پرش به محتوا

فارسی

By: Patrick Herzig

متنی که می­ خوانید، یک گفت‌وگوی جمعی درباره‌ی همبستگی و دلالت­‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی آن در تحولات جاری امروز ماست. بنای این گفت‌و‌گو نه بر ارائه­‌ی پاسخ‌­های قطعی یا متقن، که طرح پرسش و همفکری درباره چند و چون و چراییِ وقوع یا عدم وقوع همبستگی میان گروه‌­های اجتماعی مختلف است.

 در خلال تلاطمات سیاسی-اجتماعیِ جاری، کنشگران و نیروی اجتماعی فعال همواره در برابر رویدادها و بحران­‌هایی قرار می­‌گیرند که آنها را دعوت به پاسخ می‌کند. آنجا که بی­‌عدالتی­‌های گوناگون که موازی یا متقاطع با یکدیگر مداوم به وقوع می­‌پیوندند و ما را خطاب قرار می­‌دهند. پاسخِ نیروی اجتماعی و کنشگران، دربرگیرنده‌­ی طیفی از عمل، احساس و تحرک است: از همبستگی­‌های وسیع که ممکن است در قامتِ یک جنبش یا اعتراض خیابانی به وقوع بپیوندند، تا انواع دیگر بسیج اجتماعی، که به فراخور وضعیت به نمایان شدنِ بی­‌عدالتی واکنش نشان می­‌دهند. گاهی این پاسخ به اندازه‌­ی ابراز احساسات ما در شبکه‌­های اجتماعی کوچک است، و گاهی طنین آن چنان بزرگ است که می­‌تواند حوزه‌ی عمومی و عرصه­‌های نبرد و ستیزه را بازتعریف کند و از خلالِ آن مسیر تغییر را در جامعه به شیوه­‌ی دیگر ترسیم کند. اما همه‌ی بی­‌عدالتی‌ها و رویدادها ما را به یک شیوه و با یک شدت فرا نمی­‌خوانند. درواقع ابراز و سازمانِ همبستگی پدیده­‌ای تماما خودانگیخته و بی­‌واسطه نیست. خاصه آن‌که در دوران ما رسانه­‌ها نقش کلیدی در شکل‌دادن به فراخوان‌­های اجتماعی بازی می­‌کنند. گاهی یک بی­‌عدالتیِ ساختاری و وخیم، که حیات و ممات یک گروه اجتماعی را تحت تأثیر قرار داده، می­‌تواند مدت­‌های طولانی در سپهر عمومی نامریی باقی بماند و گاه مسئله­‌ای که کمتر عاجل یا حیاتی به نظر می‌­رسد، می‌­تواند افکار عمومی را مدت­‌ها درگیرِ خود کند. می­‌توانیم با مثال این تضاد را آشکارتر کنیم: کشتار روزانه‌ی کولبران و سوخت‌بران برای بخشِ عمده‌­ای از فعالان عرصه‌ی عمومی مسئله­‌ای عادی­‌شده و بی­‌اهمیت است. اما فارس خوانده‌شدن یا نشدنِ یک خلیج می­‌تواند دو دهه فضای رسانه­‌ای و حوزه‌ی عمومی را اشغال کند. بنابراین باید پرسید، علاوه بر رسانه­‌ها، چه عواملی در میان هستند که اقتصادِ همبستگی را در هر دورانی شکل می­‌دهند؟

گاهی امکانِ همبستگی پیشاپیش کور شده است و بخش بزرگی از نیروهای اجتماعی آن را غیرضرور می­‌دانند. مانند مورد فلسطین در ایران دوران ما. بسیاری حتی با علم به وقوع یک نسل‌کشی، شانه بالا می­‌اندازند و می­‌گویند: چرا این موضوع باید برای ما اهمیت داشته باشد؟ یا اساسا در میدان معادلاتِ کلانی که ابعادِ این واقعه را تعیین می­‌کنند، اعلام یا عدم اعلام همبستگیِ ما چه تأثیری می­‌تواند در اصل موضوع داشته باشد؟ عدم همبستگی ما – که از نظر بسیاری به دلایل سیاسی حتی موجه است – چه تبعاتی برای افق و تخیلِ سیاسیِ اجتماعی که برای رسیدن به آن تلاش می­‌کنیم، می­‌تواند داشته باشد؟ آیا همبستگی صرفا مسئله­‌ای سیاسی است با ابعاد عمل‌گرایانه، یا ابعادِ اخلاقی و ایدئولوژیکی نیز دارد؟

مسئله‌ی دیگر این که همبستگی میان گروه­‌های معترض و فعال نیز به‌سادگی به‌ دست نمی‌­آید: بسیاری اوقات اعتراضات به شکل همزمان و موازی در عرصه‌­های مختلف در حال وقوعند، اما امکان اتصال آنها به یکدیگر برای نیل به تغییر بنیادین فراهم نیست. شاید یکی از بزرگترین موانع بر سر تداوم یا پیروزی جنبش­ها و خیزش­‌های اخیر در ایران به همین مسئله گره خورده باشد. وقتی قیام آب در خوزستان اتفاق افتاد، همدلی‌ها به نظاره­‌گری یا کنشگری‌­هایِ بی­‌سرانجامِ آنلاین محدود شد. بسیاری از مردمِ آن دیار گمان بردند که تنها مانده‌­اند و شاید برای همین هم در خیزش گسترده‌ی دو سال بعد، حضور پررمقی نداشتند. حضوری که از دید بسیاری یک بایدِ بی‌چون‌وچرا به حساب می‌­آید. اما به‌راستی چه چیز احساسِ هم­‌سرنوشتی میان جنبش­‌های اجتماعیِ متکثر را بوجود می‌­آورد؟ شرایط مادی، عاطفی و سازمانیِ امکانِ همبستگی در هر وضعیت تاریخی-سیاسی را چه عواملی تعیین می­‌کند؟ چرا به همبستگی‌­های فراطبقاتی، فراملی و بیناجنبشی نیاز داریم و چرا این همبستگی­‌ها همواره امکان‌پذیر نیستند؟

*

نسترن: سال ۸۸ دغدغه‌ی حوزه عمومی، بسیج کردن نیروی مردمی نبود، چرا که بسیج خودجوش و حداکثری در جریان بود (حداقل در شهرهای درگیر). بحث در مورد قیاس ارزش‌گذارانه‌ی جنبش‌ها نیست، اما در آن زمان دغدغه‌ی جلبِ همراهیِ مردم چندان وجود نداشت؛ اما همبستگی و بسیج کافیِ نیروی مردمی خود به شکل گسترده در جریان بود، خصوصا در خیابان.
اما همان‌طور که همه در جریان هستیم، کلمه‌‌ای کلیدی که در سال‌های اخیر به مباحثات سپهر عمومی اضافه شد و به نظر من کلمه مسئله‌داری است، کلمه‌ی «قشر خاکستری» است. افراد به صورت مداوم در مورد گروه اجتماعی نامشخصی به نام «قشر خاکستری» حرف می‌زنند که گویا اگر فعال شود بحرانِ مشارکت و به‌ تبعِ آن بن‌بست سیاسی رفع خواهد شد؛ درواقع این بحث بر این فرض استوار است که بحران اصلی ما بسیج حداکثری است. من وجود بی‌تفاوتی به عنوان یک رفتار اجتماعی را به رسمیت می‌شناسم؛ اما در ادبیات مطالعات جنبش‌های اجتماعی و جامعه‌شناسی ما مقوله‌ی نامتعینی به نام قشر خاکستری نداریم- در واقع در یک لحظه‌ی تاریخیِ خاص یا امکان بسیج کردن وسیع و میان/فراطبقاتی وجود دارد یا ندارد. اگر خطابِ یک تقاطع یا مومنتوم به گروه‌هایی نمی‌رسد، این لزوما به معنای بی‌تفاوتی آنها نیست، بلکه به این معناست که این گفتار یا رخداد سیاسی توان و منبعی برای خطاب و بسیج کردن این نیروها ندارد.  بنابراین بدون تحلیل مشخص از این بافت اجتماعیِ درگیر، تکرار مدام این استدلال بیشتر به جعل واژه غیرضرروی می‌ماند و عجیب آن که حتی نخبگان و تحلیل‌گران هم رفته‌رفته به تبعیت از فضای رسانه این واژه را بدون هیچ دقت و توضیحی به کار می‌گیرند. 

در جریان موج می-تو و دوره‌ای که تنش بین اینفلوئنسرهای فمینیست در اینستاگرام بالا گرفته بود، چیزی که برای من جالب بود، بحث‌های بی‌پایانی بود در فضای آنلاین که دو ویژگی جالب داشت: یکی آن که بخشی از آن با ادبیات خاصی صورت‌بندی می‌شد که مملو از ترم‌های ترجمه‌نشده و به یک معنا زیست‌نشده در زبان فارسی بود، و دومین ویژگی لحن و رتوریک ستیزه‌جویانه‌ی مباحثِ در جریان در میانِ برخی از این افراد بود. یادم هست که برخی در جواب انتقاد به لحن ستیزه‌جویانه، تأکید می‌کردند که این انتقاد وارد نیست، چرا که مطالبات برحق و فراموش‌شده‌ی زنان دهه‌ها و سال‌هاست که نادیده گرفته شده، آن وقت مسئله شما الان انتقاد به لحن ما زنان است؟ اما  چیزی که نادیده گرفته می‌شد به گمان من این است که برحق بودن چیزی لزوما همبستگی حداکثری در جامعه را تضمین نمی‌کند. تو می‌توانی برحق‌تر  و به یک معنا محذوف‌تر از همه باشی، و همچنان نتوانی استراتژی کارآمد برای جلب همبستگی عمومی داشته باشی. وقتی نتوانی همبستگی عمومی را جلب کنی، شکست می‌خوری، چون واقعیت آن است که گروه‌های کوچک به تنهایی نمی‌توانند تغییر را به سرمنزل مقصود برسانند. برحق بودن در اینجا به معنای اثباتِ تحتِ ستم بودن است. “ما مستحق توجه و حمایت هستیم”. آیا این کافیست؟ نه. به قول محمدرضا نیکفر، برای همبستگی نیاز به «پیوندپذیری» داریم. جنبش‌ها و حرکت‌های اجتماعی نیاز دارند که پیوندپذیر باشند.

مسئله‌ی سوم، همبستگی فراملی‌ است. در چارچوب فراملی، بخشی از نیروهای مترقی ایران در پاسخ به نیاز به همبستگی با جنبش‌های منطقه‌ای و جهانی، فکر می‌کنند که چرا باید وقت و انرژی صرفِ همبستگی با گروهی شود که به مطالبات و مبارزات آنها اهمیت نمی‌دهد و اگر هم بدهد، توان و نیرویی که صرف سازمان‌دادنِ همبستگی با آنها شود، هیچ دستاورد کوتاه‌مدت یا میان‌مدت ملموسی برای آنها ندارد. پس چرا باید در میان این همه نیازهای عاجل توان محدودشان را صرف آن کنند؟ این پرسش در بین نیروهای چپ وجود دارد، خصوصا در داخل ایران. همبستگی فراملی برای کسانی که خارج از ایران زندگی می‌کنند، بنابر ماهیت زندگی فراملی‌ که دارند و برای منزوی نشدن مثلا در دانشگاه و محیط‌های فرهنگی، موضوعیت دارد. اما در داخل ایران این ضرورت کمتر است. اصرار ما به ابراز همبستگی فراملی در خارج، ممکن است، نیروهای داخل را کلافه کند؛ چون این سوال وجود دارد که دستاورد این همبستگی فراملی چیست. اما به گمان من باید قاب بزرگتر را هم دید و پرسید: نسبت این مسئله با پرنسیپ‌های مبارزه و استراتژی‌های بلندمدت مبارزات تاریخی ما چیست . اگر به لحظه‌ی وقوع جنبش ژینا برگردیم، شاید بهتر متوجه شویم که این ریل‌گذاری‌های درازمدت چگونه در استراتژی‌های اصلی جنبش‌ها در لحظات تعیین‌کننده، خودشان را نشان می‌دهند. مثلا می‌بینیم که نیروهای سیاسی ایران، حتی بخشی از نیروهای «مترقی»، به دلیل دولت‌محوریِ غالب، همبستگی را تنها در پیدا کردنِ متحد میان دولت‌ها می‌بینند، به دنبال متحد در پارلمان‌ها می‌گردند، یا در بهترین حالت چشم‌شان به فلان جایزه‌ی بین‌المللی یا نهاد پرنفوذ در مناسبات سیاسی جهانی است. 

اما نگاهی به همین جنبش همبستگی با فلسطین به ما نشان می‌دهد که همبستگی بینامردمی و بیناجنبشی نهایتا به شکل تاریخی برنده‌تر از همبستگی دولت-محور است. اما این نیازمند تقلایی به درازای یک مبارزه‌ی سازمان‌یافته است که نیروی سازمان‌یافته، ایدئولوژی و پرنسیپ و استراتژی می‌طلبد. همبستگی بیناجنبشی به معنای یک استراتژی و یک سپهر تاریخی است که تو خودت را در آن تعریف و معنا می‌کنی. جالب آنجاست که در سالهای پیش از انقلاب چنین پیوندهایی وجود داشت؛ نمونه‌ی آن اعتراض دانشجویان ایرانی به سفر شاه به آلمان بود که به یکی از لحظات تاریخی در جنبش دانشجویی و جوانان آلمانی هم تبدیل شد. اما در سالهای اخیر، هم به‌دلیل ضعف نیروهای سیاسیِ ما، هم سردرگمی و بدفهمیِ سپهر جهانیِ مبارزات ضداستعماری از وضعیت تاریخی اسلامگرایی در منطقه، این پیوندها به حداقل رسیده است. 

سما: اتفاقا تابستان پارسال من با یک محقق دیگر در خلال قیام ژینا مقاله‌ای در رابطه با “مصادره جنبش و بازپس‌گیری همبستگی” نوشتیم. به نظر من گرچه مباحث در انگلیسی تخت و گاها حتی ساده‌سازی می‌شوند، اما مطرح شدن‌شان اساسی و مهم است. بحث بر سر تقابل اتحاد و همبستگی یا همان unity و solidarity برای من مهم است. در ائتلاف فمنیست‌های امپریالیستی چون مسیح علی‌نژاد، بحث از «وحدت» هست و از همبستگی بحثی در میان نیست. آنها به اسم همبستگی با دولت‌های غربی و جنگ‌طلب مذاکره می‌کنند، پروژه‌های مالی بزرگ تعریف می‌کنند، مثل ائتلاف جورج تاون. در فهم آنها ائتلاف یا اتحاد کلیدواژه‌هایی هستند برای حذف کردن همبستگی و متفاوت از هم استفاده می‌شوند و علیه همبستگی از پایین گفتمان‌سازی می‌کنند. بحث‌ برای آنها نه بر سر همبستگی که بر سر تعجیل گذار و براندازی است. یعنی از خلال گفتمان گذار یا براندازی، چه گروه‌هایی به هم می‌رسند و همبسته می‌شوند. به گمان من ما باید درباره‌ی گفتمان گذار در بستر حاضر ایران حرف بزنیم، چون گفتمان گذار در داخل ایران هم قدرت گرفته است. حتی گروه‌های چپ میانه هم گروهی در قالب گفتمان گذار تشکیل دادند با مضمون پیمان همبستگی بستن برای ایران دموکراتیک، که آن هم بر بحث همبستگی بیناجنبشی سرپوش می‌گذارد، همبستگی خرد و جنبشی از پایین میان گروه‌های مستقلِ فعال و گروه‌ها و ملت‌های تحت ستم را عملا نادیده می‌گیرد. این گفتمان‌ها با کلیدواژه‌های بخصوصی علیه این همبستگی‌ها حرکت می‌کنند، که باید نسبت به آنها حساس و منتقد بود. 

حورناز: تقابل اتحاد و همبستگی برای من در تقابل “مرد، میهن، آبادی” و “زن، زندگی، آزادی”‌ تجسم پیدا می‌کند. اتحاد در گفتمان مرد، میهن، آبادی و همبستگی در زن، زندگی، آزادی تجلی پیدا می‌کند. اتحاد همان بازتولید «وحدت کلمه» خمینی‌ است.

نسترن: من و الهه ماههای ابتدایی جنبش می‌خواستیم در مورد عبارت “مرد، میهن، آبادی” مقاله‌ای بنویسیم که در کوران حوادث اتفاق نیفتاد. در منطق این دو شعار، به طرز جالبی انگار دو صورت‌بندی تاریخی قطبی از وضعیت خودنمایی می‌کند که مهم است به شکل تاریخی فهم شود. درباره معنا و دلالت دالِ مرد، میهن، آبادی آن‌قدر که باید، بحث جدی درنگرفت؛ برای خیلی‌ها انتقادها به این محدود می‌شد که شروع‌کننده‌ی این شعار سلطنت‌طلب‌ها و لمپن‌ها بوده‌اند. اما مهم است که ببینیم که در خودِ منطقِ گفتمانیِ جاری در جنبش، “مرد، میهن، آبادی” آن گروه‌هایی را نمایندگی می‌کرد که نگاهش به دولت‌سازی بدون بازخوانی بود و زن، زندگی، آزادی جنبشی‌ و معطوف به نیروهای اجتماعی‌ است. وقتی می‌توانیم چیزی را جنبش یا انقلاب بنامیم که مناسبات اجتماعی را هدف بگیرد. یعنی خودِ مناسبات اجتماعی در حال تغییر است و دگرگونی از دلِ این می‌آید. در واقع منطق گذار منطق دولت‌سازی است و گویی با تغییر دولت از بالا هدف اصلی به دست آمده و بقیه چیزها الحاقی به این است. در حالی که برعکس، کسانی که «شکست» را می‌فهمند، می‌دانند که چنین نیست.

یگانه: ‎‎‎[در اشاره به بحث سما] گروهی از سوسیال دمکرات‌ها سعی کرده‌اند چنین اتحادی در فضای چپ بسازند.

نسترن: غم‌انگیز این که چیزی را شروع می‌کنند که پیشاپیش به شکست محکوم است.

یگانه: در نسبت با بحث باید بگویم که از ابتدای قیام ژینا تمام آن‌چه هر هفته در خیابان‌های فرانکفورت می‌گذشته و همین تازگی کمی کاهش یافته، همواره همبستگی با مردم ایران نامیده شده. مساله‌ی من با همبستگی از همین‌جا شکل گرفت و سر مسئله‌ی فلسطین شدیدتر هم شد. پرسش من یک پرسش ساده‌ی بنیادین است: همبستگی اصلا چیست؟ محتوایش برای من واضح نیست. آیا همبستگی اینست که بگویم رنج شما را می‌فهمم؟ بگویم در هدف با شما مشترکم؟ بگویم هدف شما را پشتیبانی می‌کنم اما فقط در برخی وسایلِ رسیدن به آن هدف همراهم با شما؟ یا نه، چون هدف شما را حمایت می‌کنم، به وسیله‌اش بی‌تفاوتم؟ 

به گمانم مسئله‌ی پیچیده‌ای در بین است. مثلا بیانیه‌‌ای که کمی بعد از ۷ اکتبر از “زن.زندگی.آزادی” در  همبستگی با غزه درآمد. یادم است که برایم روشن نبود که این گفتمان‌ چگونه مفصل‌های مشترک پیدا می‌کند با مساله‌ی فلسطین. چطور خودش را به آن می‌پیوندد؟ من حس می‌کردم که دارد خودش را بسیار بزرگ و کلی‌گو می‌کند تا با مساله‌ی فلسطین نسبت‌هایی بسازد. مساله‌ی دیگر این که آیا ما با کسانی که ما را در مساله درگیر نمی‌بینند، می‌توانیم‌ همبستگی کنیم؟ همبستگی کِی، کجا و چطور شکل می‌گیرد؟ مثلا اگر فلسطینی‌ها خود را در پیوند با سایر ملل عرب‌ می‌بینند و مردم ایران در افق دید آنها برای همبستگی وجود ندارند یا کم‌اهمیت‌اند، همبستگی ما با آنها چه معنایی پیدا می‌کند؟ ابعاد دیگری هم وجود دارد: مثلا برای من، همبستگی در مقام کسی که ایرانی و ساکن آلمان است، در حالی که آلمان حامی اسراییل است، ماجرایی متفاوت است. اما این انتظارِ بدیهی که مردم ایران که حتا خطابِ مردم فلسطین در یاری‌طلبی قرار نمی‌گیرند، آن هم در میانه‌ی این وضعیت سیاسی، باید حتما با آن‌ها همبستگی نشان دهند، از کجا می‌آید؟ آیا صرفا از پرنسیپ اخلاقی و سیاسی ما می‌آید؟ یا معنایی جز این هم دارد؟

پرسش این است: همبستگی از چه‌کسی با چه‌کسی و از کدام جایگاه؟ سوژه‌ی همبستگی‌کننده روی کدام زمین ایستاده؟ همبستگی تام است یا جزیی؟ مثلا من یک روز به عنوان فردی بیرونی به کمپِ داخل دانشگاه در حمایت از غزه رفتم. و جایی سر شعار “من‌النهر الی‌البحر…” با این درگیر شدم که اگر شعار در اینجا به یهودستیزی تعبیر می‌شود – که البته انتقاد به‌جایی هم لزوما نیست – این سوال پیش می‌آید که هرکدام از افراد حاضر در اینجا از این شعار چه مراد می‌کنند و خط سیاسی‌شان چیست؟  کدام‌‌یک حامی حماس است  و کدام نه؟ و البته اگر حامی حماس، که نیروی مقاومتِ موجود در غزه در چنان وضعیتی است، باشند نیز قابل درک است. برای من اما که با بنیادگرایی اسلامی در منطقه مساله دارم، موقعیت چطور است؟ نسبت من با این جمع چیست؟ حمایت‌ِ من چقدر نسبی است؟ اگر ذهنِ همه بر من گشوده می‌بود و من از دستور کارشان تنها ده‌درصدش را حمایت می‌کردم، تکلیف چه بود؟ آیا باز هم در آنجا حضور می‌یافتم؟ من با کلیت اعتراض موافقم. اما انگار در چنین لحظاتی چیزهای بسیار پراکنده‌ای هم‌کاسه می‌شود که البته به شکل همان اتحاد است. اما چه خاصیتی دارد؟ چه کارکرد درونی-روانی و چه کارکرد بیرونی‌ای دارد؟ کارکردِ بیرونی شاید ایجاد سروصدا و فشار از خارج باشد که همان هم مبهم و ناواضح است برای من که آیا درست کار می‌کند. اما وقتی مسئله‌ی فراملی مطرح می‌شود، آن‌وقت موضع ما و ورودیِ ما به مساله اهمیت پیدا می‌کند. این که من آلمانی-ایرانی باشم، موقعیت مرا متفاوت می‌کند با کسی که در ایران است. این در جاهای دیگر هم نمود پیدا می‌کند. مثلا همبستگی من از اینجا با مردم در ایران: من اگر اینجا هنوز مرتب در همبستگی با مردم ایران به خیابان می‌روم، آن هم وقتی که دیگر کسی در ایران در خیابان‌ها نیست، خب باید از خودم بپرسم که چه‌کار دارم می‌کنم. 

هاله: مبحث پوزیشنالیتی/موقعیت که مطرح شد، مرا به یاد بحث فمینیست‌های آسیایی/هندی، خاصه بحث‌هایی که حول کارکرد خنثا، بی‌شکل و سیاست‌زدوده‌ای که در میانِ برخی از فمینیست‌های متاخر وجود دارد، انداخت. نقد اصلی این گروه از فمینیست‌ها نسبت به ادعایی است که اعتقاد دارد حال که دست ما به میدان تحقیق نمی‌رسد، می‌شود به موضع و موقعیت اجتماعی و سیاسیِ خودمان در مقام سوژه‌های منفرد اذعان کرد که به عقیده‌ی آن‌ها شکلِ غیرسیاسیِ طرح پوزیشنالیتی است. از نظر آنها راه حل، بازگشت به میدان سیاست و ایستادن بر سر مواضع مادی به صورت جمعی است؛ چیزی که از آن با عنوان همبستگی موقعیت‌مند situated solidarity یاد می کنند، به این معنا که صرفِ اذعان‌ کردن به پوزیشنالیتی در روند بررسی و تولید دانش فمینیستی کفایت نخواهد کرد. به عقیده‌ی نیگار و گایگر، همبستگی موقعیت‌مند از یک‌ سو به ارتباط بین فرایندِ جهانی‌شدن و بازار کار نظر دارد و خاص‌بودگیِ شرایط سوژه‌ی تاریخیِ برآمده از بسترهای گوناگون را مد نظر قرار می‌دهد و از سوی دیگر یکه و در راس بودگیِ غرب به عنوان یک نظام برترِ تولید دانش را به چالش می‌کشد.

