب این فضاست. گروههایی که هرگز زحمت حمایت از مطالبات صنفی این گروهها را به خود ندادهاند، با بالا گرفتن اعتراضات خیابانی به سرعت فضا را از این سوالها پر میکنند: کجاست جنبش کارگری؟ کجاست جنبش معلمان؟ و خب غیرعقلانی بودنِ این دعوی را بهراحتی میشود نشان داد؛ چطور بیثباتترین و شکنندهترین نیرویِ کار جامعه باید در هر بزنگاهی، بدون داشتن هرگونه افق تاریخی و سیاسی- اندک توان خود را خرج کند، آن هم با علم به از دست رفتن معیشت و حیاتش؟ مگر نمیبیند آمار خودکشی در طبقه کارگر ایران را؟ تصور کنید برای دو روز اعتصاب – آن هم غیرصنفی – چه هزینهای باید بدهد یک کارگر؟ میتواند به قیمت زندگیاش تمام شود. اصلا پیش از همه این بحثها، آیا از خودشان پرسیدهاند که “شرایط امکانِ” پیوستنِ جنبش صنفی به یک جنبش سیاسی چیست؟ آن هم وقتی سوگیری طبقاتیِ مدعیان نمایندگی آن مبهم و بعضا در تضاد با منافع آن گروه است. مسئلهی اصلی پرسیده نشدنِ سوالهای کلیدی است. به جای بازجویی باید پرسید علت “غیاب” چیست. مثلا در بخش قابل توجهی از بهار عربی، جنبش کارگری هم حضور داشت. اما نه در جنبش سبز و نه در خیزشهای پیاپی این سالها چنین پیوندی به طرز فراگیر وجود ندارد. خب باید پرسید چرا؟ دلیل ساختاری آن چه میتواند باشد؟ و فکر کردن به همبستگی تازه بعد از آن میتواند ممکن شود. یا مثلا میشود به موارد متفاوت فکر کرد و دلایل آن را هم جستجو کرد؛ مثلا چه میشود که در قیام ژینا، در پاسخ به فراخوان شورای هماهنگی تشکلهای فرهنگیان، تنها جایی که اعتصاب شکل میگیرد کردستان است؟ حتی شاید بهتر است دقیقتر بگوییم: نه تمامی کردستان، جنوب و مرکز آن. یعنی در واقع جایی که به سنت چپ سیاست کوردی تعلق دارد. از اینجا شاید بتوان به مفصلبندیِ پیوندهای میانجنبشی فکر کرد. به طور مشخص مورد کردستان نشان میدهد که این همبستگی از مازادی نشأت میگیرد که از یک جهتگیریِ تاریخی و مبارزاتی مشخص میآید. جهتگیریای که بستر مناسب این همبستگی را پیشاپیش فراهم کرده است. بنابراین مسئله این نیست که بگوییم معلمان کردستان بهتر عمل کردهاند چون داناتر یا شجاعترند. مسئله بستر یا همان شرایط امکان آن است – امکانهای مادی این همبستگی. نمیشود فقط با پاسخهای اخلاقی یا ایدئولوژیک تکلیف این طور پرسشها را معلوم کرد. و این مشکلی است که برخی از نیروهای چپ – مشخصا سوسیالدمکراتها – از فهم آن قاصرند. اهمیت یا توان تاریخی چپ از وجه مبارزاتی، تشکیلاتی و بسیج تودهای آن میآید، نه صرفا نمایندگیِ گفتمانیِ نخبگانی که در ائتلاف با سایر نیروها به دنبال کسب چند صندلی در ویترین مخالفان باشند. چرا که نیرویی که بدنهی اجتماعی متشکل و فعال نداشته باشد، در جهانی که راست بر آن غلبه دارد مگر آنکه خلافش ثابت شود، جز نقش تزیینی و بازنمایی تکثر چه نقش موثری میتواند بر عهده بگیرد؟ و خب نیروی چپی – که مثلا در صدای محمدرضا نیکفر- که همهچیز را به مسئلهی نمایندگی و بازتعریف قانون اساسی یا قرارداد اجتماعی جدید محول میکند، قاعدتا نمیتواند این گرهگاهِ حیاتی را جدی بگیرد. و خب تعجبی هم ندارد که در میان لحظهی فورانِ سیاست، راهکار سازمانیابی و سیاستورزیاش به نوشتن منشور تقلیل پیدا کند. آن هم توسط گروهها و جریانهایی که هیچ پیوند مشخص و متعینی با نیروی اجتماعی ندارند. وقتی همهچیز در امر گفتمانی و حوزهی عمومی حل شود، خب چرا همین جمع که امروز در حال انجام این گفتوگو است یک منشور ننویسد و به امضای تعدادی فعال فمینیست درنیاورد؟ اما خب، این سند به درد چهکسی میخورد، نسبت آن با نیروی اجتماعی که به شکل خیالی با آن پیوند دارد چیست و قرار است چه چیزی را به حرکت دربیاورد؟ این طور میشود که منشورها مثل سرهای بیتن میشوند. به هیچ جا وصل نیستند. نکتهی آخر هم این است که این “جنبش اجتماعیگراییِ” رایج این سالها – نه فقط در ایران، که در جهان پساشوروری و … – نتوانسته جای سیاست تودهای را بگیرد و برای همین نیاز است که به این مسئله هم بیاندیشم. من دیگر حرفم را کوتاه میکنم.
