پرش به محتوا
Home » Home » پساحافظه و دادخواهی: سی و هفت سال پس از آن تابستان شوم

پساحافظه و دادخواهی: سی و هفت سال پس از آن تابستان شوم

دست‌سازه‌ای از زندان اوین، تاریخ دقیق ساخت مشخص نیست: بین سال ۶۲ تا ۶۷. از جمله اشیای بازمانده زندانی اعدام‌شده در سال ۶۷، که دادا به من ـ نویسنده‌ی این متن ـ سپرده است. شیئ دیگر ساعت زندانی است که آن را هم در همین کیف کوچک نگه می‌دارم.

«میراث ما بدون وصیّت به ما واگذار شده است»
به یاد همیشه زنده دادا

نسترن صارمی

امروز درست هفت سال از رفتن او می‌گذرد. اگرچه من همچنان اغلب اوقات درباره‌ی او در زمان مضارع حرف می‌زنم. اما حالا هفت سال گذشته است، هفت سال از مرگ او، و سی و هفت سال از مرگ فرزند شهیدش، که بی گور و نشان، در چشم‌اندازی میان گذشته و آینده ناپدید شده است. من پسر او را درست به یاد ندارم؛ درواقع اگر صادق باشم، اصلا به یاد ندارم. پیش از آنکه قوای ادراکی و حافظه‌ی من کامل شود او به زندان رفته است و چند سال بعد، درست در آستانه‌ی پایان حکمش، در فرمان و برنامه‌ای که به «راه حل نهایی» شباهت دارد، در میان هزاران تن دیگر، به دار کشیده می‌شود. من خاطره‌ی روشنی از او ندارم؛ هرچه هست چیزهایی است که از مادرش (مادربزرگم)، خواهرش، برادرش، دوستانش و آن دیگرانی که او را می‌شناختند شنیده‌ام. آنچه من زندگی کرده بودم، سوگ مادرش ـ دادا ـ بود، همه تلاش‌های خام‌دستانه‌ی من برای یاد سپردن، نام او را بلند کردن، به التیام سوگ مادر دادخواهش پیوند خورده بود ـ تا همین اواخر که تقلایی کردم تا خود او را هم از خلال نامه‌‌هایش بیشتر بشناسم.

از همان کودکی تا سال‌های جوانی ـ که سیاست را از نزدیکتر لمس می‌کردم ـ همواره باوری خوش‌بینانه در من بود که او هست تا زندگی کند و روز دادخواهی را ببیند. تصویر روشنی از «روز دادخواهی» نداشتم؛ یا شاید داشتم، اول از همه روزی که ما قاب عکس به‌ دست در یک میدان عمومی ایستاده‌ایم ـ داخل ایران ـ و بدون ترس گلوله یا زندان در کنار سایر خانواده‌ها، قابی پرشکوه ساخته‌ایم. چیزی مثل پایان یک دوره‌ی طولانی از پوشیده‌گویی، مثل روشنایی روز، مثل پیروزی، مثل لحظه‌ی مرئی شدنِ حقیقت. و پس از آن، تصوری داشتم که کمابیش با یک الگوی از پیش آزموده در تجربیات جهانی پر شده بود. روشن شدن حقیقت، برگزاری دادگاه عادلانه، با نظارت بین‌المللی، شاید بنا کردن موزه و یادمان، چیزهایی مثل این.