مساله‌ای که از مجرای چنین همبستگی قصد پررنگ کردنش را دارم، یک جور ناممکن بودن و عدم شرایط امکان همبستگی در میان سوژه‌های دیاسپوریک در هیبت یک کنش جمعی است. پرسش ابتدایی من این است که عمل جمعی سوژه‌های دیاسپوریک چه مختصات زمانی و مکانی دارد یا به عبارتی چطور زمان‌مند و مکان‌مند می‌شود؟ ما در مقام سوژه‌های دیاسپوریک همچون اتم‌های منفرد در اقصی نقاط جهان پراکنده‌ایم، یعنی از پیش مکان ( بخوانید میدان عمل) واحد را از دست داده ایم. از سوی دیگر، قابلیت یک کنش جمعی واحد در یک آن/زمان واحد را نیز به همان دلیل پراکندگی از ما گرفته شده است. در عین حال، به دلیل مخاطراتی که از سوی نظام سیاسی ایران به شکل مستقیم و غیرمستقیم تهدیدمان می‌کند، واکنش‌های واحدی به رخدادهای سیاسی اطراف‌مان نداریم. بنابراین، احساس می‌کنم که امکان همبستگیِ زمینه‌مند، آن‌چنان که توضیحش دادم از پیش در نزد ما مخدوش است. بله ما همواره به شکل مجازی و در زمان و مکان قراردادی گرد هم می‌آییم؛ با این وجود امکان حقیقی دسترسی به میدان عمل تا حد خوبی از ما گرفته شده است. اما این شکل مخدوش همبستگی و عدم دسترسی به میدان چه تبعاتی دارد؟ بیایید این مساله را در مورد تظاهرات فلسطین پی بگیریم. در مقام فمینیستی که نسبت به مسائل زنان خاورمیانه و البته زنان در اقصی نقاط دنیا حساس است، اعتقاد داشته‌ام سوژه‌ی دیاسپوریک در مورد مساله‌ی فلسطین به‌حتم باید صدایی داشته باشد، اما همزمان وقتی به تظاهرات فلسطین پیوستم، احساس کردم که صدای خودم را آنجا پیدا نمی‌کنم و این خفگی برایم معنادار شد. پرسش اصلی بیرون نیامدنِ صدایم در میانِ خیل جمعیت بود. احساس بیگانگی اولین احساسی بود که در بدنم حس می‌کردم؛ پرسش‌هایم حول زمان‌مندی و البته مکان‌مندیِ کنش انقلابی می‌گشت. همزمان به یاد جنبش سبز بودم که مردم از صبح تا عصر در سیستم کار می‌کردند و عصرها در مقام یک سوژه‌ی انقلابی در خیابان ظاهر می‌شدند. به عنوان سوژه‌ی دیاسپوریکِ رهیده از یک نظام مستبد سیاسی و جاگیرشده در جامعه‌ی میزبان پرسشم آن بود که در اینجا چه می‌کنم؟ منی که از صبح تا عصر در آکادمی‌ای هستم که به لحاظ مالی اسرائیل را حمایت می‌کند و در عین حال نمی‌توانم به ایران برگردم، چطور با مخاطرات و در عین حال کنش انقلابی خود روبه‌رو می‌شوم؟ پرسش اصلی‌تر اما حولِ مکان تظاهرات نیز بود. فریاد زدن در خیابان‌های نسبتا امن تورنتو و در عین حال پیوستن به گروه‌های دوستی و سپس جمع شدن در کافه‌ها و بارها وقتی که تظاهرات به اتمام رسیده و پرچم‌ها پایین کشیده شده بود، چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ و چطور از رنج شدید افراد در فلسطین کم می‌کرد؟ می‌پرسیدم، آیا باید در فلسطین بود تا بتوان آن سوژه شد؟ من از عدم امکان شرایط همبستگی حرف می‌زنم، چرا که از نمایشی بودنِ همبستگی منزجرم. چطور می‌شود از صبح تا عصر مشغول کار خود بود اما عصر به بعد تظاهرات رفت! در عین حال ما از کدام سوژه حرف می‌زنیم؟ سوژه‌ی سفید ممتاز و برخورداری که موقعیت‌اش هرگز در چنین مواقعی به خطر نمی‌افتد، چه نسبتی با منی دارد که هرآینه اگر بخواهم به ایران برگردم باید با تهدید زندان روبه‌رو شوم؟ و من در این موقعیت به خاطر یک بی‌ثباتی دیگر و این که جای دیگری ندارم که بروم (اگر واقعا بهم بگویند برو بیرون، کابوس شبم خواهد شد)، سوژه‌ی معترض اما ازخودبیگانه بودم. به همین خاطر از عدم امکان می‌گویم و باعث می‌شود شرایط امکان را مرور کنم. حین خواندن گاگو درباره اعتصاب فمینیستی هم همین پرسشها برایم تداعی می‌شد. باید از گاگو پرسید وقتی از همبستگی بین‌المللی و یک جور بالقوگی فمینیستی که از مجرای اعتصاب در معنای کلان‌اش عبور می‌کند حرف می‌زنیم، دقیقا این اعتصاب و همبستگی کدام کشورها را نشانه می‌رود؟ درست است که اعتصاب‌هایی که مثلا در بین زندانیان زن ایرانی علیه اعدام هم اکنون صورت می‌گیرد، مشمولیتی که او انتظار دارد را ندارد، اما آیا این به این معنا است که هرگز نمی‌شود با چنین کنشی همبسته شد؟  انگار در ذهن من همواره ما سوژگانِ از پیش خط‌ خورده ایم و از همین رو است که مایلم روی شرایط امکان همبستگی بیشتر بایستم. آیا مسئله‌ی همبستگی بر بسیج‌ نیروها متمرکز است؟ عملی است میان‌جنبشی؟ هرچه هست شرایط امکانش است که بیشتر زمان‌مند و مکان‌مند هست و نسبتی با شکنندگی و زندگی‌های پرمخاطره و پرتنش اکنون ما دارد.

بنفشه: آیا  تمایز بین اتحاد و همبستگی  تمایزی بین نیرو‌های راست و چپ هم هست؟ به نظر می‌رسد و گویی – با توجه به مثال  سما – مثال سوسیال‌دمکراتها نقض این است و گویا بین چپ‌ها هم تلاش برای شکل‌گیری “اتحاد” رخ داده است. چیز دیگر که در زمینه‌ی فلسطین برایم پررنگ‌تر شده (در تاکید خیلی از حرف‌های یگانه) من با این که نزدیکی زیادی با بسیاری اکتیویست‌های مسئله‌ی فلسطین دارم، برایم روشن نیست که وقتی از همبستگی بین‌جنبشی حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم. سوالی که برایم مطرح می‌شود این است که آیا منِ نوعی با جنبش‌ام باید بروم و در مبارزه آنها شرکت کنم یا جنبش‌ام را پشت در بگذارم؟ به عبارتی دیگر آیا جنبش‌ام را باید ادغام کنم در جنبش آن‌ها؟ یا نه کاملا بپذیرم که آن‌ها مقدم هستند و در این لحظه اولویت برای چگونگی پیش‌بردن مبارزه را دارند؟ آیا مطلقا آنها هستند که تعریف می‌کنند الان چه‌چیز اولویت دارد یا نه؟ خلاصه، مثلا، به عنوان عضوی از جنبش زن-زندگی-آزادی باید به  همبستگی با فلسطینی‌ها رفت یا بدون جنبش؟

سما: این که گفتی مثال نقض بوده را توضیح می‌دهی؟

بنفشه: در صحبت حورناز درباره‌ی تمایز بین اتحاد و همبستگی، گویا این‌طور مطرح شد که مسئله‌ی “اتحاد” در راستای ایده‌ی مرد.میهن.آبادی شکل گرفت و همبستگی در راستای ایده‌ی زن.زندگی.آزادی. برای من این تمایز مبهم است و اگر بخواهم واضح بگویم، فکر نمی‌کنم که این‌طور باشد. خیلی از گروه‌های چپ‌ و خیلی از چپ‌ها که این مدت دنبال گفتمان‌سازی بودند هم دنبال همان “اتحاد” بودند این چندوقت و نمونه‌های محلی چنین تلاش‌هایی را هم من در سطح محلی دیده‌ام (در میان نیروهای سیاسی در اسلو که خود را به عنوان “چپ” تعریف می‌کنند)، البته باید اشاره کنم که “چپ” یک مقوله‌‌‌ی مبهم و غیردقیق است.

سما: می‌خواستم در راستای حرف یگانه چیزی اضافه کنم که در خصوص رنج دور و رنج نزدیک است. چیزی که برای من بعد از رفح پررنگ شد موجی بود که در میان خانواده‌های دادخواه ایرانی ایجاد شد. برخی از این خانواده‌ها مدعی بودند که وقتی که ما در حال مبارزه بودیم شمای فلسطینی کجا بودید. در کانال وحید آنلاین ویدیو-کلاژی از استوری‌ها و پست‌های اعضای دادخواه درآمده بود که واقعا ناراحت‌کننده بود. خانواده‌‌های دادخواه به یکباره با هم استوری گذاشتند و با هم توییت کردند و یک «شما»ی فرضی را خطاب قرار دادند که «کجا بودید موقع رنج ما». در این نقطه بحث رنج خیلی برای من برجسته شد. به نوعی بازشناسی رنج دیگری. به این معنا که رنجی که تو می‌کشی باعث نشده که رنج دیگری را بازبشناسی و قلب و ذهن تو را چنان تسخیر کند که نتوانی هیچ رنج بزرگتری را در دنیا تصور کنی. باعث شد فکر کنم که چطور و در چه شرایطی آدمها بسته و بسته‌تر می‌شوند و فقط به رنج خودشان فکر می‌کنند. به قول دوستی مورد رفح یک‌جورهایی به انتقام‌گیری شخصی در حالت قضایی شباهت پیدا کرده و این خیلی برای من ناراحت‌کننده و نگران‌کننده بود. به نظر من باید تمایزی میان همدلی و همبستگی قائل شد. به‌زعم من همبستگی سیاسی‌تر از همدلی است. همدلی بیشتر جنبه‌ی بینافردی دارد که البته مهم است اما در هر مورد مشخص، افراد با توجه به توان روانی و روحی خودشان می‌توانند همدلی بروز بدهند یا ندهند؛ ولی پس‌ِ پشت همبستگی می‌تواند نوعی پروژه‌ یا آرمان سیاسی وجود داشته باشد. همان‌طور که نسترن گفت می‌تواند بیناجنبشی باشد و یا درگیر کار سیاسی خرد و از پایین بشود. بازشناسی رنج در این فرایند مساله‌ی مهمی است و برای همین همبستگی فراملی در اینجا خیلی پررنگ می‌شود. یک مساله‌ی دیگر هم در راستای حرف هاله می‌خواستم بگویم که همان پرسش از این است که امکان همبستگی در شرایط بی‌ثباتی افراد، چقدر امکان بروز دارد. مثلا من همین دیروز در یک جلسه‌ای بودم در میان دانشجوهای دکترا در گوتنبرگ. این شاید در مقیاس خرد، ناچیز و کم‌اهمیت باشد، اما جاهای دیگری هم نمونه آن را مشاهده کرده‌ام. به نظرم یک رقابتی بین انسانهای سفید مترقی غربی حول مساله فلسطین درگرفته، توگویی منتظر این هستند که ببینند چه کسی کاپ قهرمانی و مترقی بودن را درباره‌ی این مساله می‌گیرد، که خب مساله‌ای مربوط به بازنمایی/اعلام همبستگی است. دیروز در میان آن جماعت یکی از دانشجوهای سوئدی گفت که یک حرکتی شروع شده است و دیگری که یونانی بود به حالت برانگیخته و عصبانی پرسید که من از این طرح و حرکت خبر نداشتم و چرا کسی مرا مطلع نکرد و الخ. یعنی می‌خواهم بگویم که انگار معلوم نبود مطلع شدن این فرد مهم بود و یا خود مساله‌ی همبستگی. اصلا دینامیک همبستگی بر چه بنا است. انگار این دینامیک باری دیگر به رقابت میان انسان سفید مترقی و برخوردار در غرب بدل شده باشد. همان انسان سفید یونانی امروز به من گفت که گویا در کمپ‌های اعتراضی گوتنبرگ سوئد سر و کله پلیس پیدا شده. از من با حالت عجیبی می‌پرسد که آیا همراهی‌اش می‌کنم؟ جواب دادم که بخاطر شرایط شخصی‌ام نمی‌توانم با پلیس سوئد گلاویز شوم. این مساله درست در راستای چیزی است که هاله گفت. عدم امکان همبستگی در شرایط بی‌ثباتی. 

نسترن: واقعا بحث جاهای جالبی رفت. خیلی نکات مهمی گفته شد. سال گذشته در اعتصابات دانشگاه ما، سایمون فریزر، دقیقا آن اعضای هیئت علمی به‌راحتی از اعتصابات حمایت می‌کردند که بسیار جایگاه محکمی داشتند و استاد تمام و یا دانشیار بودند. در همان زمان، من دستیار استادی بودم که چنین مقامی نداشت و به کلی گیج بود که باید کلاس را به خاطر اعتصابات تعطیل کند و یا نه. نگران بود چرا که موقعیت متزلزلی داشت. در نتیجه، لحظاتی هست که همبستگی خودش به یک امتیاز بدل می‌شود توگویی امکان آن هم یک جور امتیاز برای عده‌ای خاص است. یادم هست مقاله‌ای خوانده بودم سالیان دور، از سمیر امین، درباره اینکه چرا در آمریکا جنبش کارگری ضعیف است و او بخشی از آن را به مسئله‌ی ورود مدام نیروی کار مهاجر نسبت می‌دهد و می‌گوید چون همیشه کارگران تازه از راه رسیده در این کشور حضور دارند که بسیار موقعیت متزلزلی دارند و نمی‌توانند ریسک شرکت در اعتصابات را در مقابل کارفرماها بپذیرند، و دائم در حال سرکردن با کارفرما هستند، امکان همبستگی و مشارکت در میان بخش وسیعی از کارگران ضعیف خواهد بود. اما از طرف دیگر، نباید فراموش کرد که این قشر از آسیب‌پذیرترین گروه‌ها نیز هستند و این تناقضی در ذات خودِ بسیجِ منابعِ جنبشی است. به نظر می‌شود این رشته را پی گرفت داد و در جنبش‌های صنفی ایران هم آن را به کار گرفت. 

در مورد بحث سما در خصوص همبستگی و همدلی، به عنوان عضوی از اعضای خانواده‌ی دادخواهی می‌خواهم همین‌جا بگویم که من با وجود اینکه با بسیاری از خانواده‌های دادخواه ۹۶ همدلی دارم – چرا که می‌فهمم چه رنجی را متحمل شده و خواهند شد و من این بازشناسی رنج را بسیار جدی می‌گیرم – اما ما نمی‌توانیم نسبت به مسائل و تضادهای درونی و واقعیات انکارناپذیر در جنبش دادخواهی بی‌تفاوت باشیم و باید بتوانیم با صدای بلند در موردش حرف بزنیم. مساله این است که در جنبش دادخواهیِ ایران در بدو تولد، در دهه‌ی ۶۰ با تمام نواقص و تضادهایی که نیروهای سیاسی حاضر در صحنه ممکن بود داشته باشند، قایل به پرنسیپ‌های سیاسی بودند – اغلبِ خانواده‌های دادخواهی که از درون مبارزات انقلاب و دهه‌ی ۶۰ درآمدند و گفتمان دادخواهی را در ایران شکل دادند. من از مادربزرگ خودم شروع می‌کنم که می‌گفت من نمی‌خواهم حتی یک مادر پاسدار داغدار بشود، برای این‌که او هم مادر است. برای مادربزرگ من این شعار “دیگر هرگز” به شکل رادیکالی درونی شده بود. حتی بین اعضای خانواده ما هم بحث بود. به نظر او چرخه‌ی خشونت “باید” به پایان می‌رسید. گفتمان دادخواهی این‌چنین شکل گرفت و در میان خانواده‌ی قربانیانِ قتل‌های زنجیره‌ای و هجدهم تیر و بعضا هشتادوهشت ادامه پیدا کرد. بسیار تلاش شد تا این پرنسیپ‌ها شکل بگیرد و حفظ شود. در جنبش سبز هم که مادران پارک لاله از آن سر برآورد، باز این گفتمان، اصول و ارزش‌ها حضور داشت. اما از سال ۹۶ به این سو، از آنجا که ما اغلب با شورش‌هایی خودانگیخته مواجه بوده‌ایم و نه جنبش به معنای اخصِ کلمه‌ ( در پرانتز باز هم تاکید کنم که مسئله‌ی من ارزش‌گذاری نیست، قصدم توصیف وضعیت است)، در غیاب نیروی سیاسی سازمان‌یافته یا یک گفتمان روشن، یک جور بحران تا تشویش گفتمانی هم در مسئله دادخواهی به وجود آورد. درست است که دادخواهی به معنای ایستادن در مقابل ظلم است و بلند کردن صدا در برابر آن و پرسش از زندگی‌های به ناحق ستانده شده، اما فراتر از آن، دادخواهی باید بتواند یک سپهر ایجابی هم داشته باشد، برای اینکه برنامه و اصول و مبنای جنبشی/سیاسی هم داشته باشد. در غیاب آن، دادخواهی می‌تواند گرفتار بی‌پرنسیپی شود، یا مثلا کین‌توزی را جای دادخواهی بنشاند، برخی فعالان رسانه‌ای هم به این دامن می‌زنند: امثال مسیح علی‌نژاد، به‌راحتی دادخواهی را مصادره و در گفتمان نیروهای ارتجاعی ادغام می‌کنند. به علاوه باز شدن پای “حرفه‌ای‌های” عرصه‌ی تجارتِ سیاسی می‌تواند دادخواهی را به عرصه قربانی‌خواهی رقابتی هم تبدیل کند. توگویی رنج سنجه‌ای قابل شمارش هست که باید چرتکه انداخت که چه کسی بیشتر و چه کسی کمتر رنج دیده است و بدین شکل امکان بازشناسی رنج از میان می‌رود. مساله تنها فلسطین نیست. مساله این نیست که ما با نوشتن بیانیه و یا برانگیخته شدن و همدلی در مورد تراژدی‌ای که در حال حاضر در فلسطین دارد اتفاق می‌افتد، به جنبش فلسطین کمک شایان توجهی کرده‌ایم. مساله چیز دیگریست. مساله این است که وقتی امکان بازشناسی رنج را به مثابه‌ی سوژه‌ی انسانی از دست می‌دهی، این بسیار خطرناک است. انتهای این منطق می‌تواند بسیار خطرناک باشد.

 در مورد نکته‌ی بنفشه هم می‌خواستم اشاره کنم که مسئله لزوما تقابل میان چپ و راست هم نیست. باید همان‌طور که سما گفت از دال‌هایی مانند گذار صحبت کرد. تقابل بین نیروهایی است که گذار را به معنای دولت‌سازی می‌فهمند، در برابر کسانی که همبستگی و گذار را اساسا اجتماعی می‌فهمند و برایشان رئوس از پیش‌ تعیین‌شده وجود ندارد که همانا تنها برانداختن جمهوری اسلامی است. چون اصلا معلوم نیست این مساله کی اتفاق می‌افتد یا اساسا ممکن است در شرایط موجود یا نه. نیرویی که تحول و سیاست را اجتماعی می‌فهمد، فارغ از اینکه سیستمی را می‌شود ساقط کرد یا نه، به این فکر است که من چطور می‌توانم جنبش بکنم، عامل باشم و در سرنوشت خودم و سامان اجتماعی و مادیِ آن مداخله کنم.  

یگانه: برای من در مورد این جنبش دادخواهی پرسشی طرح شد: نسبت بین دادخواهی و همبستگی چگونه نسبتی است؟ آیا دادخواهی گونه‌ای از همبستگی است یا دادخواهان پیشین با دادخواهان بعدی همبستگی دارند؟ و این‌که گفتید بازشناسی رنج … به نظرم رنجِ دور و رنجِ نزدیک بسیار حایز اهمیت است. فکر می‌کنم این‌که برخی از همبستگی‌ها دور و نمایشی به نظر می‌آیند، به این دلیل است که خودِ آن همبستگی‌ بر نمایشِ همبستگی بنا شده. اما پرسش مهم‌تر اینست که فرای این نمایشِ همبستگی، چه چیز دیگری در حال رخ‌دادن است؟ و تا چه حد این نمایش همبستگی کارکرد دارد؟ پرسش بعدی این است که آیا با هر سطحی از همدلی می‌توان وارد نمایشِ همبستگی شد؟ اگر سطوحی قایل باشیم برای این میزان همدلی، همه با عمق یکسانی وارد نمی‌شوند. مسئله وقتی کلان است آسان است، اما آن‌جا که مسایل جزیی‌تر یا شفاف‌تر می‌شوند، ما امکان همبستگی را تا حدودی از دست می‌دهیم و باز به همان مساله‌ی شرایط امکان همبستگی می‌رسیم. 

مسئله اخیرا به درگیری لفظی هم رسیده و گویی به یک «امر مطلق»: «باید همدلی کنید! باید همبستگی کنید!» طرف مقابل هم همین‌طور است، در یک‌جور لجبازی تماما بی‌فکر و منطق می‌گوید که ما اصلا می‌خواهیم سر به تنِ غزه و فلسطین نباشد. یک منطق قطبی که در آن هر دو سو همدیگر را تقویت می‌کنند. یک طرف فقط خطاب اخلاقی، آن طرف فحاشی. اما به‌واقع چه چیز روی زمین مادی‌ رخ داده که امکان بازشناسی رنج را مسدود کرده؟ به‌جای ایرادِ خطابه‌های اخلاقی می‌شود نگاه کرد به این که چرا این رنج به نظر عده‌ای مهم نمی‌رسد و از کم‌وکیفِ این انسداد سوال کرد. جامعه فرسوده به نظر می‌رسد و انگار ظرفیت روانی و اخلاقی وجود ندارد تا در چنین موقعیت‌های فراملی، از خود همدلی نشان بدهد. حتی در اعتراض‌ها و مبارزات داخلِ ایران نیز، همدلی با بسیاری از مردم و مناطق غایب است، همدلی و همبستگیِ فراملی که دیگر جایِ خود دارد. نگاه کنیم به رسانه‌ی نظام حاکم و ببینیم دارند چه می‌کنند. درباره‌ی شرایط امکان‌پذیری خودِ همدلی باید اندیشید. پیش‌زمینه‌هایی که حس کردن رنج را امکان‌پذیر می‌کنند، چه هست و چه نیست؟

هاله: خیلی چیزها به ذهن آدم می‌رسد. وقتی در مورد جامعه‌ی نمایش و پیوندش با سوژه‌ی سفید امتیازدار حرف می‌زنیم، اتفاقا باید دید چه دسته‌ها و چه گروه‌هایی امکان مشارکت در این جامعه‌ی نمایش را دارند؟ از یک طرف قربانی‌انگاریِ رقابتی و از سمت دیگر مشارکت در همبستگیِ نمایشی، دو محور اصلی هستند که در جامعه‌ی نمایش یکدیگر را قطع می‌کنند. چیزی که یگانه می‌گوید انگار آن صدای بازجویانه‌ایست که از پیش تو را صدا می‌کند، بی آنکه بپرسد چرا چنین اتفاقی رخ داده است. یعنی اگر فرد پرسش داشته باشد و اگر با فاصله بخواهد با تظاهرات همراه شود تا صدای واقعی‌تری داشته باشد، آن صدای بازجویانه از پیش  او را در دادگاه محتضر کرده که به اندازه کافی سیاسی نبوده است و نسبت به رنج دیگری بی‌تفاوت جلوه می‌کند. فرد باید به بی‌شمار صدا همزمان پاسخ دهد و این یک لایه‌ی دیگر به مسئله‌ی بی‌ثباتی که طرح شد اضافه می‌کند. نوعی وجدان معذب ساخته میشود که تو را درگیر می‌کند. درواقع نمی‌دانی باید چه کنی! عطای پرسش‌هایت را به لقایشان ببخشی و با سیل حرکات جنبشی همراه شوی، و یا در حکم سوژه‌ای آگاه که مختصات ناخودآگاه اجتماعی و بینامقطعی خود را می‌شناسد و همزمان آگاهی در خود را به آگاهی برای خود بدل می‌کند و با فاصله به حرکات می‌پیوندد، دست به عمل بزنی. در این میان مختصات کنش‌های عاطفی، حسانی و بدن‌مندِ ما نیز بسیار مهم اند. بسیاری از کسانی که امیدشان به احیای پهلوی و چه و چه بود، همه‌چیز را از دیدِ مصادره‌گر جمهوری اسلامی می‌بینند. اما واقعا چطور می‌شود به لت‌وپار شدن ده‌ها هزار آدم بی‌تفاوت بود؟ چطور می‌شود تکان نخوری؟ خب این لحظه مهمی است که باید در مورد حس انسانی خودت شک کنی. با این وجود رنج دیگری شما را وادار به عمل می کند. آن بیرون نسل‌کشی در حال رخ‌دادن است و ما باید نسبت به آن دادخواه باشیم. 