حورناز: من نکتهای میخواستم مطرح کنم دربارهی اقتصاد همبستگی و همین سیاست رقت و دلسوزی (پیتی). به نظر میرسد که در منطقِ نمایشیِ همبستگی، هم سلسلهمراتب ایجاد میشود و هم بسیجِ عاطفی به بسیجِ دلسوزی تقلیل پیدا میکند. وقتی رنج فتیشیزه میشود و جزئی از صحنهی نمایش و گاهی حتی کسب سرمایه نمادین. در گفتوگو با نکتهای که بنفشه گفت، من گمان میکنم همبستگی اگر نخواهد در دام همین نمایش و دلسوزی بیافتد، باید متکثر، و فراملی باشد. همان همبستگی که موهانتی از آن حرف میزند. ولی اتحاد انگار محصور در گفتمان ناسیونالیستی و سرمایهدارانه است.
نسترن: ببخشید پرگویی میکنم. نقل میکنم از رفیق عزیزم سارا کرمانیان، اصطلاح دوئالیسم روششناختی را. اینکه انگار همیشه چه در سپهر ملی چه جهانی، یک میانجیهایی هستند که اولویتها را تعین نهایی میدهند (overdetermine میکنند). اینکه چه چیز مسئلهی اصلی است و چه چیز فرعی. مثلا در موضوع ستم تاریخی به یهودیان، و الان مسئلهی فلسطین، انگار پیشاپیش دوباره سوژه غربی را به مرکز میآورد. چرا که بحران از دل غرب برآمده و به غرب بازمیگردد. اما مثلا مسئلهی کورد هیچوقت نمیتواند اینقدر محوری شود – حتی با اینکه ذاتا فراملی است – چون مسئلهای منطقهای قلمداد میشود و بهعبارتی نوع تضاد طوری نیست که غرب را بجرانی کند – حداقل در نگاه اول – اساسا شایستهی همبستگیِ جهانی نخواهد بود. در واقع نیروی مترقی جهانی وقتی بسیج میشود که “امپریالیسم غربی” بناست به چالش کشیده شود. چرا که نیروی مترقی غربی هم به اندازهی خود امپریالیسم غربی “اصلی”، “محوری” و خودمانی بگوییم، مرکز جهان است! در مورد مسئلهی ایران هم وضع به همین منوال است. و همین میشود که از فقدان همبستگی، برخی از نیروهای ایرانی دست به سمت دولتهای غربی دراز میکنند. یا مثلا در مورد روژئاوا، وقتی نیروی کورد در برابر دولت متخاصم ترک یا نیروی بنیادگرای اسلامی تنها میماند و بهناچار با نیروهای آمریکایی همکاری میکند، مورد لعن و نفرین بخشی از چپ است.
یک نکتهی دیگر هم بگویم. یک چیزی جا افتاده بود که میگفتند بهارعربیِ یک و بهارعربیِ دو، یعنی انگار به موج اعتراضات ۲۰۱۶، ۲۰۱۷ به بعد میگفتند بهار عربی دو. مثلاً در لبنان و عراق و حتی ایران انگار اینها منطق دیگری را در منطقه نشان میدهد، مثلا مسئلهی زنان افغانستان و جالب است که ایرانیها حتی در این منطق هم نمیتوانند همبستگی کنند، یعنی با اینکه میان ایرانیها و مخالفین دولت عراق و لبنان همسرنوشتی به معنای مادی وجود دارد، یعنی دولتها متحدِ هم هستند، تو هم میتوانی خودت را متحد آن جنبش ها بدانی. با این حال در تخیل سیاسی ایرانی مطلقاً این وجود ندارد، اصلاً بهش فکر نمیکند، اصلاً کلاً مسدود است، چون فکر میکند شری که من تجربه میکنم چیزی استثنایی است. یعنی منطقِ استثناییکردن در ایرانیان بیداد میکند. ایرانیها واقعاً فکر میکنند که چیزی را تجربه میکنند که در تاریخ بشریت کسی تجربه نکرده است، این هم به نظرم موضوع مسئلهداری است که راه پیوندپذیری را مسدود میکند.