اما راستش را اگر بگویم، هرچه او پیرتر و به مرگ نزدیکتر می‌شد، این باور در قلب من هم ضعیف تر می‌شد. دیگر یاد گرفته بودم «سیاست» را تاریخی ببینم و گمانه‌زنی کنم که «آن روز» چندان نزدیک نیست و تن فرتوت و خسته‌ی او این زمان باقی‌مانده را تاب نخواهد آورد. از همان روزها که بیشتر و بیشتر هم می‌خواندم از تجربه‌های دیگران در گوشه کنار دنیا، مدام برایم این پرسش پررنگ‌تر می‌شد که این دادگاه‌های نابسنده چگونه عدالت را جاری خواهند کرد؟ اصلا مگر اعاده و بازخرید آن میزان رنج و سوگ ناتمام و ممنوعه ممکن است؟ هیچ‌گاه اما باورم به آنچه او می‌خواست را از دست ندادم. باوری رادیکال به «دیگر هرگز»، به او که گفته بود حتی راضی به آن نیست که مادر هیچ «پاسداری» به سوگ فرزندش بنشیند، چرا که او بهتر از هر کسی می‌داند که داغ فرزند چقدر دشوار است. او این را برای دشمنش هم نمی‌خواهد. «هیچ‌کس، مطلقا هیچ‌کس، حقش نیست که چنین داغی را تجربه کند». این را او می‌گفت، با همان زبان کردی که در کشاکش دربه‌دری‌های طولانی، واژه‌های فارسی را مثل مهمان‌های عزیزکرده در خودش جا داده بود.

هرچه گفتار دادخواهی در رسانه‌های اپوزسیون جریان اصلی عمومی تر می‌شد، پرسش‌های تازه‌ای در ذهن من شکل می‌گرفت. این بولتن‌ها، این گردهمایی‌ها، فهرست‌ها، این دیوارهای پر از عکس و نام و شماره، چه چیز را اعاده می‌کردند؟ آيا او تنها یک نام، شماره، عکس پرسنلی، از فهرستی بلند بود که بنا بود یک عدد بزرگ‌تر را «توجیه» و «اثبات» کند؟ عددی میان اعداد؟ برای «گذار» از یک دوران سخت به آینده‌ای که «نخبگان» در لابی‌های بین‌المللی و نشست‌های بالادستی آن را طراحی می‌کردند؟

عمومی‌شدن فی‌نفسه خوب بود؛ اما چیزی این وسط مرا می‌آزرد. همان چیزی که بعدتر در لابه‌لای سطور نامه‌های او و آن دیگرانی که در خاوران‌های ایران به خواب رفته‌اند مرا صدا می‌کرد. همان خیال‌ها و رویاهایی که آنها با خود به زیر خاک برده بودند. رویاهایی که فقط در ذهن‌هایشان نبود. آنها در همان مدت کم بخشی از آن را عملی کرده بودند ـ گیرم با آزمون‌گری، با سعی و خطا، با خام‌دستی، که در بافت تاریخ نه چندان طولانی تحولات مدرن اجتماعی آن سامان جاری است. در محله‌ها، خانه‌ها، کوچه‌ها، دانشگاه‌ها، با مردمان عادی و خرده‌پا، یا با دانشجویان و «تازه‌نفس‌ها». در شهرهای بزرگ، در شهرهای کوچک. در کوه‌ها و دشت‌ها، در کوچ از خانه‌ها، در بنکه‌ها، در شوراها. تصادفی نبود که اولین ۸مارس و اولین یکم ماه مه با انقلاب به خیابان آمد. آنچه رخ داده بود، به قول مختاری، فوران تصویر بود، اما به جز آن، فوران میل به عمل جمعی و تعیین دادن به آن ـ چه در فرم‌های آشنا و آزموده، چه تازه و نیازموده ـ نیز بود. آن که مرا صدا می‌کرد خود انقلاب بود؛ انقلابی که نه شی‌واره مبری از نقد و تردید بود و نه گناهی که باید از آن توبه کرد: بل فورانی که خودِ تاریخیِ ما را عریان تر از همیشه به صحنه آورده بود. انقلاب درواقع لحظه‌ی فوران آن چیزی بود که ما پیش از انقلاب هم بوده‌ایم. نه گسستی تام و تمام، که فورانی آکنده از تعارض و تناقض، کشمکش، تلاقی و در نهایت خشونتی که بیش از همه در میان ‌نو حاکمان رفته‌رفته به حد اعلای خود می‌رسید. آنچه مرا صدا می‌کرد آن زخم باز بود. تاریخی که از زبان آدم‌های معمولی‌تر آن روزها هنوز کمتر روایت شده است.