سما: در راستای حرف‌های شما در مورد پهلوی و بعد حرف نسترن در مورد دادخواهی من هم می‌خواستم اضافه کنم، به نظرم یگانه خیلی بر امر اخلاقی تأکید می‌کند. ما وقتی مشخصا با قسمی اعلام «نا-همبستگی» جریانات دادخواه مواجه می‌شویم، دیگر مسئله‌ی امر اخلاقی در میان نیست و مساله کاملا سیاسی است. یعنی برآمدن یک نیروی سیاسیِ کاملا ارتجاعی دارد کاملا عیان می‌شود. و این دقیقا به خاطر انقطاع جنبشی بین آرمان‌های سیاسی و همچنین کمونیستیِ دادخواهانِ دهه‌ی شصت است و بعد انقطاع آن با نیروهای غالبی که در دهه هشتاد از جمله‌اش اصلاح‌طلبان بودند؛ مثلا مادران پارک لاله وقتی شکل گرفت، با استناد به صحبت عضوی از خانواده‌های خاوران، تلاش‌هایی شد که مادران خاوران و دادخواهان دهه شصت در حرکت ۸۸ و مادران پارک لاله حل و ادغام بشوند و حتی پیشنهادهایی شد که درنهایت اتفاق نیفتاد. این انقطاع خیلی سیاسی و عامدانه است. و به همین دلیل امثال علی‌نژاد ناگهان به نماینده‌ی مادران دادخواه در گفتمان براندازی تبدیل می‌شوند. از همین روست که نبودِ افق سیاسی و برنامه‌ی سیاسی منجر به عدم همبستگی و «نا-همبستگی» می‌شود و نه تنها مانع همبستگی است که منتهی به یک سیاست ارتجاعی است. برای همین می‌بینیم که همزمان خانواده‌های دادخواه آن شُمای خیالی را عتاب می‌کنند که کجا بودید، درست همان زمان هشتگی سکسیستی  مثل فلانم تو رفح در سوشال مدیای فارسی به راه می‌افتد. این‌ها اصلا اتفاقی نیست و برآمده از قسمی خطر گسترش ایدیولوژی فاشیستی و ارتجاعی است که در فضای اپوزیسیون جمهوری اسلامی در جریان است.

نسترن: ممنون سما از توضیحاتت. من از تنشی که در مورد مادران پارک لاله و خاوران اشاره کردی بی‌خبر بودم. به نظرم مسئله‌ی مهم و قابل توجهی است و من حتما سعی می‌کنم از تو بیشتر یاد بگیرم در این باره. در مورد خانواده‌های دهه‌ی شصت به‌عینه می‌شد دید که حتی خانواده‌هایِ جریان‌های سیاسیِ متفاوت در عینِ اختلاف نظرهای شدید سیاسی به رفت‌وآمد و همبستگی ادامه می‌دادند و من این را از نزدیک شاهد بوده‌ام. شاید این خصلت در دهه‌ی شصت را بتوان در نسبت با خود انقلاب و امکان‌های اجتماعی‌-‌سیاسی که پدید آورده بود، فهمید که البته موضوع دیگری است و الان نمی‌شود به آن وارد شد. یکی از ریاکاری‌های فضای این دوران را می‌شود در نوع تأکیدها بر وضعیت ایران هم دید. مثلا وقتی در برابرِ هشتگ “آل آیز آن رفح” ناگهان ترند “آل آیز آن ایران” ساخته می­شود. اما در واقعیت نمی‌شود انکار کرد که مقایسه‌ی مورد نسل‌کشی و جنگ با بحران سیاسی و سرکوب داخل ایران مقایسه‌ای نابجا است. هم از حیث ابعاد هم از حیث دلالت تاریخی و فراملی. یا استدلال‌های همیشه آماده‌ای که چون ما خودمان درگیرِ مسائل خودمان هستیم، صحبت کردن از هر مسئله‌ی غیرملی بلاموضوع است. انگار در طرح هر بحثی پیش‌فرض همان قربانی‌انگاریِ رقابتی است. هر زمان که صحبت از رنج دیگری می‌شود ما بلافاصله باید از رنجی که خودمان می‌بریم حرف بزنیم. اما از نظر من ریاکاریِ این فضا را می‌توان از جایگاهِ طبقاتی اکثریت این صدا فهمید. بسیاری از کسانی که چنین لحن و گفتاری دارند، اتفاقا در زمره‌ی طبقات پایین و محروم از حداقل زندگی نیستند. بخش خوبی از این صدا را لایه‌های بالایی تشکیل می‌دهند. کسانی که دائما در حال حرف زدن هستند و صدایشان طنین بلندی دارد. که علی‌القاعده از جایگاه طبقاتی آنها هم خبر می‌دهد. اما مهم‌تر از آن، ریاکاری این گفتمان بیش از همه آنجا آشکار می‌شود که با بن‌بستها یا گره‌گاههای همبستگی در خود ایران مواجه می‌شویم. جایی که دیگر نمی‌شود از توجیهاتی نظیر “چراغی که به خانه رواست…” استفاده کرد، چرا که موضوع در مرزهای خود ایران است. مثلا اگر برگردیم به قیام ژینا، لحظه‌ی گسیل شدن تانک‌ها به سمت مهاباد به‌نوعی با افول و پایان جنبش در اکثر شهرهای دیگر ایران همراه شد. مسئله در اینجا نه فقط عدم همبستگی، که حتی ناهمزمانی مبارزات به لحاظ تاریخی و تخیل‌های سیاسیِ همبسته با آن‌هاست. چرا که جنبش در ذات خودش چندپاره و ناهمزمان یا چندزمانی است. مسئله‌ی دیگر خود همبستگی با خلق‌های تحت ستم ایران است؛ همبستگی با آنها انگار همواره “مشروط” است، حتی از سمت نیروهای مترقی. انگار، به قول هاله، همیشه یک منطق بازجویانه در پس آن پنهان است. خاطرم هست یکی از دوستان سابقم در اینستاگرام نوشته بود: “البته بر ما مشخص نیست که جوان مهابادی دنبال چه است”؛ اما پرسش دقیقا همین‌جاست: چه کسی تعیین می‌کند که خلقی که دهه‌ها مسیر و زمان‌مندیِ تاریخیِ خودش را زیسته و برایش جنگیده است باید چه بخواهد و چطور ممکن است که همبستگی با او – در آن لحظه به عنوان کسی که در معرض سرکوب خشونت‌بار است – مشروط به داوری مطالباتش باشد؟ تازه بماند که وضع کوردها در این میان از برخی از دیگر خلق‌های ایران بهتر است – به میانجیِ سابقه طولانی‌تر در مبارزه و اندک بازشناسی در میان نیروهای سیاسی دیگر. اما وقتی مسئله به عرب‌ها می‌رسد به عنوان نمونه، اوضاع به مراتب وخیم­تر است. یا در مورد بلوچ­ها، همبستگی یا از جنس “دلسوزی” بود در ابتدا، و یا بعدتر به شکل دیگری دنبال شد: انگار تصاویری دستچین شد از مبارزه‌ی مردم بلوچ که با ذهنیت مسلط درباره‌ی “زندگی‌خواهی” همخوان باشد. گویی تنها نمودِ زندگی‌خواهی، رقصیدن یا مظاهرِ سبک زندگی باشد و باقیِ مسئله بیرون از قاب بسیج عاطفی مسلط قرار بگیرد. در فضای مترقی‌ترها هم گاهی با خطر فتیشیزه شدنِ مبارزات فرودستان و گروه‌های تحت ستم مواجه هستیم. به دلایلی که گفتم دورویی یا مظلوم‌نماییِ پنهان پشتِ صداهای فرادستی که همواره امکان همبستگی فراملی را رد می‌کنند، می­شود با همین مسئله‌ی داخلی عیان کرد. مسئله‌ی دیگر، صدای بازجویانه‌ی همین گروه‌های فرادستِ مخالف در مواجهه با جنبش‌های صنفی است که در قیام هم به‌تمامی آن را شاهد بودیم. توقع دائمیِ اعتصاب عمومی (و نه صنفی)، رویدادی که در تاریخ کشورهایی که از آزادیِ کنش بیشتری هم برخوردارند، رویدادی تاریخی قلمداد می‌شود، یکی دیگر از عجایب این فضاست. گروه‌هایی که هرگز زحمت حمایت از مطالبات صنفی این گروه‌ها را به خود نداده‌اند، با بالا گرفتن اعتراضات خیابانی به سرعت فضا را از این سوال‌ها پر می‌کنند: کجاست جنبش کارگری؟ کجاست جنبش معلمان؟ و خب غیرعقلانی بودنِ این دعوی را به‌راحتی می­شود نشان داد؛ چطور بی‌ثبات‌ترین و شکننده‌ترین نیرویِ کار جامعه باید در هر بزنگاهی، بدون داشتن هرگونه افق تاریخی و سیاسی- اندک توان خود را خرج کند، آن هم با علم به از دست رفتن معیشت و حیاتش؟ مگر نمی‌بیند آمار خودکشی در طبقه کارگر ایران را؟ تصور کنید برای دو روز اعتصاب – آن هم غیرصنفی – چه هزینه‌ای باید بدهد یک کارگر؟ می‌تواند به قیمت زندگی‌اش تمام شود. اصلا پیش از همه این بحث‌ها، آیا از خودشان پرسیده‌اند که “شرایط امکانِ” پیوستنِ جنبش صنفی به یک جنبش سیاسی چیست؟ آن هم وقتی سوگیری طبقاتیِ مدعیان نمایندگی آن مبهم و بعضا در تضاد با منافع آن گروه است. مسئله‌ی اصلی پرسیده نشدنِ سوالهای کلیدی است. به جای بازجویی باید پرسید علت “غیاب” چیست. مثلا در بخش قابل توجهی از بهار عربی، جنبش کارگری هم حضور داشت. اما نه در جنبش سبز و نه در خیزش‌های پیاپی این سالها چنین پیوندی به طرز فراگیر وجود ندارد. خب باید پرسید چرا؟ دلیل ساختاری آن چه می‌تواند باشد؟ و فکر کردن به همبستگی تازه بعد از آن می‌تواند ممکن شود. یا مثلا می‌شود به موارد متفاوت فکر کرد و دلایل آن را هم جستجو کرد؛ مثلا چه می‌شود که در قیام ژینا، در پاسخ به فراخوان شورای هماهنگی تشکل‌های فرهنگیان، تنها جایی که اعتصاب شکل می‌گیرد کردستان است؟ حتی شاید بهتر است دقیق‌تر بگوییم: نه تمامی کردستان، جنوب و مرکز آن. یعنی در واقع جایی که به سنت چپ سیاست کوردی تعلق دارد. از اینجا شاید بتوان به مفصل‌بندیِ پیوندهای میان‌جنبشی فکر کرد. به طور مشخص مورد کردستان نشان می‌دهد که این همبستگی از مازادی نشأت می‌گیرد که از یک جهت‌گیریِ تاریخی و مبارزاتی مشخص می‌آید. جهت‌گیری‌ای که بستر مناسب این همبستگی را پیشاپیش فراهم کرده است. بنابراین مسئله این نیست که بگوییم معلمان کردستان بهتر عمل کرده‌اند چون داناتر یا شجاع‌ترند. مسئله بستر یا همان شرایط امکان آن است – امکان‌های مادی این همبستگی. نمی‌شود فقط با پاسخ‌های اخلاقی یا ایدئولوژیک تکلیف این طور پرسش‌ها را معلوم کرد. و این مشکلی است که برخی از نیروهای چپ – مشخصا سوسیال‌دمکرات‌ها – از فهم آن قاصرند. اهمیت یا توان تاریخی چپ از وجه مبارزاتی، تشکیلاتی و بسیج توده‌ای آن می‌آید، نه صرفا نمایندگیِ گفتمانیِ نخبگانی که در ائتلاف با سایر نیروها به دنبال کسب چند صندلی در ویترین مخالفان باشند. چرا که نیرویی که بدنه‌ی اجتماعی متشکل و فعال نداشته باشد، در جهانی که راست بر آن غلبه دارد مگر آنکه خلافش ثابت شود، جز نقش تزیینی و بازنمایی تکثر چه نقش موثری می‌تواند بر عهده بگیرد؟ و خب نیروی چپی – که مثلا در صدای محمدرضا نیکفر- که همه‌چیز را به مسئله‌ی نمایندگی و بازتعریف قانون اساسی یا قرارداد اجتماعی جدید محول می‌کند، قاعدتا نمی‌تواند این گره‌گاهِ حیاتی را جدی بگیرد. و خب تعجبی هم ندارد که در میان لحظه‌ی فورانِ سیاست، راهکار سازمان‌یابی و سیاست‌ورزی‌اش به نوشتن منشور تقلیل پیدا کند. آن هم توسط گروه‌ها و جریان‌هایی که هیچ پیوند مشخص و متعینی با نیروی اجتماعی ندارند. وقتی همه‌چیز در امر گفتمانی و حوزه‌ی عمومی حل شود، خب چرا همین جمع که امروز در حال انجام این گفت‌و‌گو است یک منشور ننویسد و به امضای تعدادی فعال فمینیست درنیاورد؟ اما خب، این سند به درد چه‌کسی می­خورد، نسبت آن با نیروی اجتماعی که به شکل خیالی با آن پیوند دارد چیست و قرار است چه چیزی را به حرکت دربیاورد؟ این طور می­شود که منشورها مثل سرهای بی‌تن می­شوند. به هیچ جا وصل نیستند. نکته‌ی آخر هم این است که این “جنبش اجتماعی‌گراییِ” رایج این سال‌ها – نه فقط در ایران، که در جهان پساشوروری و … – نتوانسته جای سیاست توده‌ای را بگیرد و برای همین نیاز است که به این مسئله هم بیاندیشم. من دیگر حرفم را کوتاه می‌کنم.

حورناز: من نکته‌ای می‌خواستم مطرح کنم درباره‌ی اقتصاد همبستگی و همین سیاست رقت و دلسوزی (پیتی). به نظر می‌رسد که در منطقِ نمایشیِ همبستگی، هم سلسله‌مراتب ایجاد می‌شود و هم بسیجِ عاطفی به بسیجِ دلسوزی تقلیل پیدا می‌کند. وقتی رنج فتیشیزه می­شود و جزئی از صحنه‌ی نمایش و گاهی حتی کسب سرمایه نمادین. در گفت‌و‌گو با نکته‌ای که بنفشه گفت، من گمان می‌کنم همبستگی اگر نخواهد در دام همین نمایش و دلسوزی بیافتد، باید متکثر، و فراملی باشد. همان همبستگی که موهانتی از آن حرف می­زند. ولی اتحاد انگار محصور در گفتمان ناسیونالیستی و سرمایه‌دارانه است.

نسترن: ببخشید پرگویی میکنم. نقل میکنم از رفیق عزیزم سارا کرمانیان، اصطلاح دوئالیسم روش‌شناختی را. این‌که انگار همیشه چه در سپهر ملی چه جهانی، یک میانجی‌هایی هستند که اولویت‌ها را تعین نهایی می‌دهند (overdetermine می­کنند). این‌که چه چیز مسئله‌ی اصلی است و چه چیز فرعی. مثلا در موضوع ستم تاریخی به یهودیان، و الان مسئله‌ی فلسطین، انگار پیشاپیش دوباره سوژه غربی را به مرکز می‌آورد. چرا که بحران از دل غرب برآمده و به غرب بازمی‌گردد. اما مثلا مسئله‌ی کورد هیچ‌وقت نمی­تواند این‌قدر محوری شود – حتی با این‌که ذاتا فراملی است – چون مسئله‌ای منطقه‌ای قلمداد می‌شود و به‌عبارتی نوع تضاد طوری نیست که غرب را بجرانی کند – حداقل در نگاه اول – اساسا شایسته‌ی همبستگیِ جهانی نخواهد بود. در واقع نیروی مترقی جهانی وقتی بسیج می‌شود که “امپریالیسم غربی” بناست به چالش کشیده شود. چرا که نیروی مترقی غربی هم به اندازه‌ی خود امپریالیسم غربی “اصلی”، “محوری” و خودمانی بگوییم، مرکز جهان است! در مورد مسئله‌ی ایران هم وضع به همین منوال است. و همین می‌شود که از فقدان همبستگی، برخی از نیروهای ایرانی دست به سمت دولت‌های غربی دراز می‌کنند. یا مثلا در مورد روژئاوا، وقتی نیروی کورد در برابر دولت متخاصم ترک یا نیروی بنیادگرای اسلامی تنها می‌ماند و به‌ناچار با نیروهای آمریکایی همکاری می‌کند، مورد لعن و نفرین بخشی از چپ است.

یک نکته‌ی دیگر هم بگویم. یک چیزی جا افتاده بود که می‌گفتند بهارعربیِ یک و بهارعربیِ دو، یعنی انگار به موج اعتراضات ۲۰۱۶، ۲۰۱۷ به بعد می‌گفتند بهار عربی دو. مثلاً در لبنان و عراق و حتی ایران انگار این‌ها منطق دیگری را در منطقه نشان می‌دهد، مثلا مسئله‌ی زنان افغانستان و جالب است که ایرانی‌ها حتی در این منطق هم نمی‌توانند همبستگی کنند، یعنی با این‌که میان ایرانی‌ها و مخالفین دولت عراق و لبنان هم‌سرنوشتی‌ به معنای مادی وجود دارد، یعنی دولت‌ها متحدِ هم هستند، تو هم می‌توانی خودت را متحد آن جنبش ها بدانی. با این حال در تخیل سیاسی ایرانی مطلقاً این وجود ندارد، اصلاً بهش فکر نمی‌کند، اصلاً کلاً مسدود است، چون فکر می‌کند شری که من تجربه می‌کنم چیزی استثنایی است. یعنی منطقِ استثنایی‌کردن در ایرانیان بیداد می‌کند. ایرانی‌ها واقعاً فکر می‌کنند که چیزی را تجربه می‌کنند که در تاریخ بشریت کسی تجربه نکرده است، این هم به نظرم موضوع مسئله‌داری است که راه پیوندپذیری را مسدود می‌کند. 

یگانه: من چند موضوع مختلف را می‌خواهم مطرح کنم. یک این‌که حرف بنفشه یادم آمد راجع به اینکه ما با جنبش باید همبسته شویم یا تنها، که البته فکر کنم دیگران هم مطرح کردند. به نظرم یک بخش بزرگ ماجرا همین است و شاید بخش بزرگی از مشکل بنیادینی که می‌توان داشت با یک شکلی از همبستگی فراملی و حتی همبستگی ما از اینجا به داخل ایران و حتی همبستگی‌های پراکنده که در ایران با جاهای مختلف رخ می‌دهد این است که آن جنبشِ دیگر چه می‌خواهد و دو جنبش چه‌قدر می‌توانند و چطور می‌توانند با هم همبسته شوند، یعنی دقیقا در چه نقاطی به هم وصل می‌شوند یا نمی‌شوند. فکر می‌کنم اگر درصدِ جاهایی که این‌ها می‌توانند با هم جفت‌وجور بشوند اندک است، معنا و کارکرد و کم‌وکیفِ این همبستگی چطور چیزی است؟ بحث احزاب را نسترن مطرح کرد. بخشی از این موضوع می‌رود سمتی که خیلی برای من جالب می‌شود و آن نسبت‌هایی است که با دولت-ملت‌ها می‌سازیم و این‌که گذشتن از نگاه به دولت-ملت‌ها چطور کار می‌کند؟ چون به نظرم نمی‌شود نیروهای مادیِ فعال را نادیده گرفت، نیروهایی که دارند در آن بافت کار می‌کنند و بین این فضاهای دولت‌‌-‌ملتی تقسیم می‌شوند، مثلا این که نیروهای کورد برای دوام‌آوردن چطور باید به سمتی، مثلا علیه ترکیه به سمت ایران، یا مثلا علیه این‌ها همه یه سمت آمریکا، مایل شوند. در رابطه با این‌که منفعت‌ها چگونه توزیع می‌شوند، فکر می‌کنم باید احزاب را بعضا از مردم تفکیک کنیم. همان‌طور که می‌گوییم حماس را فلسطین نبینیم، فضای کوردها را نیز مثلا کومله و دموکرات نبینیم. این نیز هست که وقتی می‌خواهیم مواضع همبسته و همدل بگیریم، انگار می‌خواهیم بگوییم بحثِ منفعت نباید در میان باشد. گویی ما باید با استانداردهای بالا وارد میدان شویم که در نسبت با بحث منفعت کار نمی‌کند. اما آن کسی که شرایط مادی‌ خاصی را تجربه می‌کند و در آن وضعیت منافعی دارد، طبعا از آن‌جا که نشسته است – از درون آن سوژگیِ مکان‌مند و مشخص – به صحنه نگاه می‌کند و از همان موقعیت دست به کنش می‌زند. امر از بالا نیز روی او اثر نمی‌گذارد، ثمربخش نیست. منفعت و شرایط مادی با هم گره می‌خورند و آن‌وقت فکر می‌کنم که اگر به بحثِ منافع منفی نگاه کنیم، کاری از پیش نمی‌بریم. لازم است فکر کنیم که جنبشی که بیش از همه درگیرش هستیم، در چه راستایی است و چه منافعی دارد و تازه آن‌جاست که کمی روشن می‌شود که حالا کجا و چطور می‌خواهد/می‌تواند مفصل‌هایی را با دیگر جنبش‌ها ببندد یا نبندد. جاهایی هم هست که قادر نیست با یک جنبش دیگر پیوند‌ بسازد و نمی‌سازد. شاید بتواند کلیتی را در همبستگی بگوید، اما نتواند کار بیشتری انجام دهد. این حد از همبستگی شاید کارآ نباشد، صوری برجا بماند و شاید اصلا معنا نداشته باشد. این بیان البته خیلی کلی‌ و غیرتاریخی است. مشخصا می‌خواهم به خودِ آن چیز نگاه کنم: برای مثال با «زن، زندگی، آزادی» در کدام زمین‌ها می‌توان توپ زد و در کدام زمین‌ها نه؟ و در کدام زمین‌ بازی‌مان خواه‌ناخواه کیفیتی کمابیش صوری و نمایشی پیدا می‌کند؟

لعیا: خیلی ممنونم رفقا از همگی. واقعا لذت بردم و یاد گرفتم. برای من همبستگی در پیوند با مفاهیمی نظیر مبادله و استعمار معنا می‌شود.

اولین حالت آن است که منِ ایرانیِ چپ به جنبش همبستگی با فلسطین می‌پیوندم. عمیقا هم دوست دارم به آنان کمک کنم. من به فلسطینی‌ها نگاه می‌کنم و مدام به آن‌ها که در رنج هستند می‌گویم چه باید بکنند و چه برایشان خوب است. کدام شعار مناسب است و کدام نیست؟ با چه کسی اتحاد ببندند و نبندند؟ تصور کن تمامی مردمت در خاک و خون غلت می‌زنند و من ایرانی چپ مدام از جمهوری اسلامی ایران سخن می‌گویم که رفیق شما نیست و اصلا نباید با او گفت‌وگو کنید. من برای درک سیاسی آنان ذره‌ای ارزش قائل نیستم و مدام می‌خوام تاکتیک‌های سیاسی خودم را که قطعا از آنان برتر، والاتر و دقیق‌تر است به خورد آنان بدهم و معتقدم که آنان دقیقا نمی‌فهمند بنیادگرایی اسلامی چیست‌. امپریالیسم چیست. راه رهایی چگونه است. این ارتباط دیگر بویی از همبستگی نبرده است و نوعی رابطه‌ی استعماری بین من و فرد در رنج را به وجود آورده است.

حالت دوم آن است که مثلا اگر من به عنوان یک ایرانی خود را جزیی از جنبش زن زندگی آزادی می‌دانم، همیشه نگاهم به دست و زبان دیگران است که برای من چه می‎کنند؟ آیا برای جنبش من کاری کرده‌اند؟ آیا نشان داده‌اند که همراهند؟ چطور و چگونه بوده؟ اصلا چند بار بوده؟ آها ۲ بار برای من بیانیه امضا کرده‌اند و ۳ بار تجمع برپا کرده‌اند، پس من هم به همین تعداد و همین شکل مراتب همدلی و ارادتم را به آن‌ها نشان می‌دهم. اسم این اتفاق دیگر همبستگی نیست. این نوعی مبادله است. بر مبنای سود و زیان من است. مثل سوالی که بسیاری از ایرانی‌ها می‌پرسیدند در جربان رفح. فلسطینی‌‌ها کجا بودند؟ چرا از ما حمایت نکردند؟ چرا ساکت بودند؟ پس ما هم کاری به کارشان نداریم. یعنی رنج فلسطینی برای من زمانی قابل درک است که او رنج مرا به رسمیت شناخته باشد. اگر نشناخته باشد، رنج او برای من بی‌اهیمت است و من با او وارد بده‌بستان عاطفی، سیاسی، اقتصادی  نمی‌شوم. در چنین شرایطی همیشه ترس مرا وا می‌دارد و رقابت مرا فرا می‌گیرد که نکند به جنبش خودم کم‌محلی شده؟ نکند جنبش من گم شود؟ نکند دیگر مهم نباشم؟ نکند جنبش من از یاد برده شود؟

حالت سوم که ما به نوعی از آن سخن می‌گوییم و به گمان من دستیابی به آن دست‌‌کم برای من بسیار سخت است، همبستگی است. همبستگی یعنی من به تو که در رنجی چنان یاری می‌رسانم که تو می‌خواهی. من در رکاب تو هستم و با جهت‌دهی تو رنج تو را تسلی می‌دهم. یعنی من چپ ایرانی برایم اهمیتی ندارد که تو در جنبش زن زندگی آزادی بوده‌ای یا نه. من با تو همراهم. چون باور دارم که رنج تو بی‌رحمانه و ظالمانه است و من دوشادوش تو برای زدودن رنجت‌ تا جایی که بتوانم می‌جنگم. آیا گوشه چشمی دارم که تو مرا تسلی می‌دهی؟ خیر! اما آیا خرد خویش را دم در می‌گذارم؟ آیا نگاه انتقادی‌ام را گم می‌کنم؟ آیا ارزش جنبش خودم را کم می‌کنم و دیگر از آن سخن نمی‌گویم؟ خیر، من در همبستگی با توام و اما در همبستگی با تمامی دردها و رنج‌های ستم‌دیدگان هستم. رنج تو فلسطینی سبب نمی‌شود من رنج مردم ایران و مردم روژاوا و مردم شیلی و مردم انگلیس را نبینم. آنچه مادربزرگ نسترن زندگی‌اش کرده دقیقا از این نوع همبستگی بوده. روانش شاد. دل بزرگی داشته این زن.