یگانه: من چند موضوع مختلف را میخواهم مطرح کنم. یک اینکه حرف بنفشه یادم آمد راجع به اینکه ما با جنبش باید همبسته شویم یا تنها، که البته فکر کنم دیگران هم مطرح کردند. به نظرم یک بخش بزرگ ماجرا همین است و شاید بخش بزرگی از مشکل بنیادینی که میتوان داشت با یک شکلی از همبستگی فراملی و حتی همبستگی ما از اینجا به داخل ایران و حتی همبستگیهای پراکنده که در ایران با جاهای مختلف رخ میدهد این است که آن جنبشِ دیگر چه میخواهد و دو جنبش چهقدر میتوانند و چطور میتوانند با هم همبسته شوند، یعنی دقیقا در چه نقاطی به هم وصل میشوند یا نمیشوند. فکر میکنم اگر درصدِ جاهایی که اینها میتوانند با هم جفتوجور بشوند اندک است، معنا و کارکرد و کموکیفِ این همبستگی چطور چیزی است؟ بحث احزاب را نسترن مطرح کرد. بخشی از این موضوع میرود سمتی که خیلی برای من جالب میشود و آن نسبتهایی است که با دولت-ملتها میسازیم و اینکه گذشتن از نگاه به دولت-ملتها چطور کار میکند؟ چون به نظرم نمیشود نیروهای مادیِ فعال را نادیده گرفت، نیروهایی که دارند در آن بافت کار میکنند و بین این فضاهای دولت-ملتی تقسیم میشوند، مثلا این که نیروهای کورد برای دوامآوردن چطور باید به سمتی، مثلا علیه ترکیه به سمت ایران، یا مثلا علیه اینها همه یه سمت آمریکا، مایل شوند. در رابطه با اینکه منفعتها چگونه توزیع میشوند، فکر میکنم باید احزاب را بعضا از مردم تفکیک کنیم. همانطور که میگوییم حماس را فلسطین نبینیم، فضای کوردها را نیز مثلا کومله و دموکرات نبینیم. این نیز هست که وقتی میخواهیم مواضع همبسته و همدل بگیریم، انگار میخواهیم بگوییم بحثِ منفعت نباید در میان باشد. گویی ما باید با استانداردهای بالا وارد میدان شویم که در نسبت با بحث منفعت کار نمیکند. اما آن کسی که شرایط مادی خاصی را تجربه میکند و در آن وضعیت منافعی دارد، طبعا از آنجا که نشسته است – از درون آن سوژگیِ مکانمند و مشخص – به صحنه نگاه میکند و از همان موقعیت دست به کنش میزند. امر از بالا نیز روی او اثر نمیگذارد، ثمربخش نیست. منفعت و شرایط مادی با هم گره میخورند و آنوقت فکر میکنم که اگر به بحثِ منافع منفی نگاه کنیم، کاری از پیش نمیبریم. لازم است فکر کنیم که جنبشی که بیش از همه درگیرش هستیم، در چه راستایی است و چه منافعی دارد و تازه آنجاست که کمی روشن میشود که حالا کجا و چطور میخواهد/میتواند مفصلهایی را با دیگر جنبشها ببندد یا نبندد. جاهایی هم هست که قادر نیست با یک جنبش دیگر پیوند بسازد و نمیسازد. شاید بتواند کلیتی را در همبستگی بگوید، اما نتواند کار بیشتری انجام دهد. این حد از همبستگی شاید کارآ نباشد، صوری برجا بماند و شاید اصلا معنا نداشته باشد. این بیان البته خیلی کلی و غیرتاریخی است. مشخصا میخواهم به خودِ آن چیز نگاه کنم: برای مثال با «زن، زندگی، آزادی» در کدام زمینها میتوان توپ زد و در کدام زمینها نه؟ و در کدام زمین بازیمان خواهناخواه کیفیتی کمابیش صوری و نمایشی پیدا میکند؟
لعیا: خیلی ممنونم رفقا از همگی. واقعا لذت بردم و یاد گرفتم. برای من همبستگی در پیوند با مفاهیمی نظیر مبادله و استعمار معنا میشود.