هنوز هم هروقت با کسی حرف می‌زنم و نام او ـ دادا ـ به میان می‌آید، بی‌اختیار گریه می‌کنم. چه به فارسی، چه انگلیسی، چه کردی. روزی در میان گریه به دوستم ـ که با هم در حال کار روی یک یادواره برای او و شهدای بلوط در زاگرس هستیم ـ گفتم: «این سوگ باید تمام شود، تا جایی برای زندگی باز شود». اما ما می‌دانیم که پایان دادن به این سوگ چیزی از جنس «درمان» و «کنار آمدن» ـ دستورالعمل‌های مشاوران، کارشناسان یا بعضا روان‌شناسان ـ نیست. اگر سوگی بیش از زمان مرسوم ماتم طول کشیده باشد چیزی از جنس مالیخولیا در خود دارد. رفته‌رفته اما دریافتم که مواجهه با این مالیخولیا نه مواجهه‌ای پاتولوژیک، که تماما سیاسی است.

اما نه سیاستی از پیش آماده و آزموده، نه قرار دادنِ «پرونده‌های باز» در «جایِ درست‌شان»، در بایگانی دادگاه‌ها و موزه‌های قابل پیش‌بینیِ آینده که از راه خواهد رسید، که «آینده‌ای دیگرگون» است. آینده‌ای که در نگاه و خیال مبارزان امروز و حدقه‌ی چشمان آن مبارزانِ در خاک، فراخوانده می‌شود، تا تاریخ بالقوه‌ای را محقق کند که به‌ تمامی آن را نزیسته‌ایم.

این روزها می‌دانیم که دادخواهِ خون کسی بودن، الزاما به مسیر عدالت همگانی و حفاظت از زندگی راه نمی‌برد. دادخواهی هم می‌تواند دچار همان آفت‌هایی باشد که سایر حوزه‌های کردار و بیان سیاسی دچار آنند. وقتی کودک بودم معنای این همه را نمی‌دانستم. کودکی آن روزها معنای متفاوتی با امروز داشت. ما کمابیش بی‌واسطه شاهد همه آن چیزهایی بودیم که بزرگترهایمان تجربه می‌کردند ـ گیرم با فهم کودکانه‌ی خودمان. چیزی که اغلب در تصور عمومی از تبار دادخواهی از یاد می‌رود آن است که دادخواهی نه پس از سوگواری ـ و از دست شدن کار ـ که در پیوند میان خانواده‌های زندانیان ـ در دوران حبس ـ آغاز می‌شود. دادا خیلی زود در رفت‌وآمد میان دو زندان ـ دیزل‌آباد کرمانشاه و اوین ـ جایی که دو پسرش زندانی بودند، به «شبکه همبستگی و مراقبت» خانواده‌های سیاسی پیوسته بود. کودکی و نوجوانی ما ـ به جز بستگان ـ در جوار و ارتباط با این خانواده‌ها سپری شد. این شبکه‌ها محدود به روابط سازمانی یا عقیدتی نبودند ـ چرا که معنای همبستگی و مراقبت اساسا نمی‌توانست محدود به چنین مرزهایی باشد. ما در میان خانواده‌هایی رشد کردیم از تبار همان انقلاب. در میان آنها از فدایی خلق ـ اکثریت و اقلیت ـ و مجاهد تا پیکاری، کومله، توده‌ای، راه کارگری، دمکرات و حضور داشتند (طبعا ما آشنایی از آسیب‌دیدگان طرافدار نظم پیش از انقلاب نداشتیم و برای همین من خاطره‌ای از آنها ندارم).