جز این وقتی به همبستگی نگاه می‌کنم همبستگی می‌تواند شکل نمادین یا ارگانیک داشته باشد. یعنی می‌تواند صرفا در ژست و ادا برای فلسطینی‌ها جلو رود. یا می‌تواند به شکلی ارگانیک چنان که آنان از من طلب می‌کنند عمیق و دل‌خواسته باشد. فرا رفتن از همبستگی نمادین و بیان همبستگی به شکلی که بتواند واقعا تاثیرگذار و عمیق باشد جز از طریق سازماندهی و بازشناسی استراتژی سیاسی میسر نیست. یعنی تمام آنچه در طی ۷۵ سال گذشته برای فلسطین انجام شده بیشتر در قالب همین همبستگی نمادین بوده و خیال خامیست که تصور کنیم بیانیه‌ها، تجمع‌ها و کمپ‌ها سبب آزادی فلسطین خواهد شد. یا رنج آنان را کم خواهد کرد اما می‌تواند بستری برای سازماندهی نیروی جوان و نیروهای عاصی از ستم و استثمار باشد اگر که نیروی چپ بخواهد و بتواند.

تاکوو ژن ئازاد نەبـێ
سەرچاوەکەی ژیـــن لیخنە!
– هێمن مووکریانی

اگرچه ممکن است در صحنه‌ی رسمی سیاست و شاید از دید یک ناظر بیرونی، اوضاع ایران آرام و عادی به نظر بیاید، اما بر وجدان عمومی بیدار ایرانیان و فعالان اجتماعی و سیاسی آشکار است که موج اخیر سرکوب­ در کشور نیز همچون گذشته در امتداد انتقام­‌کشی از خیزش انقلابی ژینا به جریان افتاده است. این بار در غالب احکام سنگین زندان و اعدام برای فعالین زن. پس از سرکوب گسترده‌ی فعالان زن در گیلان، برای شریفه محمدی حکم اعدام بریده­‌اند؛ فعال کارگری گیلانی، عضو شریف جنبش صنفی-کارگری ایران، که در این سال­‌ها به‌رغمِ همه‌چیز، لحظه­‌ای مقاومت برحق و مدنی­‌شان در کف خیابان­‌ها را تعطیل نکرده­‌اند و راه دشوار مطالبه‌ی تاریخیِ حقِ داشتنِ تشکل­‌های مستقل صنفی را هموار می‌کنند. این روزها هم خبر صدور حکم ناعادلانه‌ی اعدام دیگری همه‌ ما را برآشفته است. این بار برای زندانی زن کورد، پخشان عزیزی؛ نگرانی­‌ها برای سرنوشتِ وریشه مرادی نیز جدی است، چرا که دادگاه انقلاب تهران او را نیز به اتهام واهی “بغی” محاکمه می­ کند. آخرین “زندانی سیاسیِ” زنی که با حکم ضدانسانی اعدام جان خود را در زندان­‌های جمهوری اسلامی از دست داد شیرین علم‌هولی بود؛ کسی که به روایت عاطفه نبوی، هم­بندی سابقش، پانزده سال پیش روی دیوار و در کنار تخت خوابش در زندان اوین نوشته بود: ژن، ژیان، ئازادی. پس از اعدام پنج زندانی سیاسی کورد در سال هشتاد و هشت، دانشجویان وقت دانشگاه تهران – اغلب کورد – تجمعی برگزار کرده بودند تا به این احکام ناعادلانه اعتراض کنند. یکی از آنها پخشان عزیزی بود و حالا طعنه‌ی تلخ تاریخ است که خود او با حکم اعدام مواجه شده است. از همان لحظه‌ی پخش خبر، رسانه‌های حقوق بشری و اجتماعی مملو از بازتاب و ابراز نگرانی درباره‌ی این حکم شده­‌اند، خاصه با تأکید بر بازگوییِ شکنجه­‌های هولناکی که پخشان در زندان تجربه کرده و در نامه­‌ای که از درون زندان نوشته، آنها را شرح داده است. آشکار است که حاکمان بعد از برگزاری انتخابات و بازآرایی سیاسی درونی خود، فعالانی را هدف گرفته­‌اند که به‌خوبی می­‌دانند نبضِ تغییر در جامعه‌ی ایران هستند و خواهند بود. زنانی که در عینِ آن که چون اکثریت زنان ایرانی در برابر تبعیض­‌های روزانه و فراگیری ایستاده‌اند که به‌میانجیِ حاکمیت شرع و مردسالاریِ دیرپا بر تن و روان و زندگی­‌هایشان جاریست، در تقاطع ستم­‌های طبقاتی و جنسیتی و ملیتی نیز مسیر مقاومت و بهرزوی جمعی را با فروتنی و شهامت مدنی مثال‌زدنی پی می‌گیرند. به همین خاطر، نامه‌ی پخشان عزیزی را در این روزها نه فقط به‌عنوان سند افشاگر جنایت و شکنجه در زندان­‌های ایران، که باید به‌عنوان شهادتی بر زیستنِ مقاومت خواند، نامه­‌ای که هم بازگوکننده‌ی تاریخ ستم است و هم بازتابی از یک ذهن و زندگی روشن، که مقاومت را با تمامی قلب و جانش زیسته است؛ از مهاباد و تهران، تا کوبانی و روژئاوا. این نامه خود زندگی­‌نامه­‌ای از زبانِ ژن ژیان ئازادی است.

متن کامل نامه‌ی پخشان عزیزی
*بازنشر از بیدارزنی

▪️کتمان حقیقت و آلترناتیو آن

دستانش را بە دیوارەی رحم‌اش چسباندە بود تا نیافتد، در برابر داروهای سقط مقاومت می‌کرد. از همان کودکی برای ماندن و با صدای مادری زجرکشیدە کە درس مقاومت و زندگی می‌داد، چگونە بودن را قد می‌کشید:

«بۆیەت دەبەستم تا خووی پێ بگری، نەک تا من ماوم لە بەندا بمری».

می‌بندمت تا عادت کنی، تا زندە هستم در بند نمیری.

بین زندگی و زمان جنگی در حال وقوع است!

دستانش را بە دیوار سلول گرفتە بود تا نیافتد. مدت‌ها بود کە برای ماندن و یافتن راهی برای بودن و فراتر چگونە بودن، شب و روز نمی‌شناخت. با شیوەی ارعاب دولتی و بیست سلاح بالای سرشان کە بە زعم خود تروریست گرفتەاند (همان تروریسمی کە ارعاب در ملاء عام یکی از مبادی آن است!).

پسر نوجوان ١٧ سالەای کە خالەاش را بعد از سال‌ها دوری می‌دید، بە همراە پدر، خواهر و دامادش بە زمین خواباندە می‌شوند. دست از پشت بستە، سلاح بر سر، یک خانوادەی مقدس را (همان خانوادەی مقدسی کە بنیان‌های مقدس جمهوری اسلامی بر پایەی آن شکل گرفتە) با سوار شدن بر پشت‌شان بە زنجیر می‌کشند. لبخندی کە نشانەی اقتدار و پیروزی «دولت خانوادە» است؛ عملیات با موفقیت انجام شد.

بە سمت بالا حرکت می‌کنند و بالاتر…

صحنەهای کشتار و ازهم پاشیدن هزاران خانوادە در جلوی چشمانش بە مانند فیلمی تراژیک می‌گذرد. در ضعف شدید جسمانی دستانش را بە دیوار سلول ٣٣ اوین (بالا) کلید می‌کند. همان سلولی کە ٨٨ نیز با همان اتهام «کورد بودن» و «زن بودن» و تلاش برای «خود بودن»، بستە بودندش. صدای سرفەهای پدر را کە سە بار سکتە کردە، بە دلیل سرطان، تازە جراحی داشتە و تنش هنوز آثار گلولەهای دهەی ٦٠ را یدک می‌کشد، از بند ٤ می‌شنود. و از بندهای دیگر صدای فریاد خواهری کە بارها تقاضای دیدن تنها فرزند وحشت‌زده‌اش را دارد.

در همان روز اول بازجویی، پیشنهاد قضایی نشدن پرونده و فیصله‌ی همه چیز بی‌سروصدا، داده می‌شود! پیشنهادی کە بە سرانجام نمی‌رسد.

بارها در بازجویی به دار می‌کشیدندش، ۱۰ متر به قعر زمین فرو می‌بردندش، باز بیرون می‌آوردند و از زیرزمین بیرون می‌کشیدندش. سرخورده و شکست‌خورده‌ی اجتماعی قلمدادش می‌کردند!

حافظەی تاریخی‌ای کە پر از وقوع این حادثه‌‌هاست! ادبیاتی کە از همان اوان کودکی با زندگی در کوردستان با آن غریب نبود. از همان کودکی مهر تجزیەطلبی و جنس دوم و شهروند نبودن خورده بود. یا بایستی در پی اثبات غیر آن با پناە بردن بە آغوش «دیگری» باشد (کە از قبل بە عنوان یک مرزی، مرکز، مرز خود را با آن تعیین کردە بود)، یا بایستی سرفرازانە در پی خدمت مردم می‌بود. بلی، ما برای اقتدار مرکزی، کوچکیم، عددی نیستیم، اما برای احکام، بزرگترین و سنگین‌ترین…

ذهنیت دولت-ملتی کە برای بقای خود از اعمال خشونت‌آمیزترین شیوەها ابا نداشتە است؛ بازتولید اقتدار و خشونت…

اوریانتالیسمی کە مکان نمی‌شناسد! هرگونە ذهنیت مرکزگرایی و اقتدارگرایی کە بین خود و دیگری تمایز قائل می‌شود و در بە حاشیە راندن و مینی‌مالیزە کردن (جوهر-ساختار) از اعمال هیچ سیاست و خشونتی دریغ نمی‌ورزد.

برخورد مادی و عنینی‌گرا (نە واقع‌گرا) با حقایق اجتماعی (همان بزرگترین حقیقتی کە در طول تاریخ انکار شدە و سیاست‌های امحا بر آن پیادە گشتە است)، و این یعنی علمی پوزیتیویستی (نە جامعەشناختی کە علمی بسیار پیچیدە است)، مسلما این بە معنای گام نهادن و عمل کردن در راستای استراتژی مدرنیتەی کاپیتالیستی (نە آنتی کاپیتالیستی) است.

در حالی که با همین استراتژی مدرنیته‌ی کاپیتالیستی در منطقەی خاورمیانه، جسم و تن کوردستان را از هم تجزیه نمودند و همان کوردها از بدو تولد مهر تجزیەطلبی خوردند! کوردستان یک جامعەی پویاست که در طول تاریخ، هیچ دولتی قادر به تحت استیلاء درآوردن آن نبوده است. تفاوت اساسی جامعەی معاصر کورد، گذار از ناسیونالیسم و رسیدن به جامعەی سوسیالیستی است.

نه با انکار و دشمنی، بلکه با احترام به تمامی اعتقادات…

مقابله با تجزیەطلبی، مستلزم ایجاد یک ضمانت استاتو است. همان که انسان کورد با مهر تجزیەطلبی بر آن، محکوم می‌گردد.

بار دیگر در بازجویی، سرخوردگی اجتماعی و شکست‌اش به او گوشزد می‌گردد.

وضعیت تراژیک-کمیک با عده‌ای انسان پراگماتیست و پوزیتیویست! که روزانه با شیوه و اعمال سیاست‌شان، مدرنیته‌ی کاپیتالیسیتی را تغذیه می‌نمایند. مسالەی ما هویتی است و نه امنیتی! آنجا که برای حفظ امنیت ملی، مسایل هویتی و امنیت اجتماعی، انکار و سلب می‌گردد، و حتی فراتر، آنانی کە قرار است مسایل را حل کنند، خود مسایل عمیق شخصیتی دارند، تا بدانجا کە کل مسالە برایشان شخصی می‌شود، و بدین ترتیب بحران به اوج خود می‌رسد!

یک انسان با جنسیتش (اولین بعد ادراکی‌اش)، با زبانش، فرهنگ و هنرش، مدیریت‌اش، طرز زندگانی‌اش و با آزادی و به طور کلی ایدئولوژی‌اش انسان است. زمانی که هرکدام از این ابعاد در زندگی سقط شد، دیگر جایی برای یک زندگی انسانی باقی نمی‌ماند. اگر ارادەی زن را به عنوان یک انسان و عزت نفسش را سقط نمایی، دیگر جایی برای زندگی آزاد باقی نمی‌ماند و این به معنای افول از معیارهای انسانی-اخلاقی و سیاسی است. آنجا که زندگی با هویت خود، از معنا تهی می‌گردد، شکل تدافعی به خود گرفته و زندگی به مرحلەی عصیان پا می‌گذارد.

انواع توهین‌ها‌، تحقیرها و تهدیدها در بدترین شرایط جسمانی که حاصل اعتصاب‌های مکرر و فشارهای هویتی-تاریخی است، از سر گرفته می‌شوند. سکوت چندین ماهه‌ای که فریاد می‌شود: من تروریست نیستم. مشت‌های گره‌کردەی بازجو که به عنوان یک دولت‌مرد هر بار اقتدارش را به رخ می‌کشد، کوبیده می‌شود، صدایی که فریاد می‌شود، چرا کتمان حقیقت می‌کنی؟!

بزرگترین حقیقت اجتماعی، یعنی زن و هویتش را، کورد بودن را، زندگی و آزادی را کتمان کرده‌اید، کدام حقیقت و کدام کتمان حقیقت؟!

انکار، امحا، آسمیلاسیون، همان سیاست‌هایی که به شیوەی سیستماتیک منجر به بروز بدترین آسیب‌های اجتماعی گشته و هرگونه جستجوگری حقیقت را مخالفت با خود و مبارزه با دیگری قلمداد می‌کند و با همان سیاست‌ها باز، بازجویی می‌شود و پروسه‌ای که دور و تسلسلی بیش نیست (باطل)!

مدیون مردم بودن و انجام خدمات اجتماعی-اخلاقی خارج از مرزهای دولت-ملت را جرم می‌انگارد و سناریوسازی می‌کند (بارها تهدید به سناریوهای دیگر برای سلب اعتماد اجتماعی می‌گردد!) غافل از آن که دموکراتیزه نمودن یک جامعه خارج از مرزهای دولت-ملت به انجام می‌رسد و برساخت یک جامعه‌ی اخلاقی-سیاسی، فعالیت در راستای تعدیل و تکمیل سیاست‌های ناقص دولتی است.

چرا که ذهنیت اقتدارگرایی، جنسیت‌گرایی و دین‌گرایی که برخاسته از خط دولت-ملت (از غرب تا شرق) است، خود علت بحران‌های اجتماعی-سیاسی-اقتصادی و فرهنگی است و تبعا آن‌چه علت باشد، خود نیز نمی‌تواند راه‌حل آن باشد. این خود مردم‌اند که اراده و شعور لازم اجتماعی، سیاسی جهت برون‌رفت از بحران را دارند. کتمان حقیقت جامعەی زنان و کوردها و تمامی جوامع به حاشیه‌رانده شده، درغلطیدن به وادی تحریف و آن هم یک تحریف تاریخی است، و این خود بزرگترین کتمان حقیقت است.

انکاری تاریخی است و نه حل مساله. حتی در تعریف مساله، مساله ‌دارید و در ارائەی راەحل بی‌چاره…

این تنها کورد نیست که مسالەدار است. مساله‌ بە واقعیت در حال جریان مربوط است. ماهیت مساله از انظار پنهان گشته و تحقیق و تفحص را در این باره بی‌معنا ساخته‌اند. بررسی واقعیت اجتماعی از طرق علمی‌تر، فلسفی‌تر، واقعی‌تر و اجتماعی‌تر باید صورت گیرد. بایستی رویکردهای نزدیک‌تر به حقیقت اتخاذ گردد. حل مساله به صورت ظاهری به جای حل حقیقی، هرگز نمی‌تواند راەحل باشد. نابودسازی پتانسیل زنان و جوامع به حاشیه‌رانده شده از ترس تهدید است، در صورتی که دموکراسی و سیاست هرگز نبایستی از واقعیت‌های اجتماعی چالش‌‌برانگیز که دارای حافظه‌ای تاریخی غیر از ژنوساید، انکار و امحا است، ترسی داشته باشد.

سیاست در معنای واقعی دقیقا زمانی وجود دارد که آنان که در طرف دیگرند در آن مشارکت می‌کنند. قدرت همه، قدرت مردمی که چیزی ندارند، آنجا که مردمی که فکر می‌کنی برای سیاست ساخته نشده‌اند، شروع به رسیدگی به دغدغه‌های اجتماعی می‌کنند، نه جای ترس است نه جای تهدید، تصمیم می‌گیرند و نشان می‌دهند که توانایی‌اش را دارند. بایستی کلام فرمانروا انگیزه‌ای باشد برای جستجوگری حقیقت، ساختن اراده؛ این که هم راه را و هم رهنورد را و هویتش را طبق مرکز و اقتدار شکل دهی، دموکراسی نیست، این نقض دمکراسی است. عدالت، مجازات کردن با همان قوانینی که خود علت بحران‌اند نیست. چرا که دیگری معلول است. عدالت، اختصاص چیزی به کسی است که شایسته آن باشد، یعنی هویت‌اش. آن که مرگ، فقر، استثمار، تکبر، نفاق می‌دهد همان نیز مجازات کند، بگوییم عدالت برقرار گشته و حقیقت به زبان آمده و دیگری کتمان حقیقت می‌کند، چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟! «مرکز» و «مرز» تفاوتشان در یک «ک» است، به معنای کتمان حقیقت که آن هم در «مرکز» نهفته است.

سلولی کە ماەهاست با آن تنهاست.

بدون کتاب، بدون تماس و ملاقات، با خونریزی‌های مکرر و اعتصاب، نداشتن سلامت بە طوری کە دیگر توان راە رفتن ندارد. بازجویی‌های پی‌درپی برای اقرار و اعتراف بر آن‌چە نیست، تخلیەی اطلاعاتی کە بە زعم خود پربهاست و آدم «دیگری» شدن! کارشان چیست جز تحلیل نیرو و انرژی جهت یارگیری، با خود با صدایی بلند تکرار می‌کند، قطرەی کوچکی از دریایی بزرگ کە جریان‌اش اجتناب‌ناپذیر است.

پاهای‌اش را ماساژ می‌دهد تا بتواند مدتی دیگر نیز سرپا بایستد، بلند می‌شود و می‌افتد. این پنج ماە چند بار تجربەی رفتن تا مرز «نبود» را داشتە. پیش‌بینی‌ناپذیر نیست. راە افتادەایم با این افت‌وخیزها، معنای زندگی این است، دردی کە نکشد انسان را قوی‌تر می‌کند. از همان کودکی و مضاعف بر آن‌هم، زندگی در مرز با داستان‌ها و اشعار و آوازهای کودکی‌مان، خیانت و قهرمانی، عشق و نفرت، مرگ و زندگی را بە گونەای دیگر زیستەایم. زندگی در مرز بود و نبود را با تمام وجودمان حس کردەایم، زیستەایم. دیگر نە تنها زمان بودن، کە چگونە زیستن است.

آن دم کە محکوم زادەایم، تمامی عمر خود را بایستی در پی اثبات خود باشیم. نە خود باشیم، اما بایست خود باشیم.

بوی سوختگی و خون تمام خاورمیانه را در بر گرفته است. با هر کدام، دیگری بار دیگر جلوی چشمان‌اش نقش می‌بندد. اولین جنازه‌ای که دید در ۱۸ سالگی بود که خدیجه سرتاپا سوخته به دست همسر و برادر همسرش، دستان‌اش گره زده و زندگی‌اش به آتش کشیده شده بود. داستان‌های واقعی‌ای که تمامی ندارند. ده‌ها آسیب اجتماعی دیگر که بسته به کار و دانشگاه‌اش از نزدیک با آنها برخورد داشته و اوضاع جامعه را به تصویر می‌کشید. ده‌ها زن و کودکی که در حمله‌ی داعش، همسران، برادران و پدران‌شان جلوی چشمان‌شان سر بریده شدند، دخترانی که به اسارت کشیده شده و به آنها مکرر تجاوز شد و برخی خود را به آتش کشیدند.

مادران کودک به آغوشی که شیر در سینه‌هاشان خشک شد، کودکان پابرهنه‌ای که صدها تن سر بر سنگ‌های سنگ‌سار گذاشتند و خشک شدند. ده‌ها زن مبارزی که با حملات هوایی ترکیه از سویی و داعش از سویی دیگر جنازه‌هاشان سوخت و تجزیه شد. مبارزانی که برای خدیجه‌ها و کودکان و مادران داغ‌دیده فدایی شدند.

از خواب می‌پرد، توان بلندشدن ندارد، بالا می‌آورد… بالا‌آوردنی تاریخی…

در خاورمیانه بحران از بعد تراژیک بالاتر رفته است. تمامی حیات اجتماعی را به لرزه انداخته و منطقه با استراتژی مدرنیته‌ی کاپیتالیستی با نگاه اوریانتالیستی و سیاست‌های ناقص و ناقض در منطقه که در راستای استراتژی جهانی در جریان است، به خاک و خون کشیده شده است.

به زور بر صندلی جای گرفت، تهدیدها و تحقیرها باز از سر گرفته می‌شود. دستان‌اش جای زخمی عمیق از جنگ است. چرا ده سال به سوریه رفتی، چرا به اروپا نرفتی؟!

در ته سوال، کشش و جاذبه‌ی اروپا و غرب با تمام وجود حس می‌شود. انگار از رویاهای‌شان می‌گفتند یا به آن چه ضدش بودند، سوقت می‌دادند! آنجا که هستیم، نیستیم و وقتی رفتیم بایستی باشیم!

بعد از سرخوردگی و شکست‌تان در پرونده ۸۸ که ادعای پیروزی دارید، اما من بیرون از مرزهای ساختگی به انسانیت خدمت کردم و شما هنوز همان بازجوی ۸۸ هستید که حتی سربازجو هم نشدید! به دلیل فقدان فضای سیاسی-اجتماعی سالم، فرسنگ‌ها از کشورم فاصله گرفتم. معنای زندگی بی‌معنا شده بود. دور شدم تا به جایی بروم که باز مال من است (آنچنان که گفته بودید، کوردستان سوریه مال ماست، کوردستان عراق و کوردستان ترکیه مال ماست!) پس جایی جداتر از «مال» خود نرفتم. البته اگر مال شماست نه مال ما؟! جایی دیگر از خاورمیانه که انقلابی در حال وقوع است. رویاها را نمی‌توان کشت. یک سیستم آلترناتیو و دموکراتیک که با مقاومت سده یعنی کوبانی (که البته مساله تنها مبارزه‌ی یک‌جانبه نبود بلکه ایدئولوژیک بود) به اوج خود رسید و برای کل منطقه و جهان نقطەعطفی شد. سرآغاز فصلی جدید از دموکراتیزاسیون.

با وجود تمامی دردها و مشقات‌اش، کار در کمپ‌های آوارگان جنگی می‌توانست بزرگترین خدمت اخلاقی-وجدانی برای جامعه‌ای باشد که سالیان تحت انکار و امحا بوده است. انجام وظیفه‌ی مددکاری اجتماعی که با پشت‌سر گذاشتن مرزها انقلابی می‌گردد!

صدا بالا می‌رود: هر که آنجاست عضو گروهک PKK است؟

یعنی میلیون‌ها تن pkk یی هستند. پس گروهک چیست؟ اعتقاد به فلسفه‌ی رهبر آپو که به عنوان یک جامعه‌شناس تحلیل‌های عمیقی از فضای خاورمیانه و کوردستان ارائه داده و با توطئەی بین‌المللی ۱۹۹۹، اکنون ۲۵ سال است که در زندان انفرادی امرالی به سر می‌برد، اتخاذ شیوه‌های مددکارانه را خارج از سیستم دولت-ملت برگزیده‌ام و این شرافت است. تعریف شما از صورت مساله اشتباه است.

باور ابتدا به انقلابی ذهنیتی و بعد ساختاری یکی از بنیان‌های انقلاب‌های مدرن است.

در درون انقلاب طبیعتا شخصیتی ساخته و شکل می‌گیرد، خیانت و قهرمانی در راستای انجام مسئولیت‌های اجتماعی-سیاسی بارزتر می‌گردد. چون در عمق مسایل اجتماعی قرار می‌گیری و از نزدیک با فضای موجود و نیاز مبرم جهت سازمان‌دهی و سامان‌دهی خلق آشنا می‌شوی. اتخاذ شیوه‌های سیستماتیک و بازسازی جامعه‌ای اخلاقی-سیاسی در دل جنگ. آنجا که خود ایران نیز با داعش جنگید. راه‌حل‌هایی ملموس‌تر و با ارزش عملکردی بالاتر را یاد می‌گیری. تا زمانی که مدرنیته‌ی دموکراتیک برساخته نشود، هرگز نمی‌توان از دخالت مدرنیته‌ی کاپیتالیستی و مداخله در منطقه رهایی یافت. خاورمیانه باز بایستی نقش اساسی خود را در روند اجتماعی از سر گیرد.