اولین حالت آن است که منِ ایرانیِ چپ به جنبش همبستگی با فلسطین میپیوندم. عمیقا هم دوست دارم به آنان کمک کنم. من به فلسطینیها نگاه میکنم و مدام به آنها که در رنج هستند میگویم چه باید بکنند و چه برایشان خوب است. کدام شعار مناسب است و کدام نیست؟ با چه کسی اتحاد ببندند و نبندند؟ تصور کن تمامی مردمت در خاک و خون غلت میزنند و من ایرانی چپ مدام از جمهوری اسلامی ایران سخن میگویم که رفیق شما نیست و اصلا نباید با او گفتوگو کنید. من برای درک سیاسی آنان ذرهای ارزش قائل نیستم و مدام میخوام تاکتیکهای سیاسی خودم را که قطعا از آنان برتر، والاتر و دقیقتر است به خورد آنان بدهم و معتقدم که آنان دقیقا نمیفهمند بنیادگرایی اسلامی چیست. امپریالیسم چیست. راه رهایی چگونه است. این ارتباط دیگر بویی از همبستگی نبرده است و نوعی رابطهی استعماری بین من و فرد در رنج را به وجود آورده است.
حالت دوم آن است که مثلا اگر من به عنوان یک ایرانی خود را جزیی از جنبش زن زندگی آزادی میدانم، همیشه نگاهم به دست و زبان دیگران است که برای من چه میکنند؟ آیا برای جنبش من کاری کردهاند؟ آیا نشان دادهاند که همراهند؟ چطور و چگونه بوده؟ اصلا چند بار بوده؟ آها ۲ بار برای من بیانیه امضا کردهاند و ۳ بار تجمع برپا کردهاند، پس من هم به همین تعداد و همین شکل مراتب همدلی و ارادتم را به آنها نشان میدهم. اسم این اتفاق دیگر همبستگی نیست. این نوعی مبادله است. بر مبنای سود و زیان من است. مثل سوالی که بسیاری از ایرانیها میپرسیدند در جربان رفح. فلسطینیها کجا بودند؟ چرا از ما حمایت نکردند؟ چرا ساکت بودند؟ پس ما هم کاری به کارشان نداریم. یعنی رنج فلسطینی برای من زمانی قابل درک است که او رنج مرا به رسمیت شناخته باشد. اگر نشناخته باشد، رنج او برای من بیاهیمت است و من با او وارد بدهبستان عاطفی، سیاسی، اقتصادی نمیشوم. در چنین شرایطی همیشه ترس مرا وا میدارد و رقابت مرا فرا میگیرد که نکند به جنبش خودم کممحلی شده؟ نکند جنبش من گم شود؟ نکند دیگر مهم نباشم؟ نکند جنبش من از یاد برده شود؟
حالت سوم که ما به نوعی از آن سخن میگوییم و به گمان من دستیابی به آن دستکم برای من بسیار سخت است، همبستگی است. همبستگی یعنی من به تو که در رنجی چنان یاری میرسانم که تو میخواهی. من در رکاب تو هستم و با جهتدهی تو رنج تو را تسلی میدهم. یعنی من چپ ایرانی برایم اهمیتی ندارد که تو در جنبش زن زندگی آزادی بودهای یا نه. من با تو همراهم. چون باور دارم که رنج تو بیرحمانه و ظالمانه است و من دوشادوش تو برای زدودن رنجت تا جایی که بتوانم میجنگم. آیا گوشه چشمی دارم که تو مرا تسلی میدهی؟ خیر! اما آیا خرد خویش را دم در میگذارم؟ آیا نگاه انتقادیام را گم میکنم؟ آیا ارزش جنبش خودم را کم میکنم و دیگر از آن سخن نمیگویم؟ خیر، من در همبستگی با توام و اما در همبستگی با تمامی دردها و رنجهای ستمدیدگان هستم. رنج تو فلسطینی سبب نمیشود من رنج مردم ایران و مردم روژاوا و مردم شیلی و مردم انگلیس را نبینم. آنچه مادربزرگ نسترن زندگیاش کرده دقیقا از این نوع همبستگی بوده. روانش شاد. دل بزرگی داشته این زن.
جز این وقتی به همبستگی نگاه میکنم همبستگی میتواند شکل نمادین یا ارگانیک داشته باشد. یعنی میتواند صرفا در ژست و ادا برای فلسطینیها جلو رود. یا میتواند به شکلی ارگانیک چنان که آنان از من طلب میکنند عمیق و دلخواسته باشد. فرا رفتن از همبستگی نمادین و بیان همبستگی به شکلی که بتواند واقعا تاثیرگذار و عمیق باشد جز از طریق سازماندهی و بازشناسی استراتژی سیاسی میسر نیست. یعنی تمام آنچه در طی ۷۵ سال گذشته برای فلسطین انجام شده بیشتر در قالب همین همبستگی نمادین بوده و خیال خامیست که تصور کنیم بیانیهها، تجمعها و کمپها سبب آزادی فلسطین خواهد شد. یا رنج آنان را کم خواهد کرد اما میتواند بستری برای سازماندهی نیروی جوان و نیروهای عاصی از ستم و استثمار باشد اگر که نیروی چپ بخواهد و بتواند.