تا همین امروز نام این سازمان‌ها برای من از خلال چهره و منش اعضا، هواداران یا بازماندگانشان عینیت پیدا می‌کردند، کسانی که از نزدیک دیده بودم. تشکل‌ها و سازمان‌هایی که به چند نام لعنت‌شده در سیاهه‌ی گزارش‌های «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» یا بعدتر، حساب‌کشی‌های یک‌طرفه‌ی نشریات مجاز دوران اصلاحات خلاصه نمی‌شدند. آن هم از سوی کسانی که هرگز مسئولانه با نقش خود در آن فوران و خشونت بی‌حدی که در رویه‌های دادرسی و سیاسی تثبیت شد به‌درستی مواجه نشدند. همانها ـ که در کنار دیگر ارکان ایدئولوژیک قدرت ـ تنها راویان «مجاز» دورانی بودند که بی آنکه به شکل عمومی و آزادنه منکشف شود، می‌بایست در سرنوشتی مشابه خاوران‌ها‌، در گورستان یادها رها شود، درهایش بسته شود، و امکان نبش قبر و تجسس از آن به تاریخ بپیوندند. باید گذاشت که مردگان به مردن خود ادامه دهند.

من سال‌های انقلاب را تجربه نکرده‌ام. اصلا هیچ انقلابی را تجربه نکرده‌ام. اما از آموخته‌هایم می‌دانم که ستیزهای جاری در سپهر سیاسی امروز رفته‌رفته دوباره به زبان ستیزهای آن سال‌ها نزدیک می‌شود. البته با تفاوت‌هایی: وضعیت انقلابی نیست. سازماندهی چندانی وجود ندارد. کشور در بحران عمیق بازتولیدی و فروپاشی اقلیمی و اقتصادی است. جنگ و سایه‌اش خواب و زندگی همگان را آشفته است. و حاکمیت در عمیق‌ترین بحران وجودی خودش از ابتدای تاسیس دست‌وپا می‌زند، بی‌‌آنکه پاسخی برای بن‌بست سیاسی موجود پیش بگذارد.

در سایه تجاوز نظامی اسراییل به ایران و جنگ دوازده روزه و تشدید فضای امنیتی،‌ با موج جدیدی از دستگیری و اعدام مواجه شده‌ایم ـ که البته حتی یک مقام مسئول را هدف نگرفته است. همین یکی دو روز پیش، دو زندانی با اتهام «عضویت در سازمان مجاهدین خلق» به دار آویخته شدند. درست در پنجاه و هفتمین هفته از «سه شنبه‌های نه به اعدام». بسیاری از صداهای بلند فعال در حوزه‌ی عمومی این بار چندان میلی به ابراز مخالفت با اعدام ندارند. همانطور که بسیاری اوقات در برابر اعدام زندانیان کرد و بلوچ و عرب نیز سکوت می‌کنند. همان‌‌ها که همدردی با معدوم زمانی برایشان روا و بی‌لکنت است که بدانند زندانی تعلق سیاسی مشخصی نداشته است. خط سازمانی داشتن در فرهنگ سیاسی پساانقلابی امر مذمومی است. فعالیت ـ‌ از موضع راست و چپ ـ به شکل فردی هم کافی است تا شما را به پشت میله‌ها منتقل کند. اما تعلق سازمانی داشتن یعنی مواجه شدن با سطح دیگری از سرکوب و انکار ـ که در واقع سرآغاز فرایند انسان‌زدایی از زندانی است. (زندانیان عادی که البته وضعیت بغرنج‌تر و پیچیده‌تری دارند و باید در جستاری مفصل‌تر شرح داد که چرا اساسا «نه به اعدام» بدون درگیر شدن با مساله‌ی زندانیان عادی نمی‌تواند به مقصد برسد ـ بحثی که پیشتر کسانی آن را مطرح کرده‌‌اند ـ اما به آگاهی عمومی ملحق نشده. این نوشته اما فعلا در دایره‌ی همین اعدام سیاسی محدود می‌ماند).