در تاریخ مدرن خاورمیانه‌ی دموکراتیک، قوای دولت-ملت و قوهی مدیریت دموکراتیک با هم حرکت می‌کنند؛ شیوه‌ای دیالکتیکی است. برای درک کلیت بایستی تفاوتهای بومی را پذیرفت. این به معنای تجزیه‌طلبی و براندازی نیست! آنچنان که در سوریه نیروهای دموکراتیک و انقلابی مردمی توان لازم جهت براندازی را نیز داشتند، اما به جای آن بنیان‌گذاشتن سیستم خود را ترجیح دادند و اقتدار مرکزی اسد را کوچک نمودند. سیستم انقلاب راه خود را می‌پیماید. دموکراتیزاسیون خانواده برای گذار از جنسیت‌گرایی، دموکراتیزاسیون دین برای گذار از دین‌گرایی و نه دین‌ستیزی، دموکراتیزاسیون تمامی نهادهای سیستم برای جلوگیری از اقتدارگرایی مرکزی، برساخته‌ی اتوریته‌ی مشترکی است بدون درافتادن به دام دیکتاتوری و پاکسازی سنتهای خلقهای منطقه که هویتشان است. سیستمی که زن را و هویتهای به حاشیه‌رانده شده را ببیند و به حساب آورد، با پارادایم جدید مخالف «تجزیه» است که از بدو تولد بدان محکوم می‌شود. چراکه باور به دولت و ذات آن ندارد که برساخته از دروغ و مردم‌فریبی و شکست جنسی زن است، همانا بازتولید اقتدار است.

تمامی فعالیتها و تلاشم در جهت خدمت‌رسانی و ادای دین تاریخی نسبت به تجارب زندگی و هویت تاریخی خود بوده جهت تغییرات اجتماعی‌ای که مسیر ملزم تاریخی است. صدالبته راه درست رسیدن به یک جامعه‌ی دموکراتیک نیز اتخاذ شیوه‌های دموکراتیک برای برساخت جامعه‌ی اخلاقی-سیاسی است که مردم خود مسائل اجتماعی را به مشورت گذارند، دغدغه‌شان کنند و راه‌حل بیابند، این عین دموکراسی است!.

خودمدیریتی دموکراتیک که با پارادایم ملت دموکراتیک (تمامی ملل داخل در مرز) در راستای برون‌رفت از بحران عمیق خاورمیانه، سازمان‌دهی مردم را با جامعه‌شناسی آزادی و ژنئولوژی در سیاستهای خود دارد.

علومی که با تحلیل عمیق تاریخی- اجتماعی- سیاسی و ارائه‌ی راه‌حل، آنجا که مردم خود جهت حل مسائل و بحرانها به پا می‌خیزند. کمیته‌های خودبنیاد صلح، اقتصاد، آموزش، خدمات، بهداشت، فرهنگ و هنر، دین و باور، جوانان و زنان را تشکیل داده و روزانه صدها مساله را در بحرانی‌ترین شرایط جنگی حل می‌کنند. زن و مرد در کنار یکدیگر و با همزیستی آزاد مشترک و ریاست مشترک، جامعه‌ای تکیده و غرق در بحران را بازسازی می‌نمایند و زندگی را معنایی دگر می‌بخشند. همان زندگی‌ای که از معنا تهی‌اش ساخته‌اند. باور و ایمان راسخ به این که مسیر آزادی را می‌پیمایند و با وجود تمامی مصائب و رنجهای انقلاب ذهنیتی، لحظه به لحظه آزادی را می‌زیند. رویایی که فرقی بین سوریه، ایران، عراق، ترکیه، افغانستان و دیگر کشورهای منطقه و غزه که بر ژینوساید و خون هزاران انسان (از غرب تا شرق) بر آن شانتاژ کردند، قایل نیست و این عین آزادی است.

و آن که در  راه حقیقت و آزادی گام گذارده، مرگ و زندگی را معنایی دیگر بخشیده است. ما ترس از مرگ نه، که ترس از زندگی بی‌عزت و بردگی داریم. زندگی آزاد آنجا آغاز می‌شود که زنان (آن قدیمی‌ترین مستعمره‌گان) راسخ و استوار برای شرافت و کرامت خود، چنان می‌زیند که مرگ را برای زندگی آزاد در آغوش می‌کشند.

#شریفه_محمدی، من و دیگر زنانی که در صف اعدام‌اند، اولین و آخرین زنانی نیستیم که به صرف جستجوی زندگی آزاد و باشرافت محکوم گشته‌ایم و می‌گردیم. اما تا جانی داده نشود، آزادی نیز محقق نمی‌گردد. بهای آزادی سنگین است. جرم‌مان پیوند دادن ژن، ژیان، ئازادی است.

پخشان عزیزی

جولای ۲۰۲۴

زندان زنان اوین

مقدمهی تنیده: یادآوری گذشته همواره احضار لحظه‌ای ویژه، چنگ‌زدن به تصویر و یا برش زدن مقطعی از زمان نیست. گذشته در بسیاری از مواقع و به شکل غیرقابل بازنمایانه، به فضا و اتمسفری از محسوسات، به مجموعه‌ای از صداها، مزه‌ها، عطرها، و ملموسات گره می‌خورد و درست از همین رو است که در بیشتر مواقع از محور هر آنچه نمادین است می‌گریزد. آنچه به یاد می‌آوریم تصویر و شاید هم حسی و حالی باشد منعقد شده میان بردارهای زمانی و مکانیِ درهم‌تنیده‌ی ناهمسان و در اکثر مواقع غیرخطی؛ جایی میان اینجا، آنجا؛ آن‌هایی فرّار و غیرقابل اشاره که تنها به میانجی تصویر تجربه‌ای در ذهن و بدن ما ثبت و ضبط شده باشند. ردِ گذشته را که می‌گیریم، چشممان را به دقت به مکان و یا «جایی» می‌دوزیم و در کسری از ثانیه به نقطه‌ای پرتاب می‌شویم که دیگر وجود خارجی ندارد. لاجرم هر به یادآوردنی، مستتر در لحظه‌ی حال، در پیوند با لحظه و تصویری خاص از یکسو، و مجموعه‌ای از عواطف غیرقابل دسترس و انباشته درحافظه‌ی تنانه و ناخودآگاه ما از سوی دیگر خواهد بود. دست در انبان تصاویر گذشته که می‌بریم، آن احساسات نیز، به شکل غیرقابل داوطلبانه پیش روی‌مان ظاهر خواهند شد؛ ترس‌ها،‌ شادی‌ها، سرخوردگی‌های و شکست‌های بسیار، شوق‌هایی که داشته‌ایم، همه در بدن ما ذخیره‌اند. احساساتی که گاه جنبه فردی داشته، اما در بسیاری از مواقع از مجرای تجربیات جمعی‌تر و در دل بستر سیاسی و اجتماعی کلان‌تری واقع شده‌اند.

Feminist Spatial Practices courtesy of Bryony Roberts and Abriannah Aiken on e-flux Website

یادآوری تصاویر و به تبع حسانی‌ات ما، اولین مواجهاتمان نسبت به بی‌عدالتی‌های جنسی و جنسیتی نیز احتمالاً از همین جنس‌اند. حافظه‌ی تصویری و تنانه‌مان را که بکاویم به اشکال متکثر مردسالارانه بشماری، از خانه تا محل کار، در گرماگرم روابط عاشقانه تا محافل روشنفکری، از قوانین اسلامی سبُعانه‌ی تبعیض‌آمیز تا زن‌بیزاری منتشر در عرف و سنت، خواهیم رسید. این خاطرات و آرشیو تجربیات زیسته‌ای که لحظه‌ی «رسیدن» ما به عرصه‌ی فمینیسم را مرئی می‌کند اهمیت به‌سزایی دارند. سارا احمد، در توضیح لحظه رسیدن[1] به مثابه‌ی مفهومی نظری، از قسمی «جهت‌یابی[2]» حرف می‌زند. به عقیده‌ی او، راه و به تبع مسیر ما در این دنیا عطف جهتی که میچرخیم اشکال جدیدی به خود می‌گیرند. به عبارت دیگر، هر پیچش به سمت این یا آن راه، شکل جدیدی از رفتن به سوی چیزها است. در مواجهه با جهات گوناگون، به چیزی و یا جهتی نگاه خیره می‌کنیم، به سمت‌اش خیز برمی‌داریم، به آن «چیز» و «پیرامون» آن توجه‌ای نیت‌مند می‌کنیم و عطف نقشه‌ای و گاه بی‌آنکه مسلح به نقشه‌ها باشیم، به سویش گام برمی‌داریم. ما به سمت چیزها می‌رویم و یا از آن‌ها دور می‌شویم. با همین منطق می‌شود به سراغ نخسین لحظات/تجربیات/ خاطراتی رفت که ما به کرانه‌های بی‌عدالتی جنسی و جنسیتی رسیده‌ایم و قدم در راه شناخت تجربیات تبعیض‌آمیز جنسیتی خود گذاشته‌ایم. رد این خاطرات را در هیچ یک از منابع تاریخ‌نگاری بدنه نمی‌توان یافت. مختصات این تجربیات از مجرای تن-سوژگی‌های ما و تنها به دست خودمان رقم خواهد خورد. ثبت آن‌ها نیاز به نقشه‌نگاری‌های بینامقطعی دارد که جغرافیای درد، شکنندگی، شادی، غرور و مقاومت را فرای مرزهای حقیقی می‌جویند. نقشه‌ای که نسبت به ساختارهای متفاوت خشونت، اشکال مرئی و نامرئی قدرت مردسالارانه در نسبت با طبقه، ملیت‌ها، جنسیت و مذهب، حساس است. تلاش تنیده بر آن است تا به سراغ نخستین مواجهات و خاطرات خرد و ریزپایه‌ی افرادی برود که به دلایل مشابه و گاه متفاوت نسبت به روابط جنیستی و قدرت حساس شده‌اند و سپس در پی تغییر آن برآمده‌اند. از مجرای نقشه‌های پیش رو و به میانجی قسمی یادآوری جمعی سعی می‌کنیم تا به کرانه‌های این حساسیت‌ها نزدیک شویم و داستان «رسیدن» ها را نقل کنیم. در این کنش حفارانه، تنیده به سراغ فعالین حوزه زنان و جنسیت رفته و خاطرات اولیه‌ی و مواجهات نخستینشان را در نسبت با روابط قدرت و جنسیت انکشاف می‌کند. امیدمان بر آن است که این تکه خاطره‌ها، منفرد اما کوک‌خورده به تکه‌های دیگر، تصویر جامع‌تری از تجربیات زیسته‌ی ما در مواجهه با مردسالاری پنهان و آشکار منتشر در جامعه ارائه دهد.

خاطرات و داستان‌های نقل‌شده در این بخش متعلق به افراد حقیقی هستند. با این وجود، برای تکریم حریم خصوصی افراد و در جهت آنکه خاطرات و تجربیات زیسته‌شان محفوظ بماند از حروف الفبا به عوض نام افراد استفاده شده است. هرچند که این تمهید، استفاده‌ی حروف الفبا به عوض نام‌ها، در ادامه‌ی سنت فمینیستی است که دیری است در فضای خفقان و استبداد سیاسی در ایران حاضر به امری متداول بدل شده است. این سنت ابداعی، با بازیگوشی زیرکانه‌ی مستتر در خود، ضمن حفظ حریم امن برای کنشگران حوزه‌ی زنان، به سردرگمی دستگاه سیاسی مردسالار و بی‌درایت حاضر در شناسایی فعالان حوزه‌ی زنان انجامیده است— با این وجود، ایراد اصلی چنین سیاست نامی[3] گمنام ماندن همیشگی ما، سوژگانی که می‌نویسند اما نامشان در انبوه نام‌ها در محاق باقی می‌ماند، خواهد بود؛ امری که پیش‌تر مفصل درخصوص‌اش نوشته‌ایم.خاطرات در این مجموعه شکل و شیوه‌ی نقل یکسانی ندارند و صورت‌بندی هر فرد از کنش یادآوری شیوه‌ی منحصربه‌فرد خود را خواهد داشت؛ شیوه‌ای که تلاش دارد «منِ» واحد فرد را در تن متکثر و چندگانه‌ی دیگران به رسمیت بشناسد و به آن صدا دهد. خاطرات منظومه‌ای از روایت‌های پراکنده و از حیث زمانی غیرخطی‌اند. گاهی از منظر ضمیر سوم شخص و در قالب دانای کل روایت شده‌اند تا فاصله فرد بازگوکننده با راوی درونی خود حفظ شده و سوژه‌ی منفرد را به قسمی سوژه‌ی تاریخی زمینه‌مند بدل کند. در حالی‌که برخی از روایات از مجرای گفت‌وگوهای عمیق دو یا چند نفره به بیرون آمده‌اند، برخی دیگر واگویه‌های فردی‌ای هستند که از مجرای تصویر/تصاویری از گذشته و ردی که بر تن و جان نویسنده انداخته است، عبور می‌کنند. این شکل از متفاوت بیان‌کردن خاطرات ضمن حفظ خصلت تکینه‌ی هر راوی، بدن هر یک ما را به تنی جمعی پیوند می‌زند؛ تن‌هایی متصل اما منفصل که از تنگناهای عاطفی یکسان و متفاوتی عبور کرده‌اند.

توضیح تکمیلی: خاطرات ک متشکل از اپیزودهای متفاوتِ تاریخ زیسته‌ای هستند که به نحوی از انحاء لحظات تبعیض را مرئی می‌کنند. مجموعه خاطرات زیر، به شکل غیرمنسجمی حول موضوعاتی چون «فرار»، «انشعاب»، «دوستی»، «خروج»، «قراریافتن»، «انتقام»، «سرکشی»، «بازپس‌گیری» و «پناه» شکل گرفته‌اند. منظومه‌ای از خاطرات پراکنده، نگاتیوهایی از یک فیلم بلند سینمایی که با ریسمان احساس فقدان در زمان‌های متفاوت به یکدیگر متصل شده باشند. در این میان، در میان تل خاطراتی که جملگی فقدان را در تنی زنانه عینیت می‌بخشند، تنها لحظه و لحظه‌های «بودن در میان جمع‌های زنانه»، بستری برای گفتن از خود و شنیدن دیگری، مفری برای بازتعریف و ابداع خود، احساسی متفاوت از جنس شور به ک بخشیده است. مجموعه احساساتی که چیزی از او کم و بخشی به او اضافه کرده و او را به کرانه‌هایی کشانده که نسبت به جنسیت خود و دیگری بیش از پیش حساس باشد؛ همین حساسیت است که موجد می‌شود در راه/جهت عدالت جنسی و جنسیتی بکوشد، مقاومت کند، بشکند، به زمین بیافتد، برپاخیزد و انقلابی در خود و شاید دیگری برپا کند. تل این خاطرات، تا خوردن روابط قدرت مرئی و نامرئی به روی یکدیگر، سالیان بعد ک را مشخصاً به سوی مطالعه‌ی عمیق‌تر جنسیت و برساخت‌هایش در نسبت با قدرت فرامی‌خواند.

ک

اپیزود (۱): تهران، روز، داخلی، خانهی ک

دختری هفده-هجده ساله روی فرش ماشینی دل مرده‌ای نشسته به تختخوابش تکیه داده است. عصر تابستان است و طنین صدای کودکان خردسالِ کوچه رشته‌ی افکارش را پاره می‌کند. آفتاب پررمق و جاندار تیرماه برگوشه‌ی سمت راست اتاق، جایی میان آینه و دیوار، کج تابیده. ک خط مورب اشعه‌ی آفتاب را از میان مژگانش می‌گیرد و نگاهش را از آنجا می‌دوزد به سقف. آه عمیقی می‌کشد و چشمش را برمی‌گرداند به صفحه‌ی کتاب جایی که وولف می‌گوید نوشتن و مستقل بودن برای زنان در گرو داشتن سقفی از آن خود است و داشتن 500 پوند در ماه. نگاهش از روی کتاب سر می‌خورد روی نقش‌های بدسلیقه و چرک قالی که بوی روزمرگی و شوینده می‌دهند. انگار دارد به امکان محقق کردن آنچه می‌خواند فکر می‌کند؛ 500 پوند!!! از کجا باید می‌آمد این 500 پوند؟ و چرا اصلاً پوند… پوند نه گیرم 500 هزار تومان! نداشت. نمی‌توانست داشته باشد. صدای مجری‌های کم‌عمق و بی‌مزه‌ی شبکه‌های ماهواره‌ای از لای در می‌ریزند داخل اتاقش. صدای نخراشیده‌ی آن‌ها، حضور مستمر پدر با آن خلق کج‌اش در خانه که حالا بیش از ده سال است از بازنشستگی‌اش گذشته، با خاکستری جو خانه در هم می‌آمیزد. آن‌چه عصرهای طولانی تابستان را طولانی‌تر و عبوس‌تر می‌کرد همزیستی بلندمدت‌ترش با پدر در خانه بود. سال را انگار از مهر تا خرداد دوست می‌داشت. به عکس همه‌ی همسالانش، آن هشت‌ساعت سپری‌شده در مدرسه برای ندیدن پدر برایش غنیمت بود. بودن پدر در خانه یعنی امکان احضار هر لحظه‌ی پلیس، ناظم، زندان‌بان، کمیته- یا بعدتر گشت‌ارشاد… بیدار شدن ساعت داشت، خوردن و چگونه گشتنش در خانه نیز هم. پوشیدن آن شلوارهای بلند در عصر روشن اما گرفته‌ی تابستان، وقتی که افسار خنک‌کننده‌ی هوا هم در دستان پدر بود، کلافه‌اش می‌کرد. پا و دستان نه‌چندان برهنه‌اش را نه تنها از دیگری، آن مردان لابد نامحرم بیرون از خانه، که از چشمان حریص و مقتدر پدر هم باید می‌پوشاند. تمام فکر ک آن بود که چطور می‌شد از آن خانه‌ی عبوس فرار کرد؟ آنجا که همه جا بود جز خانه. چه‌چیز یک خانه را خانه می‌کرد، می‌پرسید؟ قدیمی‌ترها می‌گفتند چهاردیواری-اختیاری. اختیار اما برای که؟ آنکه صاحب‌خانه بود؟ صاحب یک خانه لابد کسی بود که سرمایه‌اش را داشت. به نظر ک اما صاحبان خانه کسانی بودند که توانایی کوک‌کردن سازهای ناکوک، بخوانید تفاوت‌ها را داشتند. آن کسانی که دلمشغول مراقبت از دیگری بودند. مادرش آخرین ظروف شسته‌ی نهار را خشک می‌کند و در سکوت می‌رود در اتاق کناری تا به قول خودش دمی از کار خانه بیاساید و بیافتد روی تخت. ک می‌خواهد از خانه بیرون بزند، به چه بهانه‌ای نمی‌دانست. دلش شور می‌زد… دلش همیشه شور می‌زد.

پدرِ لمیده به گوشه‌ی مبل بی‌طاقت می‌شود. راهش را می‌کشد می‌رود سراغ مادر که چشمم چند دقیقه‌ای است گرم شده. در را به تخته می‌کوبد عامدانه که بیدارش کند، به بهانه‌ی اینکه چرا این وقت عصر خوابیده‌ای! مادر قلبش می‌تپد و از خواب سبک عصرگاهی‌اش می‌پرد. صدای آن تپش می‌خزد زیر پوست ک. مرد گنده‌ی 60 ساله منتظر بهانه‌ای است که صدایش را بریزد وسط پذیرایی خانه. مادر که می‌گوید می‌رود پیاده‌روی عصرگاهی تیر آخر را می‌زند. فریاد می‌کشد که هیچ‌وقت در آن خانه همدم نداشته است. حمله می‌کند به سوی مادر… روسری‌اش را می‌کشد که لازم نیست جایی برود… گلویش را می‌گیرد… مادر از منتهای گلویش جیغ می‌کشد و ک او را همراهی می‌کند. جلوتر از مادر لباس‌هایش را می‌پوشد و با هم می‌زنند از خانه بیرون! این از خانه بیرون زدن اما، بیرون زدن از نظمی بود که خشونت را به خانه و بیرون از آن محدود می‌کرد. ک باید می‌فهمید چطور ساختارهای معیوب آن بیرون این دوتایی درون و بیرون را ساخته‌اند. باید می‌فهمید چرا این مرد بیخود عربده می‌کشد و آن بیرون آب از آب تکان نمی‌خورد!

اپیزود (۲) تهران، غروب، داخلی، کافه تمدن

در کافه نشسته‌اند منتظر آن نسکافه رقیقی که در لیوان سرو می‌شد و آن زمان نامش قهوه بود. پک عمیقی به سیگار می‌زند و چشمش را می‌دوزد به چشمان پسرک ظاهراً عاشق. راست‌راست در چشمش نگاه می‌کند و می‌گوید کتاب‌ها و مجله‌های زرد بخوان. می‌گوید که احساس می‌کند رقیب جدی‌ای پیدا کرده است و نامش جامعه‌شناسی است. ملتمسانه به چشمان ک نگاه می‌کند و می‌گوید که مرا بیشتر از متون مارکس و انگلس و کتب جامعه‌شناسی‌ات بخواه. بر این علاوه، از ک می‌خواهد که سرش به زندگی خودش باشد و نخواهد تا با آموزه‌های فمینیستی خود عشاقی که از زندگی مشترک اما ناعادلانه‌ی خود راضی هستند را ناراضی کند. ک از حجم این خودخواهی مبهوت است. سکوت ماسیده بر فضا را می‌شکند و می‌گوید:

ک: فکر می‌کنی برای چی جامعه‌شناسی می‌خونم پس؟ که همین جوری بر و بر بشینم نگاه کنم و هیچ‌چیز و هیچ‌کس رو نقد نکنم که مبادا شیرازه‌ی زندگی عاشقانه‌شون بهم بخوره؟

ف: اصلاً به تو چه ربطی داره که بخوای دخالت کنی؟ چرا نمی‌تونی عقایدت – بر عقاید تاکید مضحکانه و از بالا به پایینی می‌کند- رو برای خودت نگه داری؟ من لعنت می‌فرستم بر گور هر کسی که به تو گفت بری جامعه‌شناسی بخونی… اون کسی که این رابطه‌ی عاشقانه به این قشنگی رو خراب کرد.

ک فکر می‌کند عاشقانه!!!‌ بهتر است بگوید ایدئولوژی عشق؛ همان ابزاری که عادت دارد تمام ناسازه‌های یک رابطه را همگن و تفاوت‌ها و مختصات معوج جنسیتی را پای احساسات تاریخی مکرر قربانی کند. جهان بسته‌ی ایدئولوژیک بود چرا که جمله‌ی «ساعت هشت خانه باش» را می‌گذاشت پای نگرانی و دلسوزی و عشق لابد. ایدئولوژی بود چرا که شوقش به بحث‌های فمینیستی و جامعه‌شناسی را با «آهان» جمع و جوری بی‌پاسخ باقی می‌گذاشت، و دعوتش می‌کرد تا اطلاعات هفتگی بخواند. ایدئولوژی بود چون هر بار که حرف اداره‌کردن خانه می‌آمد وسط، با «عزیز دلم» مغرضانه‌ای می‌گفت، «کار که بکن! اما در نهایت من گوشت می‌خرم و تو ماکارونی»! وخ که چه خامی کرده بود ک برای ادامه‌ی رابطه‌ای که هیچ‌گاه آن دو را بهم وصل نمی‌کرد؛ رابطه‌ای که از زمان آشکار شدن حساسیت‌های جنسیتیِ ک بر محور تکرار، ملال و چالش‌های بی‌پایان گشته بود. بدون اندکی نوآوری… بی‌آنکه فکر کند رابطه یعنی ابداع هر روز خود؛ همانقدر وحشی… همانقدر رونده… یا که نه اصلاً کاشتن، هرس‌کردن، برچیدن، قلمه‌زدن،‌ جوانه‌زدن، شکفتن، رشد کردن، امتداد یافتن، دروکردن، خشک‌شدن، افتادن و دوباره کاشتن. برای داشتن چنین نگاهی به رابطه بیش از اندازه جوان بود! این جوانی و خامی از قضا رهایی‌بخش هم بود. از عاشق سینه‌چاک اصرار به ندانستن و زیاد نخواندن ک، از ک سرکشی و هرچه بیشتر غرق‌شدن در حوزه‌ی زنان، جنسیت، روانکاوی و هر آنچه مسلح‌ترش می‌کرد. می‌گوید مسلح چون تئوری را تا مدت‌های مدید به مثابه‌ی قسمی سلاح می‌دید. یاد اولین جمله از کتاب «تئوری به مثابه‌ی عمل رهایی‌بخش» بل هوکس می‌افتد جایی که می‌نوشت: «به سراغ نظریه آمدم چرا که آسیب‌دیده بودم! دردی چنان در کنه‌ام لانه کرده بود که نمی‌توانستم به زندگی ادامه دهم. می‌خواستم که درد پر بکشد و برود و نظریه مجرایی برای آن و مفری برای رهایی از آن درد بود.»[4] گویی رهایی از درد از مجرای نظریه‌ها سبقه‌ی طولانی در میان فمینیست‌ها داشت و ک نمی‌دانست. ردش را در میان نظرات دیگر نظریه‌پردازها هم دیده بود. مثلاً آن سوتکویچ[5] جایی که می‌نویسد: «حیات فکری‌ام یکی از استراتژی‌های نجات‌دهنده از افسردگی بود برایم و من اغلب در میان مفاهیم نظری و بحث‌هایی که از مجرایشان می‌توانستم خودم و تجربیاتم را در بستر مباحث وسیع‌تری جاگیر کنم به آرامشی عمیق می‌رسیدم[6].» ک می‌دانست جایی از کار ایراد دارد. می‌دانست که برای یافتن سؤالات تنیده با زیست روزمره‌اش باید از بستر رابطه‌ی ملال‌انگیز و درجازننده‌ای که درش گیر کرده بود بزند بیرون. نظریه توانمندترش می‌کرد و بر حس زیبایی‌شناسی‌اش صحه می‌گذاشت. او اشتباه نمی‌کرد.