از سال‌های توفق تام و تمام گفتمان اصلاح‌طلبی قدری فاصله گرفته‌ایم. انحصار رسانه‌ای تا حد زیادی شکسته است. جنبش‌ها و خیزش‌های مردمی رخ داده‌اند، زندانیان دیگری اعدام شده‌اند و به شمار دادخواهان نسل به نسل افزوده شده است. اما همپای ازدیاد و فراگیر شدن آن، دگرگونی کیفی عمیقی که ما را به مسیر داد ستاندن نزدیک کند، همچنان رخ نداده است. خاصه اگر داد ستاندن را محدود به کین‌خواهی، یا نهایتا برگزاری دادگاه و عبور از جمهوری اسلامی ندانیم و بخواهیم افقی از گشایش سیاسی و تکریم زندگی را به شکل جمعی به تصور در آوریم. انحصارهای تازه‌ای شکل گرفته‌اند ـ به میانجی سرمایه و رسانه ـ و تاریخ این‌بار هم دفن شده است ـ گیرم نه چندان در هیبت تراژدی، که کمدی‌وار ـ کمدی گروتسک. دادخواهان را دستچین می‌کنند و به پابوس سلطان می‌برند. همان‌ها که بر فاسدهای انقلاب مرگ می‌فرستند.

از سوی دیگر‌، گفتمان دادخواهی میان عوام‌زدگی، نخبه‌گرایی و تنگ‌نظری‌های ایدیولوژیک در نوسان است. وقتی بین آن خانواده‌ها و شبکه حمایتی‌شان بزرگ می‌شدم، گمان نمی‌کردم که بعدها در میان جمع دوستان چپ‌گرایم مدام از «شهریور ۶۷» بشنوم. چرا که آن جنایت در «تابستان ۶۷» ـ مرداد و شهریور ـ رخ داده بود. برخی از آنها تعمدا دادخواهی‌شان را با نوعی فراموشی یا گزینش همراه می‌کردند. نخبگان خوشنام و خوشفکر عرصه دادخواهی هم فراموشکاری‌های خودشان را دارند. اغلب روی چهره‌ها تمرکز می‌کنند ـ سیاستمداران دانه‌درشت ـ البته یارانی هم از میان برخی سازمان‌های دیگر دارند. اما چرا هیچ‌وقت «دایکان ئاشتی/مادران صلح» کردستان به تخیل سیاسی آنها وصل نمی‌شود؟ مگر آنها نیستند که دادخواه خوانند‌ه‌ی خوش‌صدای «یاد ایران به‌ خیر» هستند و دغدغه «یکپارچگی‌اش» را دارند؟ چرا سوگی که به زبان دیگر جاری می‌شود آنها را معذب می‌کند؟ چرا جدایی (یا سروری) را پیش‌فرض می‌گیرند، اما انتظار وفاداری متقابل دارند؟

دایکان ئاشتی/مادران صلح کردستان با عکس‌های فرزندانشان در مراسم خاکسپاری خبات امینی، از ژینگه پاریزان (فعالان محیط زیست) که هفته پیش در آتش‌سوزی آبیدر و برای نجات دارستان‌های زاگرس در سنندج جان باختند.

در کودکی من، دایه سلطنه ـ مادر دو زندانی کومله ـ حضور نرم و گرمابخشی داشت. زنی با موهای سپید، روسری سپید، با گویش کردی متفاوت ـ هورامی ـ از گویشی که در خانه‌ی ما صحبت می‌شد. تخت چوبی حیاط خانه‌اش را به یاد می‌آورم، زیر سایه‌ی درخت توت و مو، در یکی از محله‌های قدیمی کرمانشاه. دادا گاهی مرا با خودش به خانه‌ی آنها می‌برد. دایه سلطنه عین خود دادا بود. گرم و مهربان. نگران و منتظر. کوشا و باورمند. کودکی من گوبلنی بود از پرتره‌ی صمد بهرنگی در خانه‌ی دو مبارز بازمانده کومله در خانه‌شان در کرمانشاه. از کاردستی‌های زندان. زیر پرتره‌ی صمد نوشته بود: «اوشاخلار یولداشی». هربار می‌دیدمش زور می‌زدم بخوانم‌اش. زبانش آشنا نبود. از معنایش پرسیدم. گفتند یعنی «صمد دوست بچه‌ها». از ذهنم گذشت مگر اینها کرد نیستند، پس چرا جمله‌ای به زبان ترکی به دیوار آویخته‌اند؟‌ نپرسیدم. گمانم خجالت کشیدم. همین پارسال پس از سال‌ها تصویر آن تابلو را در صفحه فیسبوک خواهر تبعیدی‌شان دیدم.

کودکی من وصل می‌شود به اوایل جوانی. آنجا که خانواده‌ای از تبار چریک فدایی اقلیت، همراه پسرشان به خواستگاری خواهرم می‌آیند. آن زمان ما ساکن رشت هستیم. وقتی خانواده‌ها با هم روبه‌رو می‌شوند، خاله‌ی داماد، زن دایی عروس را اشک‌آلود در آغوش می‌گیرد. آنها در زندان همدیگر را می‌شناخته‌اند. زود معلوم می‌شود که پیراهن دایی معدوم داماد در چمدان دایی معدوم عروس است ـ آنها از یک سازمان نیستند ـ و شب با تنبورنوازی دایی‌های بازمانده‌ی داماد به پایان می‌رسد.

این تجربه‌ی عینی با تجربه‌ی آن بیرون اما روی هم نمی‌افتد. سال‌های اصلاحات است. ما هم می‌خواهیم با نسل خودمان همراه شویم و از بار رنج گذشتگان خلاص شویم. می‌خواهیم ـ تلاشی نشدنی ـ که از روی آن سوگ، آن غیاب، آن تبعید، بپریم، یا شاید با آن کنار بیاییم و با نویدهای دوران تازه همراه شویم. تنش همواره در خانه جاری است. پدر نمی‌پذیرد. زخم زبان می‌زند. دادا اما در روزهای اوج جنبش سبز، برای من، خواهرم و دوستانمان، دستبندهای سبز از نخ ابریشم براق می‌بافد. پدر به او می‌گوید «می‌دانی برای که دارند تبلیغ می‌کنند؟» دادا جواب می‌دهد: «شور و حالشان مرا یاد شور و حال جوانی بچه‌هایم می‌اندازد. بگذاریم هر نسلی بخت خودش را بیازماید».

سال‌های قیام‌های پیاپی دهه‌ی نود ـ و به یمن وجود اینترنت ـ دادخواهی رنگ و بوی توده‌ای به خود می‌گیرد. حالا براندازها، سرنگونی‌طلب‌ها و انحلال‌طلب‌ها به دنبال اعتبار گرفتن از دادخواهانند. دادخواهانی که برخلاف دادخواهان دهه‌ی شصت از سنت سیاسی یا تعلق سازمانی مشخصی نمی‌آیند. همدلی‌ در سطح توده‌ای اتفاق افتاده است. اما همین فقدان کار را سخت کرده است. این روزها همه می‌دانند که دگرگونی ـ فارق از داوری درباره کیفیت آن ـ لاجرم رخ خواهد داد. اما به‌راستی ما ـ دادخواهان ـ چه «هدفی» را در افق مبهم پیش‌ِ رو دنبال می‌کنیم؟ شاید یک راه تمسک جستن به گفتمان عدالت انتقالی باشد (پیگرد کیفری، طرح جبران خسارات و اصلاح سیستم قضایی و غیره). اما چگونه دادخواهی می‌تواند تاریخ زنده را‌، فعلیت‌ها و بالقوگی‌های سلب‌شده‌اش را ـ در انواع هیبت‌های تحقق تاریخی آن ـ اعاده کند‌؟ آنجا چه کسی می‌تواند برای همیشه بخشی از اشکال تحقق سوژگی جمعی تاریخ این سرزمین را ـ در هیبت نام‌ها، رویدادها، شیوه‌های عمل و تبلورهای سازمان‌یافته‌شان ـ ممنوع بداند؟ چه کسی صلاحیت دارد دیگران را تا همیشه خائن/دشمن/مردود بداند، در حالی که خود هرگز در هیچ محکمه‌ای درباره خیانت‌های چندباره‌اش به «اراده‌ی عمومی» مردم پاسخگو نبوده است؟ ـ حتی درباره انتخاباتی که خود برگزار کرده بود.