اپیزود (۳) شب، خارجی، تاکسی انقلاب به تجریش

معمولاً کافه‌های انقلاب قرار می‌گذاشتند به اصرار ک. همو که هر روز کوله‌اش را از کتاب‌های جامعه‌شناسی ادبیات گلدمن، مصرف بوردیو و مقاله‌های چودروف و ژولیت میچل می‌انباشت و می‌رفت به سمت کافه یا کتابخانه‌ای تا از وزوز صدای پدر در سرش رها شود. در تاکسی انقلاب به تجریش که می‌نشست دو جمله می‌افتادند روی‌هم. پدر که می‌پرسید «تا حالا کجا بودی؟» و ف که با ملغمه‌ی صدای عاشق نگران و آنی که سودای کنترل‌اش را داشت می‌گفت: «کاش اس ام اس می‌دادی وقتی رسیدی»! در تاکسی یک چشمش به ساعت بود و چشم دیگرش به یافتن تکه دستمالی تا ماتیک ماسیده از عصر را برای رسیدن به خانه پاک کند. سیاهی پخش‌شده‌ی زیر چشمش را با چیزی نمی‌توانست بپوشاند جز عینک گرد بزرگی که تا وسط دماغش می‌آمد پایین. اینچنین وقت داشت که به محض رسیدن به خانه، بعد از دادن آن سلام خشک و خالی و گفتن آنکه چقدر اتوبان ترافیک بود، بخزد داخل دستشویی و رد سیاهی را با دستمالی مرطوب بزداید جوری که نشانی از آرایش در صورتش نباشد. بی‌خیال صدای منتشر پدر در فضا می‌رفت به اتاقش و در را می‌بست و می‌نشست به خواندن. در تئوری‌ها لانه می‌کرد، پناه می‌گرفت بین شانه‌هایشان. شاید نجاتش می‌دادند.

Courtesy of Pariplab Chakraborty

اپیزود (۴) روز، داخلی، خانهی دال، کالکتیو فیلم فمینیستی

تمام دل‌خوشی ک به آن جلسه‌های فیلم فمینیستی بود که یک روز در ماه، شامگاه، وقتی همه از کارهای کارمزدی روزانه‌شان برمی‌گشتند، هر بار خانه‌ی یکی از اعضای گروه برگزار می‌شد. هرکس از طرفی می‌آمد. بیشترشان اعضا دانشجویان دانشگاه علامه و از فعالین کمپین یک میلیون امضا بودند. خود ک مثلاً. با آن‌که دانشگاه آزادی بود لای بچه‌های علامه بُر خورده بود. جلسه‌های فیلم قرین شده بودند با جلسات کتابخوانی متون فمینیستی که کوچک‌تر برگزارش می‌کردند. اولین کتابی که خواندند دورهم «نقد و نظر: درآمدی جامع بر نظریه‌های فمینیستی» نوشته‌ی رزمری تانگ بود با ترجمه‌ی روان منیژه نجم عراقی. از آن زن‌های محشر بود منیژه؛ سخت و ایستاده بر جا، کماکان عاشق و شوریده‌حال. چپی دوآتشه که تعریفِ متفاوتی از رابطه‌ی عاشقانه داشت و میراث‌اش را برای ک با شور و حال تعریف می‌کرد. بر سر عشق که باهم گپ زده بودند در چشمش ردِ کیفِ عصیان دیده می‌شد. ک دیده بود که وقتی معجون عشق، سرکشی، آگاهی جنسیتی و عدالت‌خواهی در هم می‌آمیزند چه ردی بر جان آدم می‌اندازد. همین تعریف را، همان که از تجربه-تن منیژه بیرون آمده بود را چراغ راهش کرد. احساس کرد رابطه‌ی عاشقانه اگر قرار نباشد از او آدم دیگری بسازد یک جایش می‌لنگد. بعدها هر چه بیشتر در جلسه متن خواندند ک بیشتر نسبت به آن جمله‌ی «نگرانت هستم ساعت هشت خانه باش» شک کرد. جلسات فیلم هم همین کرد و کار را داشت منتها همواره یک چشمش به رابطه‌ی میان جنسیت و سیاست به معنای کلانش بود. فیلم‌ها به نحوی از انحا به سوژگی و تن زنانه می‌پرداخت و در تقاطع با طبقه، نژاد، سکسوالیته و از آن مهم‌تر جنبش‌های اجتماعی و انقلاب‌ها قرارشان می‌داد. از مقاومت‌های زنان در جنبش حق رأی در آمریکا گرفته تا مساله‌ی زنان سیاه‌پوست در مزارع پنبه آمریکا، اتحادیه‌های کارگری و مساله‌ی مادری، تشکیل صنف کارگران جنسی، فاجعه صبرا و شتیلا تا بیرون زدن از ارتباط ملال‌انگیز زناشویی در پل‌های مدیسون کانتی و گونه‌ی متفاوت عاشقی در اشک‌های تلخ پترا فون‌کانت را دیده بودند. خوبی فیلم‌دیدن در جمع پیوند زاویه‌دیدها، نظرگاه‌ها و تخیل‌های متفاوت به یکدیگر بود. برای هر فیلم تقسیم‌کار صورت می‌گرفت و اینچنین کار جمعی بخشی از هویت گروه می‌شد. بخشی وقف استتیک فیلم و اطلاعات سینماتوگرافیک آن بودند. برخی به اطلاعات زمینه‌ای و حول‌وحوش کیستی کارگردان می‌پرداختند. برخی دیگر بستر اجتماعی و سیاسی فیلم را توضیح می‌دادند. از همه مهم‌تر جاگیرکردن خودشان به مثابه‌ی سوژه در دل فیلم‌ها بود. با شخصیت‌ها همذات‌پنداری و یا مخالفت می‌کردند. مثلاً اگر زنِ درونِ فیلم 4 ماه و سه هفته و دو روز بودند، هنگامی که بار سقط جنین مخفی را به دوش می‌کشید و در عوض برای محقق کردنش هم باید با کسی می‌خوابیدند… چه می‌توانست رخ دهد؟! ک و هم‌پیمانانش در آن گروه، آمده از بستری که به غایت زن‌بیزار بود، در آن موقعیت چه باید می‌کردند؟ تلخ بود… بحث‌ها خشم و در اندک مواردی خوشی‌های زیسته‌ی درونی‌شان را فعال می‌کرد. از آن مهم‌تر اما پیوندها و شبکه‌هایی سوژه‌سازی بود که به بهانه‌ی فیلم محقق می‌شد. از مجرای تصاویر و احساسات درون فیلم‌ها فقدان و تجربیات زیسته مخدوش جنسیتی‌شان بیرون می‌زد؛ با این وجود، تخیل‌ها و ساختن و کنارهم بودن‌ها هم. ک و بسیاری دیگر از اعضای گروه پیش از جلسات فیلم و پس از آن آدم‌های سابق نبودند.

اپیزود (۵) روز، داخلی، دفتر ازدواج و طلاق

شب پیش از ازدواج به مشاجره‌ای شدید حول شروط ضمن عقد گذشته بود. ک پیش‌تر، حسب اطلاعاتی که از دوستان حقوق‌خوانده‌اش گرفته بود، می‌دانست که واگذار کردن حق طلاق، حضانت، خروج از کشور، تحصیل، کار و تصاحب اموال مشترک و قید آن‌ها در سند ازدواج حامل هیچ‌گونه ضمانت اجرایی نخواهد بود. اصرار کرده بود که بروند دفترخانه‌ی اسناد رسمی و وجهی قانونی به آنچه زیرلفظی گفته شده بود ببخشند، اگر قانونی اصلاً در کار می‌بود! پسرک دندان ساییده بود از خشم که پدرش چنین جسارتی را برنخواهد تابید و مگر می‌شود عروس از همان ابتدا بر طبل جدایی بکوبد و بر وعده‌ی متارکه پای بفشرد. ک کوتاه نیامده بود. به محضر که رسیده بودند، نوبت به امضاکردن آن طومار بلند بالا که رسیده بود، دستانش می‌لرزیدند. کج و کوله امضا کرده بود و به شوخی لوس پدر پسرک، وقتی به عوض «عروس رفته گل بیاره» گفته بود «عروس رفته است تظاهرات» کمرنگ و کج خندیده بود. چیزی ته دلش را چنگ می‌زد. نکند آن حقوق مصادره‌شده‌ی تاریخی و حالا مانده در دستان پسرک برای همیشه از دستش می‌رفتند!؟ به نگین‌های تراش‌خورده‌ی روی حلقه چشم دوخته بود که تنگ کنارهم نشسته بودند. عرقِ کف دستانش چسپید روی کاغذ پرپریِ دفتر بزرگ ازدواج و جوهر آن امضایِ آخرِ «زوجه» را پخش کرد. بزرگان فامیل کِل کشیدند و دفتردار «مبارک باد» ضعیفی گفت از روی عادت. ک می‌بیند که پسرک را کشیده است کنار و یواش دارد در گوشش نجوا می‌کند. می‌شنید که دارد منعش می‌کند از ثبت کردن حقوق به صورت رسمی در دفترخانه. دفتر درازقد را می‌بندند و با خنده‌ی خنزر پنزری از اتاق می‌زنند بیرون. به غیر از سند ازدواج، چیزی در هیچ‌جای دیگر نمی‌نویسند. همه در حال ترک دفترخانه‌اند به جز ک که می‌داند از پله‌های این محضرخانه به زودی برای جاری کردن صیغه‌ی طلاق و بازپس‌گیری آن حقوق بالا خواهد رفت. چشمش را می‌دوزد جایی و پوست لبش را با دندان می‌کَند. دلش از تصور خودپس‌گرفته‌شده اش آرام و قرار می‌گیرد؛ راست می‌آید بیرون و در را پشت سرش می‌بندد.

ایپزود (۶) روز، داخلی، ورودی دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی

ساعت ده دقیقه از یک گذشته بود و برای کلاس یک‌ظهر با آن استاد سخت‌گیرش فی‌نفسه دیرش شده بود. مانتوی مشکی‌اش تا سر زانو می‌آمد و مقنعه به سر داشت. یک ور مقنعه را داده بود پشت گوش تا بادِ گرمِ تیر ماه کمی گردن عرق‌کرده‌اش را خنک کند. چهره‌ی رنگ و رورفته‌اش را با یک مداد آبی زنگاری و ماتیک بی‌رنگ، کمی پررنگ‌تر از رنگ لبانش، جان داده بود تا بگوید فرق مردگی با زندگی را می‌داند مثلاً. کوله‌اش را یک‌وری انداخته و بود و سرش تا چانه داخل کتابش بود. تا اواسط خیابان مکران جنوبی آمد و به صورت شهودی پیچید داخل بوستان دهم. سردر دانشگاه آزاد اسلامی- واحد تهران شمال را از گوشه‌ی چشم دید و همزمان ورودی خواهران و جایگاهِ کماندوهای سیاه‌پوشش را. عجله داشت و راه‌رفتنش بیشتر به دویدن می‌مانست. دویدن و تظاهر به خواندن کتاب به صورت همزمان به بدنش حالت عجیبی بخشیده بود. یک قدم مانده بود که از در ورودی رد شود که صدای زنِ چادری آن ور شیشه نگه‌اش داشت. صدایش کرده بود کارت دانشجویی می‌خواست. گفت که عجله دارد و آمد راهش را بکشد و برود که آن یکی پرید و در چهارچوب در ایستاد. ک به اجبار سرتا چانه رفته در کتابش را آورد بالا. خط زنگاری پشت چشم و لایه سرخ روی لبش دیده شد. همزمان به یاد دوران دبیرستانش افتاد، هنگامی که ابروهای قیچی‌کرده‌اش را زیر چتری موها پنهان کرده بود تا از چنگ ناظم مدرسه در امان باشد. همان زمان هم تمهید کارسازی نبود و لو رفت. کتاب و عجله هم این‌بار نتوانست جلوی درگیری فیزیکی بین او و چادرپوش‌های بپای دم در را بگیرد. کارت را نگاه داشت و گفت صورتت را با دستمال مرطوب پاک کن. ک امتناع کرد. مقنعه‌اش را کشید و یه‌وری هل‌اش داد. ک به تخت سینه‌اش کوبید که دستش را از مقنعه بکشد. کارت را نگه داشت و گفت که برود حراست دانشگاه. ک راهش را کشید و آمد بیرون؛ بی‌آنکه لحظه‌ای به آن کارت لعنتی و دردسرهای بعدش فکر کرده باشد.

اپیزود (۷) شب، خارجی، ماشین دربستی خیابان ملاصدرا

آب‌طالبی‌های خنک را گرفته بودند دستشان و ایستاده بودند بَر شریعتی تا ماشینی برای ملاصدرا دربست کنند. ک داشت سال آخر راهنمایی را تمام می‌کرد و از موارد شب‌هایی بود که اجازه داشت خانه‌ی دوست پنج‌سال بزرگ‌تر از خودش بماند. شوق شبی دور از خانه حس استقلالش را تقویت می‌کرد. ساعت از نه گذشته بود و کماکان منتظر بودند. پیکان زرد نه‌چندان سالمی توقف کرد کنار پای‌شان و توافق کردند سر 10 تومان، از شریعتی به ملاصدرا. پول زیادی بود. دوستش اما حقوق‌بگیر بود و ک را مهمان می‌کرد. نشستند در ماشین و آدرس را دادند به راننده؛ پسرک بیست و یکی دوساله‌ی قبراقی بود که شوق رانندگی شبانگاه چابک‌تر نشان‌اش می‌داد. خاطره می‌گفتند و در میانه‌ی هورت‌کشیدن آب‌طالبی ریز می‌خندیدند. ل از کلاس حساب‌داری می‌آمد و مقنعه‌ی رنگ‌ورو رفته‌ی مشکی‌ای پوشیده بود. کلاسشورش عریض بود و سه-چهار سانتی قطر داشت. ک روسری کرمِ سُری به سر داشت. در اتوبان که انداختند هر چند دقیقه یکبار باد می‌بردَش. بار آخر که لیز خورد گذاشت همان‌جا، روی شانه‌اش بماند. صدای باد مجبورشان می‌کرد بلندتر حرف بزنند و خنده‌ها هم گاهی قهقهه می‌شدند. راننده آمد خوشمزگی کند و از مزه‌ی آب‌میوه‌ها پرسید. اینکه می‌تواند یک قلپ بخورد یا نه. ک و دوستش حرفش را گذاشتند پای ساده‌لوحی و خوشمزه‌بازی، یا چه می‌دانم لاسیدن یه پسر جوان بیست و اندی ساله با مسافران دختری که می‌خندیدند و نه شب گذشته لابد، هنوز در خیابان بودند. خیابانی که باید را نپیچید و به دروغ گفت که اشتباه کرده است. هر چه بیشتر از مقصد دورتر می‌شد، قلب ک و ل بیشتر به تپش می‌افتاد. درست مثل داستان‌های مؤخر خفاش شب و مشابه‌هانش شده بود. دستان ل در دست ک عرق‌کرده و سرد مثل گلوله‌ی یخ بودند. پسرک سعی کرد یکبار دیگر چانه‌زنی کند. چیزی شبه سکسی گفت و ک ادامه‌اش را به اطوار گرفت. همزمان با رهاکردن دستان ل، کلاسورش را آرام به روی پای خودش می‌کشید. با همان اطوار داغ به راننده گفت که بایستد تا کامی بگیرند. ماشین لکنده شیهه‌ای کشید و سخت ترمز کرد. پسرک رو برگرداند تا چهره‌ی طناز ک را بهتر ببیند… بنگ!!!‌ ک جستی زد و با تمام قوا کلاسور که وزن خوبی هم داشت کوبید وسط فرق سرش. سرش تاب خورد و رفت سمت شیشه. تا از منگی در بیاید ک و ل دوان دوان به کوچه‌ی پشتی تاریک و بی‌نور رمیده بودند. قلبشان درون دهانشان می‌تپید و خون جهیده بود تو صورت‌هایشان. چه شانسی آورده بودند!

اپیزود (۸) عصر، داخلی، کالکتیو دانشجویان چپ

پیش از آنکه اولین شماره‌ی مجله‌ی زیرزمینی‌شان بیرون بیاد، کمیته‌ی زنان اعلام موضع کرده و صریح گفته بود که مایل است موضوعات مربوط به حوزه زنان، جنسیت و چپ مستقیماً با نظارت خودش تعیین شود. علی‌رغم آنکه در یک کالکتیو کار می‌کردند و باید تمامی امور از مجرای نظر همه‌ی اعضا می‌گذشت، موضوعات مربوط به حوزه‌ی زنان پیش از آنکه نظر ک و دوستانش را خواسته باشند تعیین شده بود. ساعات زیادی صرف مختصات مدیریت گروه به شکل افقی و کمیته‌محور کرده بودند و حالا، وقتی می‌دیدند موضوعات بخش زنان به صلاح‌دید و مصلحت همه به غیر از خودشان تعیین شده، از تعجب وا رفته بودند. آنچه بیشتر از همه توجه ک و دوستان فمینیست‌اش را به خود برمی‌انگیخت، شکل نامرئی و عمودی هرم قدرت بود، آنهم درست پس از آنکه ساعت‌ها در مورد مأموریت اصلی گروه، یعنی ساختار افقی و دموکرات گروه به بحث نشسته بودند. پرونده‌ی «فلسطین» بسته شده بود و بخش زنان نیز مطالبی آماده داشت اما نه‌چندان حسب میل خودشان. جلسه عصرگاه برگزار می‌شد و ظاهراً همه‌چیز مرتب بود. ک و دوستانش کمی پیش از جلسه گرد آمده بودند! برای بحث بر سر امر مهمی! آن‌گاه که گروه بر سر تأیید نهایی تاریخ و چاپ‌خانه به بحث نشسته بودند، ک و دوستانش برخاستند و اعلام انشعاب کردند؛ آن‌ها همگی، در مقابل دهان‌های بازمانده از اعجاب جمع را ترک کردند.

اپیزود (۹) ظهر، خارجی، خیابان وحیدیه

چیزی به چهار نمانده و ک، برای زودودن گرد ملال از جان و تن‌اش راهی باشگاه ورزشی می‌شود. از آن‌هایی نیست که برای ظاهرش در باشگاه ارزش ویژه‌ای قائل باشد. اصل انگار برایش تکان خوردن و حرکت کردن است. شلوار استرچ نخی را از همان خانه می‌پوشد. یک نیم‌تنه هم زیر مانتوی گشاد اما کوتاهش که تا پایین نشیمن‌گاهش قد دارد. روسری نخی ساده‌ای می‌کشد بر سرش و به عادت همیشه لبه‌هایش را می‌زند پشت گوشش. خنک و ساده راه می‌افتد و خیابان وحیدیه را صاف می‌آید پایین تا برای خواجه نظام تاکسی بگیرد. کسی در راه آگهی پخش می‌کند و یکی به زور می‌چپاند در دستان ک. بی‌حوصله‌تر از آن است که در گرمای تیرماه بخواهد کاغذ، که نسبتاً بزرگ هم هست، بیندازد داخلش کیفش. لوله‌اش می‌کند و می‌گیرد دستش و همان‌جا به انتظار تاکسی می‌ماند. خیابان را از چپ به راست رد می‌کند و می‌رسد سر کوچه‌ی باشگاه که در آن ساعت بعدازظهر نسبتاً خالی است. خیابان را که رد می‌کند چیزی خطاب به خودش می‌شنود. رو برمی‌گرداند. از آن مردهای گولاخ است با بازوهای به زور مواد بدن‌سازی بادکرده. زنجیر طلا روی پوست کلفت گردنش رد انداخته و کله‌ی طاس‌اش را از بدن نه چندان ورزیده‌اش جدا می‌کند. عرق پیراهن مشکی نایلونی‌اش را به تنش چسپانده و همین سینه‌ی کفتری‌اش را برجسته‌تر نشان می‌دهد. جمله‌ی رقت‌انگیزش در سر ک طنین می‌اندازد «جوووون!!! چه کُسی داری… بخورمش». به آن یخ می‌کند و همزمان گُر می‌گیرد. چیزی میان قلبش تیر می‌کشد. کاغذ لوله‌شده در دستانش را فشار می‌دهد و در میانه‌ی نشان دادن واکنش به آن وقاحت و گذر کردن از آن می‌ماند. کاغذ را چونان گرز در دستانش سفت می‌گیرد و مصمم می‌رود به سوی مردک درشتِ توخالی. با کاغذ می‌زند روی شانه‌اش و همزمان می‌گوید؛ «چه گهی خوردی؟» مردی که چهره‌اش تا به حال ناپیدا بود صورت برمی‌گرداند و بی‌معطلی می‌خواباند زیرگوش ک. پوست دستانش کلفت و چرک‌اند. ک نود درجه می‌چرخد و صورتش با شتاب می‌خورد روی آسفالت خیابان. چانه‌اش خراش بزرگی بر می‌دارد بی‌آنکه خونریزی کند. به یکباره، قدرت تمام زنان دنیا می‌ریزد در بدن‌اش و جملگی صدای تک‌تکشان در گلویش جمع می‌شوند. ک مرد را احاطه می‌کند و مستمر فریاد می‌کشد. از فریادش تمام خیابان، از جمله پلیس خبردار می‌شوند. می‌آیند به سوی ک و مردک قطورِ وقیح. پلیس، همزمان که مردک را توبیخ می‌کند از ک می‌پرسد که آیا دختر فراری است!‌ چشمان ک گردتر می‌شوند از تعجب. مرد وقاحت را به منتها خود می‌رساند و به اعتراض به پلیس می‌گوید: «جناب سروان! ببینید چه لباسی پوشیده آخر!»… ک به فریاد کشیدن ادامه می‌دهد. پلیس برایش ماشین دربست می‌گیرد و روانه‌اش می‌کند. تمام دردهای عالم می‌ریزند در دل ک.

اپیزود (۱۰) صبح، داخلی، خانه، سهروردی شمالی

نگاهش را می‌دوزد به برگه‌ی سفید مقوایی قطع بزرگی که درشت وسط‌اش نوشته‌اند: برگ پایان تحصیلات تکمیلی. نشسته است در میان اوراق تحصیلی و دانشگاهی‌اش و می‌خزد زیر پوست تاریخ زیسته‌اش. از جامعه‌شناسی به مطالعات فرهنگی و حالا هم لیست بلندبالایی از دانشگاه‌های جهان برای خواندن مطالعات زنان و جنسیت. هم‌زمان بعد از آن‌همه سال‌های تحصیل، هم احساس آوارگی می‌کند و هم به‌شدت احساس می‌کند که به تکه‌های مشخصی از تاریخ و تجربیات زیسته‌ی خود وصل است. وقتش بود انگار که این تجربه‌ها، تجربیاتی که در آن‌ها خانه کرده بود را بردارد و ببرد جای دیگری از جهان و از دور نگاهشان کند و درباره‌شان بنویسد. بس که نوشتن از آن‌ها، از خودِ خودشان بدون به ارجاع به این یا آن نظریه‌پرداز داشته باشد، به نظرش امری محال می‌آمد. دانش عموماً دست دیگری‌ها، دیگری‌های عموماً مذکر بود. همان‌هایی که نوشتن و چرخیدن و جهت‌یابی حول این مسائل خرد را زیادی دم‌دست می‌دیدند. کجا تکه‌های خود، آن خشونت بافته در زیست روزمره را، در کلاس‌های جامعه‌شناسی یافته بود مثلاً؟ چرا هیچ جایی برای آن دست از تجربیات خیابانی، آن تجاوزهای هرروزه و تکراری، آن خشونت پیچیده در ملال رابطه‌ی عاشقانه، آن حقوق لعنتی از دست رفته دم ازدواج را در آن جامعه‌شناسی خانواده، شهری، انقلاب‌ها و جنبش‌های اجتماعی، نمی‌یافت اصلاً؟! در مطالعات فرهنگی هم تنها همان یک کلاس جامعه‌شناسی جنسیت بود که نسبت جنسیت و روابط قدرت را برمی‌رسید. با این وجود، چیزی اساسی در تولید همه‌ی این دانش‌ها کم بود؛ تن!‌ گوشت و پوست و خونی که در مواجهه و با زیستن در درون ترس‌ها، شکست‌ها، سرخوردگی‌ها، شادی‌ها و هیجانات به غلیان می‌آمد، می‌خروشید، تخمیر می‌شد، زخم می‌خورد، بهبود می‌یافت، مقاومت می‌کرد و به رستگاری احتمالی می‌رسید. رد این تن را باید می‌گرفت. در جای خودش هم باید می‌گرفت. دانش او همزمان باید خانه، خیابان، زندان و رهایی را توامان در برمی‌گرفت. به همان جهت باید می‌رفت. به جهت آنانی که گرچه از بستری دیگر بودند اما امکان تولید چنین دانشی را به رسمیت می‌شناختند. باید به سوی کسانی می‌رفت، که دانش برایشان حول پرسش شکل می‌گرفت و نه امری مقدس که در دستان عده‌ای بود فقط. بشتاب باید می‌رفت. گیرم هر جای دنیا که باشد… مثل دانه‌ای پرتاب می‌شد در جهانی جدید و غرق می‌شد در ادبیات تازه‌ای که قرار بود تن و تجربیات محذوفان جهان را بهم پیوند بزند.

[1] Arrival

[2] Orientation

[3] Politics of Naming

[4] hooks, bell. “Theory as a Liberatory Practice.” Yale Journal of Law and Feminism 4, no. 1 (1991): 1-12

[5] Ann Cvetkovich

[6] Cvetkovich, Ann. “Archive of Feelings: Trauma, Sexuality, and Lesbian Public Culture.” Durham and London, Duke University Press, 200

سما اوریاد

*بازنشر از زمانه

«فمینیسم به بی‌عدالتی‌ها و سرکوب‌ها واکنش نشان می‌دهد، درحالی‌که آنتی‌فمینیسم خواستار استقرار مجدد (نظم پدرسالار) است و حتی اعلام جنگ می‌کند. پس‌رانی بر قسمی فرافکنی مضطربانه در مورد خُسرانی در آینده—و نه صرفاً خسران گذشته—سوار است. پس‌رانی همزمان واکنشی به «دستاوردها» و همچنین منع پیشدستانهٔ پتانسیل‌هاست، مشابه آنچه هربرت مارکوزه در مورد فاشیسم به‌عنوان «ضدانقلابی پیشدستانه» مشاهده کرد.»

-براتیش، دربارهٔ خُردفاشیسم: جنسیت، جنگ، مرگ (۲۰۲۲)

ماه گذشته فراخوانی از سوی جمعی از فعالین فمینیست و زنان در صفحات مجازی گروه‌های مستقل و داوطلب منتشر شد که به رسانه‌ای شدن شدت گرفتنِ سرکوب‌های حاکمیتی علیه بدن زنان و مقابلهٔ حاکمیت با زنان دارای پوشش اختیاری—با اجرای طرحی گسترده با نام «طرح نور»—دعوت شده بود. این فراخوان از کاربران شبکات اجتماعی و افراد منتقد این طرح درخواست کرد که نقدها و نظرات و تجارب خود را از و دربارهٔ سرکوب هرروزهٔ گشت ارشاد و دیگر اشکال سرکوب تحت حاکمیت جمهوری اسلامی ایران با هشتگ #جنگ_علیه_زنان در شبکات اجتماعی به اشتراک بگذارند و طوفان راه بیاندازند. پس از انتشار این فراخوان در صفحات فمینیستی مستقل، و از پی همزمانی این فراخوان با آنچه به‌زعم من نه دیگر صرفاً «جنگ» که همانا «نسل‌کشی» در غزه نام دارد، کاربری از صفحهٔ فمینیستی دیدبان آزار که فراخوان را به اشتراک گذاشته بود اسکرین‌شات گرفت و با برخوردی چماق‌به‌دست و نادیده‌انگارانه در استوری اینستاگرامی‌اش اسکرین‌شاتِ پست مشترک شده در دیدبان آزار را منتشر کرد و با طعن و کنایه به مخاطبان خود در استوری‌اش یادآور شد که این هشتگ درواقع نه در مورد کشتار هزاران زن در فلسطین، بلکه دربارهٔ شرایط زنان در ایران است. این‌همه درحالی است که گروه فمینیستی دیدبان آزار پیش‌تر در دفاع از مردم فلسطین و علیه نسل‌کشی پست‌هایی منتشر کرده بود و رسا اعلام موضع کرده بود.

در همین راستا، چندی بعد، کاربر مذکور به همراه نویسنده‌ای دیگر، چند روز پیش یادداشتی را در زمانه منتشر کردند که در آن نقطه‌نظرات و انتقادات خود را درباره بازتابِ مسئله فلسطین، آرمان «زن، زندگی، آزادی» و بخصوص عبارت «آپارتاید جنسیتی» خاطرنشان کرده‌اند. آنچه مایه شگفتی و البته ناامیدکننده است، مخدوش کردن عامدانهٔ (که اگر سهوی باشد از آن هم بدتر است) دو عبارت مغایر، یا دست‌کم به‌لحاظ گفتمانی و تاریخی بی‌ارتباط با هم—یعنی «آپارتاید جنسیتی» و «جنگ علیه زنان»— در عنوان و متن یادداشت و هم‌راستا دیدن و یک‌کاسه کردن این دو عبارت و کارزارها و مطالبات و حتی سیاست‌های حول آن‌ها از جانب نویسندگان یادداشت است. همچنین آنچه در متن مخدوش شده است، اشاره به ندیدن میدان جنگ «واقعی» و مسئله فلسطین است که—آنطور که متن ادعا می‌کند—از سوی و با هم‌دستی «برخی فمینیست‌های ایرانی» دنبال می‌شود و چنین رویکردی ازنظر ایشان محتوم به تکرار تاریخ جنگ‌طلبانهٔ دولت‌های غربی در منطقه است که با استفاده از ابزار سرکوب و مذاکره با قدرت‌های غربی تقویت و بازتولید می‌شود. نویسندگان تا آنجا پیش می‌روند که به نیروهای مترقی داخل نکاتی را گوشزد کنند و هشدار می‌دهند که نیروهای مترقی داخل نیز—با استفاده از ابزار استعمار و ادبیات جنگ و آپارتاید—درحال بازتولید ادبیات اپوزیسیون راستگرا و دولت‌های جنگ‌طلب هستند و به همین خاطر این نیروها از دیدن رنج و کشتار در غزه درمانده‌اند.

در همین استدلال نیز یک‌کاسه کردن نیروهای متکثر فعال و مشخصاً نادیده‌انگاریِ روشنفکران فمینیست داخل و خارج از ایران چشم را می‌زند، که نه‌تنها با عنوان «فمینیست ایرانی» و سپس نقد این تودهٔ یک‌دست شده سعی بر ندیدن پویایی جنبش فمینیستی و تفکر فمینیستی مترقی بخصوص پس از قیام ژینا و سال‌های پیش از آن دارد، که اساساً از نوعی «روش‌شناسی رو-به-قدرت‌ها» رنج می‌برد. روش‌شناسی رو-به-قدرت‌ها، به‌زعم من، تنها آن صدا و کمپین و نیرو و ایجندایی را لایق خطاب قرار دادن، زدن، نقد می‌داند که دست‌دردست قدرت‌های امپریالیستی و سرمایه‌دار به بازتولید خشونت در کشورهای جنوب جهانی توش و توان می‌رسانند، چه این نیروها خود را فمینیستی بنامند چه مدافع حقوق بشر و زنان در کشورهایی چون ایران و افغانستان—که البته نقد درستی است. مشکل آنجایی نمایان می‌شود که استفاده ازین روش و لنز انتقادی، عامدانه درجهت ندیدن تکثر دیدگاه‌ها و تقاطع ستم‌ها و عاملیت سوژه‌های سیاسی-فمینیستی پیش می‌رود و تنها نقد جایز را نقد به قدرت‌ها و پیاده‌نظام‌های مفلوک و قربانیِ قدرت‌ها (اینجا زنان ایران و افغانستان) جا می‌زند. چنین نگرشی اساساً از ابراز همدلی و همبستگی و دیدن عاملیت سوژه‌ها و همراهی با مقاومت، مبارزه و تلاش‌های خُرد و متکثر و حی‌ّوحاضرِ نیروهای از پایین، مستقل، داوطلب و اغلب جمعی‌کار عاجز است، چرا که در معادله‌ٔ قدرت جایی ندارند و ازقضا همواره تلاش کرده‌اند زیر میز بازی قدرت‌های ارتجاعی منطقه و جهانی بزنند. بجای «این یا آن» (either/or)، سیاست نه این و نه آن (and/and) را مصرانه پی‌می‌گیرند و به همین خاطر خار چشم اکثر نیروهای ارتجاعی و راستگرا شده‌اند.

به همین بهانه، سعی دارم تا عبارت «جنگ علیه زنان» و مفهوم پَس‌رانی (backlash) را معرفی و مختصراً تشریح کنم و ابتدا تأکید می‌کنم که عبارت «جنگ علیه زنان» دخلی به عبارت «آپارتاید جنسی و جنسیتی» ندارد و اساساً تاریخ مفهومی و جنبشی دیگری را طی کرده است و همچنین استدلال کنم که زمان انتشار فراخوان «جنگ علیه زنان»، واکنشی به‌موقع و به‌جا به اجرای «طرح نور» بوده که حاکمیت برای بقای فاشیسم اسلامی‌اش متوسل به آنچه «پَس‌رانی» می‌نامم شده است تا نیروهای فمینیستی و بدن‌های با پوشش اختیاری در سطح شهر را به‌طوری وحشیانه، سیستماتیک، بدوی و حتی تحت‌اللفظی، پَس‌براند. همچنین در ادامه تأکید کنم که این جنگ از آغاز روی کار آمدن حاکمیت فاشیستی جمهوری اسلامی ایران قانوناً— و برخلاف مدعای گزاف یادداشت فوق‌الذکر در مورد ابهام‌آمیز بودن قانون حجاب اجباری— بی‌هیچ ابهامی درحال اجرا بوده است.

جنگ علیه زنان: پَس‌رانی، ابزارِ آنتی-فمینیستی و نو-قُدماییِ نظام‌های فاشیستی

 برای تببین عبارت «جنگ علیه زنان» که به‌تازگی در فضای فارسی‌دان و من‌جمله توسط فمینیست‌های مستقل در فراخوانی که بالاتر بدان اشاره شد، استفاده می‌شود، لازم است تا به کاربرد آن در ادبیات پژوهشی و جنبش فمینیستی اشاره شود و در راستای عبارتی دیگر، یعنی پس‌رانی (backlash) بدان پرداخته و فهمیده شود. اما پیش از آن بهتر است تا به پیشینهٔ استفاده از عبارت جنگ علیه زنان مختصراً بپردازم. تبارشناسی این عبارت به ما کمک می‌کند تا از مخدوش‌ دیدن و کردن مسائل و گفتمان‌ها دوری کنیم و همچنین از میراث مارکسیست-فمینیستی و جنبش فمینیستیِ فراملی علیه خشونت و انقیاد بدن فرودستان و اینجا زنان، متواضعانه بیاموزیم.

جنگ علیه زنان (war against women/war on women) عبارتی برآمده از جنبش‌های فمینیستی است برای تبیین و تحلیل بهتر شرایط زنان. از نخستین‌بارها توسط فیلسوف مارکسیست-فمینیست، سیلویا فدریچی و مشخصاً در کتاب کالیبان و ساحره استفاده می‌شود. کتاب کالیبان و ساحره که به فارسی نیز ترجمه شده است، درباره پروسه کشتار و به انقیاد درآوردن بدن زنان خصوصاً در اروپای قرون وسطی و در پروسه انباشت اولیه در دوران سرمایه‌داری متقدم است، پروسه‌ای که با نام «ساحره‌سوزی» و جادوگرکُشی (witch-hunting) از آن یاد و در کتاب به‌تفصیل بدان پرداخته شده است. همانطور که فدریچی در ابتدای کتاب مشخص می‌کند، «مهم‌ترین پرسش تاریخی مورد بررسی در کتاب این است که چگونه کشتار صدها هزار «ساحره» را که در اوایل دوران مدرن رخ داد می‌توان تببیین کرد، و همچنین توضیح اینکه چگونه ظهور و گسترش سرمایه‌داری مقارن با جنگ علیه زنان بوده است»[i]

در همین راستا، پیشینه تاریخی و مبارزاتی و گفتمانی «جنگ علیه زنان» از جمله به مبارزات فمینیستی دهه هشتاد و نود در ایالات متحده نیز می‌رسد. در سال ۱۹۹۱، سوزان فالودی، خبرنگار و نویسندهٔ آمریکایی-مجارستانی، کتابی با عنوان «پَس‌رانی: جنگی اعلام نشده علیه زنان آمریکایی» را در نقد رسانه‌های جریان اصلی که درصدد نادیده انگاشتن و سرزنش و تخریب دستاوردها و مبارزات فمینیست‌ها و جنبش زنان در آن دهه بودند، منتشر می‌کند. کتاب فالودی در نقد این نادیده‌انگاری و سرزنش، عبارت بک‌لش یا همان پس‌رانی را بکار می‌برد که توسط نظم مردسالار و رسانه‌های جریان اصلی هدایت می‌شدند. بعدها با ظهور اینترنت و شبکات اجتماعی و در سال‌های اخیر و از خلال جنبش‌های فمینیستی در سراسر جهان، از «نه حتی یکی کمتر (ni una menos) در آمریکای لاتین، تا جنبش مبارزه با خشونت جنسی در ایالات متحده تا جنبش علیه منع سقط جنین در لهستان تا جنبش مبارزه با خشونت جنسی در ایران و جنبش زنان افغانستان علیه روی کار آمدن طالبان و دیگر جنبش‌های این سال‌ها تا جنبش ژن، ژيان، ئازادی/زن، زندگی، آزادی در ایران و جهان، هربار که زنان و بدن‌های دیگری‌شده شوریده‌اند، نظام پدرمردسالار درصدد پَس‌ راندن آنان برآمده تا به نظم پیشینی و قرون‌وسطاییِ فالیکِ[ii] خود بازگردد و نظم مستقر خدشه‌دار نشود.

این پس‌رانیِ آنتی-فمینیستی، همانطور که فیلسوف مطالعات فاشیسم و رسانهٔ نو، جک براتیش، در کتاب «خُردفاشیسم: جنسیت، جنگ، مرگ» (۲۰۲۲) شرح و بسط می‌دهد، در فضاهای مجازی و شبکات اجتماعی و توسط گروه‌های فاشیستی و راست افراطی در سال‌های اخیر عواقب کشنده‌ای به‌بار آورده است. براتیش به مانیفست معروف «جنگ علیه زنان» از الیوت راجرز، نوجوان آمریکایی که سال ۲۰۱۴ در اقدامی زن-بیزارانه شش نفر در کالیفرنیای آمریکا را به رگبار بست و ۱۴ نفر را زخمی کرد، اشاره می‌کند که در عنوان مانیفست از عبارت «جنگ علیه زنان» به‌عمد و علیه زنان استفاده شده است تا اعلام کند که اگر مردان نمی‌توانند صاحب بدن زنان باشند، بایستی نابودشان کنند. براتیش همچنین ردِّ خرد و متکثر بروز این جنگ را در جای‌جای زندگی‌های مجازی و آفلاینِ بدن‌های فرودست—و زنان و گروه‌های ال‌جی‌بی‌تی بطور اخص—پی می‌گیرد و نشان می‌دهد که پس‌رانی فی‌الواقع نوعی موقعیتِ اتصالی (conjunctural configuration) درون منطقِ درحال شدت گرفتنِ جنگ علیه زنان است، بدین معنا که در تقاطع امر دیدنی (دولت) و پروسه‌های نامرئی‌تر (خشونت خانگی علیه زنان) قرار می‌گیرد. براتیش با پرداختن به سویه‌های رسانه‌ای درون جوامع نظارتی و کنترلی قرن بیست‌ویکم و با تکیه بر آراء فدریچی نشان می‌دهد که جنگ علیه زنان صرفاً پروسه‌ای رو به گذشته نیست بلکه همواره درحال تطبیق، تولید و بازتولید و پیشروی در اکنون و به اشکال خُرد و کلان است.

همچنین، سارا بنت‌وایزر در کتاب «توانمند: فمینیسم عامه‌پسند و زن‌ستیزی عامه‌پسند» (۲۰۱۸) بخوبی نشان می‌دهد که پس‌‌رانیِ زن‌ستیزانه و کوییر-ترنس*‌ستیزانه در فضای مجازی و با حمایتِ سیاست‌های فمینیسم جریان اصلی و لیبرال پس از جنبش می‌تو و با موج سوم و چهارم فمینیسم در ایالات متحده به سرحدّات خودش می‌رسد تا آنجا که هر کنش فمینیستی توسط نیروهای زن‌-دیگری-ستیز در فضای مجازی و آفلاین با یک «پاسخ و فراخوان» همراه می‌شود. بدین ترتیب، پس‌رانی دیگر صرفاً «واکنشی» به فمینیست‌ها نیست بلکه فراخوانی به حذف آن‌ها از ساحات مختلفِ جامعه و بازگرداندن نظم فالیک و قدماییِ (archaic) پدرمردسالارِ پیشین است. فراخوانی که همواره درصدد حفظ سوژهٔ سلطه‌گرِ فاشیستی است. به همین خاطر است که براتیش اذعان می‌دارد که «قدرتِ جنسیتی (مبتنی بر نظم فالیک)، تنها یکی از خصلت‌های فاشیسم (یا دروازه‌ای به آن) نیست بلکه در مرکز خردفاشیسم و به‌عنوان تولیدگرِ سوبجکتیویته (فاشیستی) عمل می‌کند».[iii]

جنبش‌های فمینیستی و اجتماعی این سال‌ها در سراسر جهان نیز با چنین پَس‌رانیِ فاشیستی‌ای روبرو بوده‌اند. شاید به همین دلیل هم باشد که این جنبش‌ها دومینووار بهم می‌رسند و از هم نیرو و الهام می‌گیرند. چرا که نظم فاشیستی-سرمایه‌سالار حاکم دیگر محدود به جغرافیایی خاص نیست و جنبش‌های برآمده برای شوریدن علیه‌شان نیز ناگزیر از الهام گرفتن و همبستگی با یکدیگر هستند. از جنبش «دستمزد برای کار خانگی» در دهه هفتاد ایتالیا و انگلستان و دیگر کشورها تا اخیرتر و جنبش‌هایی که بالا اشاره شد تا کلکتیوهای بسیاری علیه خشونت جنسی، منع سقط جنین و حق به پایان خودخواسته بارداری، برای آموزش برابر و حق پوشش اختیاری و دستمزد برابر. تمامی این جنبش‌ها و حرکت‌ها همواره با پس‌رانی از سوی نیروهای سیاسی با برنامه‌هایی که نابودگر زیست روزمره انسان‌ها و موجودات دیگر بوده، روبرو بوده‌اند. در ایران سال ۱۴۰۳ و پساقیامِ ژینا نیز چنین روندی برقرار است. ندیدن و انکار «جنگ علیه زنان» و پیشینهٔ مبارزاتی و تاریخیِ پس‌پشت این اصطلاح، خامدستانه و ساده‌انگارانه است، اگر رذیلانه و همدست با نظم حاکم نباشد.

فتوای خمینی: حجاب اجباری، بنیان نظام فاشیستی جمهوری اسلامی

دیگر بر هیچ جنبنده‌ای پوشیده نیست که سنگ بنای جمهوری اسلامی ایران با مهار کردن، حذف و نابودیِ سوژگی و بدن زنان و دیگر بدن‌های درحاشیه گذاشته شده است. از همان روزهای اول انقلابِ مصادره شده توسط اسلام‌گراها، خمینی فتوا را صادر کرد: «در وزارتخانه اسلامی نباید معصیت بشود. در وزارتخانه‌های اسلامی نباید زن‌های لخت بیایند. زن‌ها بروند اما باحجاب باشند. مانعی ندارد بروند کار کنند لیکن با حجاب شرعی باشند» (کیهان ۱۶ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۵ صفحه ۱). خیزش و اعتراضات زنان و گروه‌های مختلف که «رهایی زن، رهایی جامعه است» را در خیابان‌ها فریاد زدند، حالا از لحظات مثال‌زدنی مقاومت علیه رژیم سرکوب و وحشتِ سیستمی نوپا و فالیک بود که زنان در خط مقدمِ مبارزه با آن برآمدند.[iv] به‌گواه تاریخ شفاهی و اسناد و عکس‌ها، اولین مبارزان و همزمان قربانیان حجاب اجباری کارگران جنسی و روسپیان شهر نو بودند[v] که به خشونت‌بارترین شکل ممکن محل کار و سکونتشان آتش زده شد، کشته و زندانی و بی‌خانه شدند و بدنشان مهار شد و به‌انقیاد درآمد. شهرنویی که «نه فقط در تهران ویران شد، بلکه در فاصله سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۵۸ در سراسر ایران (باسکول آبادان، شیرین‌بیان شیراز، گز، بندرعباس، استادسرای رشت، اصفهان و بسیاری از شهرها) در آتش سوخت.»[vi] از فتوای خمینی و قلع‌وقمع و مهار کردن بدن زنان از ابتدای کار تا امروز، حجاب اجباری و فضاهای تک‌جنسیتی و کنترل بدن زن و دیگر بدن‌های درحاشیه، نه مصوبهٔ قانونی‌ای دارای «ابهام‌ حقوقی» که به شالوده و اس اساس نظام بدل شده است که ذره‌ای عقب‌نشینی از آن گویی مساوی با نابودی‌‌اش خواهد بود. به همین خاطر، تمامی وسایل را به اختیار می‌گیرد تا نه‌تنها هرنیروی مخالف و معترضی را «پس‌براند» که از سوژهٔ فاشیستی و سلطه‌گرِ شیعی-دگرجنس‌خواه-فارس-مرد-متمول نیز همواره در مسند قدرت حفاظت کند.

درین معنا، استفاده از آپارتاید نیز برای توصیف آنچه بطور روزمره و در بطن جامعه بر بدن و روان و زندگی زنان و بدن‌های فرودست اعمال شده است، مادی‌تر و واقعی‌تر از آن است که بتوان با قیاسی مع‌الفارق از آن عامدانه چشم پوشید. همانطور که آلبرتو توسکانو در کتاب اخیرش، فاشیسمِ متأخر (۲۰۲۳) توضیح می‌دهد، دیگر نبایست و نمی‌توان صرفاً با قیاس‌های مفروض و عوامانه نظام‌های فاشیستی متأخر را همواره با دولت‌های فاشیستیِ اروپای میان دو جنگ جهانی مقایسه کرد. بلکه با تأسی از فیلسوفان و مبارزان سیاه، جورج جکسون و آنجلا دیویس، به‌درستی بیان می‌کند که نظام‌ها و نظم فاشیستی متأخر را بایستی ورای مقایسه‌محوری، با ماترالیسمِ حاضر و جاری درون این دولت‌ها، بطور مثال درون داربستِ (فاشیستیِ) سیستم زندان و تکنولوژی‌های نظارتی و سرکوب، فهمید و تبیین کرد. من نیز به تأسی از توسکانو و با الهام از جکسون و دیویس، تأکید می‌کنم که نظم آپارتاید جنسی و جنسیتی در ایران و همچنین افغانستان مبرهن‌تر از آنی است که نیاز به قیاس‌های تاریخی با نظام‌های آپارتاید‌یِ دیگری داشته باشد. کافیست تا مادیتِ سرکوبِ خرد و کلانِ رفته بر بدن و زندگیِ زنان و دیگر فرودستان تنها و تنها بواسطهٔ زن بودنشان و دیگری بودنشان، دیده و فهمیده شود.

اما درمقابل همه این‌ها، تاریخ و تعددِ دفعاتِ مبارزه با اجباری شدن حجاب اسلامی تحت حاکمیت اسلامو-فاشیستی ایران کم نبوده و نیست. از خیزش زنان همان اوایل ۵۷ تا حرکت‌های خرد و متکثر اعتراضی فیگورهایی چون هما دارابی و ویدا موحد و حرکت دختران خیابان انقلاب و سپیده رشنو و الخ. بهمین‌خاطر جرقهٔ قیام انقلابی ژینا با کشته شدن زنی کُرد—ژینا امینی— توسط گشت ارشاد و بخاطر حجاب اجباری زده می‌شود. قیامی که در آن بدن‌های درحاشیه شوریدند و علیه تبعیض و زن‌ستیزی و دیگری‌ستیزی‌های نهادینه مبارزه کردند. تنها پس از یک سال و اندی، حاکمیت با اصرار بر حفظ و بقای نظم فاشیستیِ مستقرِ خود، نه‌تنها ذره‌ای حاضر به عقب‌نشینی از فتوای خمینی نیست، که مدتی پس از قیام ژینا سربازانِ فاشیست خود را برای شکار فمینیست‌ها اجیر کرد[vii] و اخیراً نیز همزمان با ژست جنگ‌افروزی علیه اسرائیل آن‌ها را در خیابان‌ها سرازیر کرد تا زنان را در خانهٔ پدری—درون مرزهای جغرافیای ایران—سرکوب و مهار کنند. یک ژستِ ادامه‌دارِ دیگر، تا به زنان و سوژه‌های تحت ستم بگوید: جنگ ادامه دارد و عقب‌نشینی‌ای درکار نیست، بلکه برعکس، پَس‌رانیِ نیروهای جنبشی و فمینیستی با تمام قوا در جریان است.