این روزها از رفراندوم می‌گویند. از جمهوری‌خواهی. از گذار. از دگرگونی ساختاری. از اولویت برداشتی «همه‌شمول» و «تبعیض‌زدا» از «شهروندی». اما چه کسانی به نمایندگی از مردمان این سرزمین بناست این دگرگونی را رقم زده و این حق را استیفا کنند؟ پرسشی که در این میان مسکوت می‌ماند، نسبتِ چنین دست پیشنهادهایی با مساله دادخواهی است. اگر آنچه از آن داد می‌ستانیم نه صرفا جمع اعداد قربانیان، ‌که مجموعه‌ای از کردارهای جمعی باشد که هر بار در هیئتی بروز یافته است:‌ جمع،‌ تشکل، جنبش، سازمان،‌ جبهه، و ، چنین دادخواهی مستقیما به پرسش از شیوه‌های مادّیت یافتن اراده عمومی و اشکال تبلور نمایندگی راه می‌برد (به نقد گفتمان جمهوری‌خواهی در نوشته‌ای دیگر پرداخته‌ایم که به‌زودی منتشر خواهد شد). چنین دادخواهی، دادخواهی از تاریخ هم هست، تاریخی که نه صرف گذشتگی ما ـ که شبح حاضر نام‌‌ها و فیگورهای تاریخ است. بسیاری از آنها همچنان زنده، موجود اما غیرمجازند، یا بدتر، تابو هستند. تابویی که مجوز انسان‌زدایی از زندانی‌های همین امروز در زندان‌های ایران است.

دادخواهی از کشتگان گذشته و حال و آینده هرگز نمی‌تواند با صرفِ فهرست کردن نام آنها در سیاهه‌ی اسناد حقوق بشری حاصل شود. پیش‌نیاز داد ستاندن از تاریخ ستم/تاریخ انقلاب، بر هم خوردن جایگاه همیشگی متهم و دادستان است. آنجا بی‌رقیبی «طبیعی شده»ی اجزای طبقه‌ی حاکم پایان می‌یابد و همگان/دیگران امکان کار سیاسیِ علنی پیدا می‌کنند. آنجا که یک بار برای همیشه منطق صلب تقسیم مجاز/غیرمجازِ سیاسی موجود از هم می‌پاشد. چرا که دگرگونی نظم حقوقی‌ـ‌سیاسی بدون رسمیت دادن به فاعلان تاریخی این عرصه ـ در تمام طیف‌ها ـ ممکن نخواهد بود. بدون چنین گشایشی، پرویز ثابتی و حمید نوری‌ و کسان دیگری که نام‌هایشان را نمی‌دانیم، تا همیشه در خیابان‌ها و گورستان‌ها پرسه می‌زنند و رو به دوربین لبخند می‌زنند و یادمان می‌آورند که دادرسی ـ با یا بی صدور حکم ـ ناموفق بوده است. چراکه تاریخ ستم و انحصار ـ و تبلورهای سیاسی‌ـ‌ساختاری آن ـ هرگز به شکل راستین منکشف و رفع نشده است.

«میراث ما بدون وصیت به ما واگذار شده است». این جمله را با دست شکسته در میان یکی از راهپیمایی‌های جنبش سبز روی یک برگ کاغذ سفید در دل جمعیت حمل می‌کردم. آن روزها مفتون طنین آن شده بودم. اما شاید امروز معنای آن را بهتر درک می‌کنم. حتی اگر ما تصمیم بگیریم مسامحتا جدال‌های پاسخ‌نیافته‌ی تاریخ زنده‌مان را مسکوت بگذاریم ـ مثل آن روزهای ما ـ تا به امکان‌های موجودی که به ما عرضه می‌شود آری بگوییم، آن تاریخ از پی ما خواهد آمد. بی اعاده‌ی آن، نجات نخواهیم یافت ـ خاصه وقتی پیشاپیش در لبه‌ی پرتگاهیم.