«طرح نور»: پَس‌رانیِ فاشیستیِ بدن‌های شوریده در قیام ژینا

در فروردین ۱۴۰۳، فرمانده انتظامی تهران اعلام کرد که «طرح نور» برای «برخورد» با کشف حجاب آغاز به کار کرد. آغاز اینجا البته به‌معنای غیاب گشت ارشاد خصوصن در یکسال گذشته نبود اما با اعلام این طرح، حاکمیت قلدرانه اعلام وجودی دوباره و چندباره کرد و تأکید کرد که ذره‌ای کوتاه نمی‌آید. بسیاری از زنان که پس از قیام ژینا و جنبش زن، زندگی،‌ آزادی در خیابان‌های شهرهای ایران بی‌روسری و با پوشش اختیاری با آزادی‌ای نسبی و البته دلی شجاع رفت‌وآمد می‌کردند، بیش از پیش بدل به هولناک‌ترین کابوس حاکمیت شدند. زنان و فمینیست‌ها و فرودست‌ها و دیگری‌ها، بدل به مبارزان سرخطِ علیه نظم پدرسالار فاشیستی حاکم بر ایران شده‌اند و جمهوری اسلامی نیز این را متوجه است و زنگ خطر را برای نظم رو به انحطاط و بی‌مشروعیت‌شدهٔ خودش می‌شنود. طرح‌هایی چون طرح نور، یا بخشنامه‌ای که در بهمن‌ماه ۱۴۰۲ تصویب شد که طبق آن با مراکز «غیرمجاز» سقط جنین قاطعانه برخورد می‌شود[viii]، یا دستگیری گستردهٔ فعالین فمینیست و حکم‌های طولانی زندان علیه فمینیست‌ها، همه و همه گویای «پس‌رانی» ِ سیستماتیکِ حاکمیت فاشیستی‌ است که عاجزانه درصددِ حفاظت از نظم متزلزل خودش است و خوب فهمیده است که سوژه‌های فرودست شده خطری جدی برای ثبات و آسوده‌حالیِ سوژهٔ فاشیستیِ مرد-شیعی-فارس-دگرجنس‌خواه-مرکزنشین و سرمایه‌دار محسوب می‌شوند. آن‌ها را با طرح‌ها و مصوبه‌ها به‌خیال خودشان پس‌می‌رانند و سرکوب می‌کنند و می‌کشند و مهار می‌کنند، تا از جمله به فتوای رهبرشان وفادار بمانند و بدین ترتیب بر نظم قدمایی نه‌تنها خش نیفتد که با ابزار نظارتی و کنترلی تکنولوژیک بازتاسیس شود و سرِپا بماند.

با این حساب، تشخیص مخدوش درست آنجایی رخ می‌دهد که این نظم قدمایی پدرسالار و فاشیستی را صرفاً با الگوی تک-بعدیِ قدرت‌های جنگ‌طلب استعمارگر غربی مورد خطاب قرار دهیم، بی‌آنکه بر قدمت این نظم و پروسه‌های خونبار و کشنده‌ای که چنین نظمی را در جغرافیاهای متنوع سرکوب تقویت و بازتولید می‌کند، اذعان داشته باشیم. اگر بپذیریم که میراث زن، زندگی، آزادی/ژن، ژیان، ئازادی میراث زندگی‌خواهی و رهاییِ میل تنانهٔ بدن‌های فرودست‌شده بوده است، این هیچ تنافری ندارد با نامیدنِ آنچه بر بدن زن و بدن‌های درحاشیه و تحت انقیاد درآمده در سرمایه‌داری متقدم و متأخر و تحت فاشیسم‌های متأخر و مذهبی و سیاسی رفته است. نامیدنِ «جنگ علیه زنان» درین معنا،‌یعنی نه به زن‌کشی و منع سقط جنین و تحمیل حجاب اجباری و تبعیض و نابرابر و ساختارمند و خشونت خانگی و بی‌مزدیِ کارخانگی و مادری استثمارشده و بی‌ثبات‌کاری کارگران جنسی و ترنس‌ستیزی و افغان‌ستیزی و هرنوع دیگری‌ستیزی و مخلص کلام یعنی نه به فاشیسم هار و سرکش، اینجا از نوع جمهوری اسلامی ایرانی‌اش. یعنی ادامهٔ مبارزه برای زن، زندگی، آزادی/کوییر، ترنس، رهایی.

همچنین، تشخیصِ مخدوش آنجایی صورت می‌گیرد که نادیده‌انگارانه، یک‌دست‌ساز و یک‌کاسه‌کنان، در حاشیهٔ نقد «رو-به-قدرت‌ها»، به زنان و فمینیست‌ها هشدار دهیم که اینطور نیست و آنطور است. در بحبوحهٔ اعتراضاتِ زن، زندگی، آزادی، گروهی از فلسطینیان داخل و خارج از فلسطین پیام همبستگی خود را با مردم معترض در ایران اعلام کردند و آن پیام به‌سرعت درمیان صفحات فمینستی و چپ بازنشر شد. به همین منوال، گروه‌ها و شبکات فمینیستی مستقل و چپ، از همان ابتدای نسل‌کشی در غزه با صدای بلند اعلام موضع کرده‌اند و با مردم فلسطین همبسته‌اند. مدت‌هاست وقتش رسیده است که بجای یکدست‌سازی، از تلاش‌های فمینیست‌های مستقل همدلانه بیاموزیم و سیاستِ «نه این و نه آن» را برای مبارزه با پس‌رانی‌های نابودگر و فاشیستیِ سیستم‌ها و دولت‌های منطقه و جهان از همیشه پیگیرانه‌تر اتخاذ کنیم و فریاد بزنیم: نه به جمهوری اسلامی ایران و نه به اسرائیل/ از بلوچستان تا کردستان تا غزّه: ژن، ژيان، ئازادی.


[i] Federici, Silvia. Caliban and the Witch. Autonomedia, 2004.

[ii] درمورد نظم فالیک همچنین نگاه کنید به مقالهٔ «پاسداران فالوس: درمیانه جنگ-عشق‌بازی فاشیست‌ها» نوشته سوزان کریمی

[iii] Bratich, Jack Z. On MicrofascismGenderWar, and Death. Common Notions, 2022.

[iv] ن ک به کتاب «خیزش زنان ایران در اسفند ۱۳۵۷: دفتر اول، تولدی دیگر». مهناز متین و ناصر مهاجر. نشر نقطه. بهار ۱۳۹۲

[v] نگاه کنید به مقاله زنان شهر نو: اولین قربانیان حجاب اجباری. از الصا. منتشر شده در سایت دیدبان آزار

[vi] همان

[vii] نگاه کنید به مقاله «شکار فمینیست‌ها در حیات وحش جمهوری فاشیستی: سربازان گمنام امام زمان از همیشه ترس‌خورده‌ترند. رادیوزمانه

[viii] نگاه کنید به پست اعتراضی گروه فمینیستی «زاگاه» درین باره

 

ثبت زندگی؛ طراحی هایی از و در زندان

درباب نقاشی، تجربه زندان و زمان زیسته

نازنین محمد نژاد، فعال مستقل چپ و فمینیست در گفتگویی با تنیده به این پرسش‌ها پاسخ داده‌است:
ایده‌ی نقاشی‌های‌تان از کجا به ذهن‌تان خطور کرد و چه نسبتی میان نقاشی/تصاویر، خاطرات، مکان ها، احساسات موجود در زندان و بیرون از آن وجود دارد؟

 

مقدمه تنیده
تصور و تجربه­  «بودن» در مکان­ها از یکدیگر متمایزند. می‌شود «جایی» را تصور کرد بی‌آنکه در آن حضور داشت و به عکس می‌توان در «مکانی» بود که تصویر و عینیت­‌اش با یکدیگر اینهمان نمی‌­شوند. مجموعه‌ای از حواس، عواطف، تجربه‌ها و حتی روایاتی پیشینی از یک مکان، تصاویر موجود و متعاقب آن را می­‌سازند. با این وجود، روایات دیگران همواره ذهن و البته بدن آدم را از جایی به جای دیگر حرکت می­‌دهند و با این گردش و جابه­ جایی چیزی از جنس تجربه­‌ی نزیسته، اما حس­ شده، مشابه با دیگر تجارب ساخته می­‌شوند. گویی با آنچه می­ شنویم احساسات­‌مان، که از قضا غیرمادی و غیرقابل اشاره‌اند، به مادیت جایی می‌چسپند و یا آنچه پیشتر به اشتباه احساس کرده‌ بودیم را تغییر می‌دهند. از مجرای همین روایات، عواطف و احساسات غیرقابل اشاره می ­توان به مکانی چون زندان رفت و فضایش را تصور کرد؛ مکانی «تجربه شده» برای برخی از افراد و «قابل تصور» برای برخی دیگر. احتمالا نخستین تصاویر برای آنانی که تجربه‌اش نکرده اند باید چیزی شبیه این باشند؛ جایی محصور با بندها و حصارها… با درهای آهنی… دیوارهای سرد بلند، فضایی مخوف و پیچیده با احساس اضطراب و درهم شکنندگی، مقاومت و البته مبارزه‌ی دائم. در پس این تصاویر اما سوالات دیگری به ذهن آدمی خطور می‌کنند. به واقع، تجربه­‌ی محصور بودن در یک فضای خاص برای افراد گوناگون چگونه تجربهی است؟ زندانیان چطور یک روز را به شب می‌­رسانند؟ مرز میان کار و فراغت و یا اصلا زمان را چگونه درک می­‌کنند؟ آیا این تقسیم میان کار و فراغت زاده‌ی فضای بازار محور بیرون است و یا در زندان هم کار می‌کند؟ تجربهی گیرافتادن در مکان و حبس شدن در زمان متوالی، بی آنکه چیزی متعین از جنس کار، فعالیت، جنب و جوش آن را به حرکت وادارد از چه جنسی است؟ پاسخ به این سوالات تنها به میانجی تصور کردن و سپس گفتگو و شنیدن روایات کسانی که چنین فضایی را تجربه کردهاند ممکن خواهد شد.

راه میانجی دیگر اما، مواجهه با آثار هنری، ثبت خاطرات/زندگی و یا روایاتی است که فضا و احساسات تجربه شده در زندان را از سطح عواطف و ناخودآگاه به سطح زبان و دلالت در می آورند. آثار برآمده از این شرایط تن فرد زندانی شده را به آنچه می‌بیند و احساس می‌کند و سپس به تخیل مخاطبانش گره می‌زند. با همین انگاره به سراغ نقاشی های نازنین محمد نژاد رفته ایم. این نقاشیها که تجربه ی نازنین از بند زنان زندان در حد فاصل دی ماه 1400 تا بهمن ماه 1401 است باب گفتگو را باز کرد. نازنین فعال حقوق زنان است. در 19 سالگی برای ادامه تحصیل از جنوب ایران به تهران مهاجرت‌ کرد و با گروه های فمینیستی و فعالان چپ آشنا شد. در دانشگاه تهران علوم اجتماعی خوانده و از سال 88 با مشکلات سیاسی چه در داخل دانشگاه و چه خارج از آن مواجه شد. نازنین در سال 1399 به موجب فعالیت در حوزه زنان دو ماه بازداشت شده و سپس در حد فاصل دی ماه 1400 تا بهمن 1401 دوران حبس خود را در بند زندان زنان گذراند. نقاشی ها ماحصل دوران حبس اوست و از حیث ارتباط ویژه با محیط، دیگر زندانیان، خود زندان و زمان منحصر به فرد است. در آن ها سکوت صدادار و یک جور سبکی سنگین موج می‌زند. تناقضی تنیده شده در بافت اشکال ساده اما به شدت متاثر از فضا نگاه مخاطب را به بیرون کادر نقاشی ها می‌کشاند. احساساتی چگال که فرای تصویر می‌روند و آدم را درون تجربهی نازنین و دیگران از زندان پرتاب میکنند. درهم تنیدگی اضطراب، سرکردن، تاب آوری، امید/ناامیدی، شادی های کوچک و لحظه ای، سکوت و انزوا توامان در نقاشی ها فضایی منحصربه فرد با وزنی سنگین و غمزده  میسازند.

نقاشی ها را نازنین اولین بار در صفحه ی اینستاگرامش منتشر کرده بود. از او درخواست کردیم که از ایده­ های اولیه این نقاشی­ ها بگوید و از مجرای آن تجربه‌ی خود از فضا و زمان موجود در زندان را شرح دهد. آنچه می خوانید پاسخ نازنین است به یکی از سوالات مصاحبه ی بلندی که در آینده  در تنیده به صورت کامل نیز منتشر خواهد شد.

نازنین محمد نژاد— با هر تصور و تلاش برای شناخت زندان در آستانه ورود به آن، در پایان اغلب چیزهایی که دیده­ ای و درک کرده­ ای جدید و غیرقابل ­پیش ­بینی بوده ­اند. پرسیدید از کجا ایده طراحی کردن به ذهنم رسید؟ در بند زنان زندان اوین سنت­ هایی در قالب فعالیت­ های هنری و ورزشی و قوانین حاکم بر زندگی روزمره وجود دارد که زنان زندانی در طول سال­ ها برای غلبه بر مشکلات زندگی در زندان پدید آورده ­اند. من در ابتدای زمستان سال 1400 وارد بند زنان زندان اوین شدم. دست ­های زیادی مشغول بافتن کلاف­ های رنگارنگ کانوا و تبدیل آن­ها به لباس­ هایی برای خود و بستگان و دلبستگان بودند. به معنای ساده کلمه زیبا بود از دید من. داشتند چیزی را تولید می­ کردند و لابد نسل­ از پی نسل زنان زندانی دریافته بودند که چطور باید با توجه به امکانات زندگی کرد و از تک ­وتا نیفتاد و از فعالیت ­های هنری و ورزشی نیز. در بافتن به همدیگر کمک می­ کردند، سبک­ های مختلف لباس بافتن را به همدیگر یاد می ­دادند، گاهی چند نفری پشت یک میز می­ نشستند و در حال گوش کردن به اخبار می ­بافتند. این ­ها قاب­ های زیبایی از زندگی در زندان ایجاد می­ کرد. کافی بود کمی کنارتر بایستی و این صحنه ­ها را تماشا کنی. خب، به زندگی درود می­ فرستی. بافتنی کردن اولین فعالیت هنری در زندان بود که شناختم. تلاش­ های بی­رمقی هم برای یاد گرفتن آن و تبدیلش به مشغله ­ای دائمی انجام دادم و سرانجام با پی بردن به اینکه صنایع دستی را در تماشایشان بیش از انجام شان دوست دارم کنار گذاشتم. به دنبال انجام کار هنری ­ای بودم که بیشتر با آن ارتباط برقرار کنم. دیگر صنایع دستی مثل معرق­ کاری، قالیچه و فرش­بافی و چرم­ دوزی از فعالیت­ های پرطرفدار بند زنان بودند که چندان توجه مرا به خود جلب نکردند. زندانی­ ها گاهی آثار جالبی با این فعالیت­ ها تولید می­ کردند. هرچند دوست دارم به این نکته هم اشاره کنم که زندانی ­ها هر چقدر پول دارتر باشند، بیشتر و بهتر از این امکانات می ­توانند استفاده بکنند. هر چه باشد، زندان از جامعه بزرگ بشری جدا نیست و تفاوت­ های طبقاتی در زندان هم وجود دارد.

در میان فعالیت­ های هنری موجود در زندان، طراحی و نقاشی جایگاه خاصی نداشتند. اما یک نفر از بین دو زنی که مسئولان جوان صنایع دستی بودند، دستی از راه دور در طراحی داشت. زمانی که به این موضوع پی بردم به او پیشنهاد دادم کلاس طراحی تشکیل بدهد. با اشتیاق پذیرفت و کلاس طراحی با ذغال برگزار شد. البته کلاس طراحی فرش از قبل وجود داشت اما افراد کمی در آن شرکت می­ کردند. کلاس طراحی با ذغال با حضور سه نفر از زندانی ­ها، از جمله من، چند جلسه­ ای ادامه یافت تا اینکه با شیوع دوباره کرونا در زندان متوقف شد. پس از آن، به دلیل عدم­ پیگیری جدی از سوی ما دیگر تشکیل نشد. من درصدد آموزش گام ­به ­گام طراحی نبودم. انگیزه­ زیادی برای این کار نداشتم و راستش فاقد اعتماد به­ نفس کافی هم برای این کار بودم. چون تجربه­ ای از قبل نداشتم. دوست داشتم تنها کار کنم، و همچنین، دوست داشتم منفذی برای درون­ گرایی ناگزیرم در زندان پیدا کنم. ملالت­ های گاه­ گدار عصرهای زندان در کنار علاقه­ ام به قلم و کاغذ و ثبت زندگی و تاریخ- که سرچشمه عدم علاقه ­ام به سایر فعالیت­ های هنری زندان هم بود- باعث شد به تدریج به طراحی کردن روی بیاورم. طراحی­ هایم ابتدایی و به قول خواهرم دفرمه هستند؛ ولی تک­ تک آن­ها ترکیب سطح توانایی من هستند در امر طراحی، دنیای شخصی که از آن به بیرون نگاه می­ کردم و اطلاعاتی که پیشاپیش در مورد سوژه­ هایم داشتم. گاهی یک یا دو عنصر و گاهی هر سه عنصر بالا در چیزی که می ­کشیدم دخالت داشتند. قراری با خودم برای تمیز کشیدن یا کپی کردن سوژه هایم بر روی کاغذ نداشتم. فقط کشش داشتم که حسی را که از سوژه می ­گیرم را ترسیم کنم. این مشغولیت از نوعی علاقه شخصی به ثبت دنیای کوچکی که در آن زندگی می­ کردم نشئت می­ گرفت. دنیایی که مهر ممنوعیت انتشار احوال و اوضاع واقعی ­اش بر آن خورده بود. جایی که حفاظت از دفتر خاطرات شخصی هم برای من به امری فرساینده و وسواس­ گون بدل شده بود. نوعی مبارزه نامحسوس فردی هم بود برای اینکه نشان بدهم در آن شرایط هم می­ توانم از مرز توانایی ­های موجودم فراتر ­بروم.

مدت­ ها بعد که تمام صفحات یک دفتر کوچک طراحی خط­ خطی شده بودند، احساس می­ کردم در عصر انتشار جهانی تصاویر و اطلاعات، گاهی که انسان حتی از تلفن شخصی ­اش هم محروم می ­شود با ساده ­ترین ابزارها زمان و مکان زندگی­ اش را از­آن­ رو که برایش ضرورت دارد، ثبت می­ کند. ولو به شکلی ابتدایی. ضرورتی که در وهله اول عمیقا فردی بود و تا مدت­ ها فقط به شکل حسی و غریزی به دریافت من رسیده بود. بعدها آن افکار و عواطف و انگیزه ­ها را در ذهنم به کلمات تبدیل کردم. اما با وجود این پشتوانه عاطفی، طراحی­ های من تا حد زیادی در حال­ و هوایی روزمره و کند از لحاظ ذهنی انجام می ­شد، و باید حتما این نکته را بگویم که برای من این کار محصول کشیده شدن به سکوت و درخود ­فرورفتگی ­ای بود که اجبارهای محیطی و همگانی زندان و ساییدگی مکرر ذهن طالب تنهایی بر روی واقعیت زندگی جمعی (که گاهی اوقات مطلوب و جذاب هم بود، اما در کل یک شیوه زیست تحمیلی بود) ایجادش کرده بود. اتمسفر زندگی در زندان بسیار فشرده و متراکم است. یکی از مقاومت ­ها این است که لایه ­های کمتر تحمیلی یا غیرتحمیلی ­اش را از لابلای لایه­ های تحمیلی­ اش کشف کنی و دور خودت پیله ­ای بکشی و تخم معناهایی را بکاری. شاید که بعدها بیرون از زندان، آن­ها حامل معناهای بزرگ ­تری بشوند. حتی شاید معنای آن­ها به بخشی از تاریخ زندگی ­ات تبدیل بشود که زندگی بیرون از زندانت را با تداوم انجام آن کار، به زمان و مکان آغازین متصل نگه داری. اما کشیدن پیله به دور خودت و مشغول شدن به کاری فردی و تولید معنایی فردی در زندان، که جمع ­گرایی در آن غلبه دارد، کار آسانی نیست. فعالیت­ هایی مثل طراحی هم محصول رفتن به سمت تنهایی هستند و هم آن را تقویت می­ کردند. شاید به همین خاطر طراحی­ های من ناخودآگاه به سراغ سوژه ­هایی در چنین موقعیت­ هایی می ­رفتند، و از این نظر، بازتاب گزیده­­ ای از فضای زندان اند، و در نتیجه ناکامل در بازتاب تمام حال­ وهوای زندان. اما یکی از جنبه ­های واقعی زندگی در زندان است.

زندگی در زندان بدوی­ تر از زندگی در دنیای بیرون است. همه چیز در آنجا به شکل سست­ تر و درخطرتری وجود دارد. هر ابزار و وسیله ­ای که در اختیار یک زندانی است، می­ تواند او را آرام­ تر بکند و از دست دادن آن هم باعث اضطراب و سرگشتگی زیادی می­ شود. زندانیان، در مقایسه با زندگی بیرون از زندان، رابطه اضطراری­ تری با اشیا دارند. به همین خاطر اشیای درون زندان، قرارگرفته در جای خود، حال­ و هوای زندان را منعکس می ­کنند. دلتنگی خاصی در آن­ها هست که دلتنگی یک زندانی است یا اینکه قدرت واقعی در آن­ها وجود دارد که زندانی با آن فعالیت­ های روزانه ­اش را تنظیم می ­کند. طراحی اشیا و اشخاص در حالت منفرد خود،  نسبت به طرح ­های پیچیده­ تری که رابطه بین زندانیان با اشیا را ترسیم می­ کنند، طراحی­ های ساده­ تری هستند. این یکی از جنبه ­های کلیدی زندگی روزانه یا حتی می ­توان گفت شبانه ­روزی در زندان است. رقابت زندانیان در عین دوستی با همدیگر بر سر تصاحب بیشتر اشیا – امکانات و خدمات- بخشی لاینفک از زیست هر زندانی است. رابطه بین زندانیان با گوشتی که آن وسط دارد تقسیم می ­شود، رابطه بین زندانیان شاکی از یکدیگر برای هواخوری ­ای که در یک زمان بین فعالیت ­های مختلف تقسیم شده است… این­ها مثال­ هایی از رابطه بین اشیا و افراد در زندان اند که می­ توانند زندگی زندانیان را در قالب طراحی یا نقاشی بازبتابانند. طرح از درها، دیوارها و آجرها فضایی از حبس و اسارت را منعکس می­ کنند که زندانی درون زندان هر از چندگاه با شوکی معنایش را دوباره درک می ­کند. 

در مورد رابطه بین نقاشی/تصاویر، خاطرات مکان­ ها و احساس موجود در زندان و بیرون از آن ساعت­ها می­ توانیم صحبت کنیم. من درک فعلی­ ام را می­ گویم. ما زندان را همه روزه در سطح شهر تجربه نمی ­کنیم. زندان مکان خاصی است. ترکیب احساس تحت ستم بودن، محرومیت و ایجاد دوستی­ های جدید در کنار این نکته که زندانی از نظر شخصی آن را تجربه ­ای موقت می ­پندارد، موجب می­ شود که فرد زندانی دوست داشته باشد از این تجربه خاص یادگاری­ هایی داشته باشد. زمانی که زندانی آزاد می ­شود، این تجربه واقعا پایان یافته است. پتک پایان این تجربه سهمگین­ تر و یکباره ­تر از سایر تجربیات اجتماعی ما بر ذهن­ مان کوبیده می ­شود. اما زندانی در دوران حبس در حال زندگی کردن بوده، همواره تلاش داشته تا خواسته ­ها و نیازهایش را حل بکند، این یعنی مدام در کنش و واکنش با محیط پیرامونش بوده است. تاثیرات روانی و شخصیتی حبس با آزادی فرد از بین نمی­ روند، در ذهن فرد ادامه می­ یابند و او می­ داند که دیگر به بستر آن تجربه دسترسی ندارد تا چیزی را جرح­ وتعدیل کند. مجبور است که در ذهنش به آن تجربه و تاثیرات آن شکلی بدهد. یعنی وقتی که برای خودش غیرقابل­ دسترسی می­ شود باید در قالبی دیگر احیایش بکند.

این موضوع را در حین حبس ­کشیدن می­ دانیم. می­ دانیم که از لحاظ شخصی این تجربه برای ما و دیگران تمام می­ شود. اما آن مکان، مناسبات و تعلقات فکری و عاطفی ما در درون چرخه ­ای از ستم و محرومیت باقی می­ مانند. در زندان این موضوع را می­ دانیم و به همین دلیل یادگاری­ های دوران زندان برای هر کس که آزاد می­ شود، چیزهای ارزشمندی هستند که با دقت نگهداری می ­شوند. در زندان که هستیم یادگاری­ ها را با همین انگیزه جمع ­آوری می ­کنیم و به دیگران یادگاری می ­دهیم. اما زمانی که در بیرون درهای زندان قرار می­ گیریم و گذشت زمان به تدریج بر روی تجربیات انباشته ­شده ما رد می ­اندازد- این حالتی است که در داخل زندان تصور بسیار بطئی از آن داریم- هیچ پاسخی برای انباشت آن­ها وجود ندارد، برای اینکه آن تجربیات به خاطره تبدیل نشوند، برای اینکه آن چرخه ستم و محرومیت حول افرادی که در زندان شناخته­ ای و ترک­شان کرده­ ای متوقف بشود. برای اینکه مثل سایر تجربیات اجتماعی ما در اصطکاک با تجربیات جدیدتر در طول زمان اهمیت خود را از دست بدهند. این اتفاق­ها نمی­ افتد، چون اساسا تجربه ­ای در سطح شهر نیست که از لحاظ همانندی با تجربه زندان برابری کند. به همین خاطر تجربیات زندان در قالب خاطره جاودانه می ­شوند. به همین خاطر آن­ها گرایش دارند که در ذهن فرد حالت ناب، مقدس و انتزاعی پیدا کنند. اما هر چقدر که ما در بیان این تجربه بیشتر به این حالت مقدس و انتزاعی گرایش بیابیم، از شناختن و شناساندن واقعیت آن باز می­ مانیم. این اتفاق در رسانه­ ها زیاد می­ افتد. نظیر آن بازنمایی­ های رسانه­ ای از زندانیان و رویدادهای درون زندان که تاکید بر انعکاس مدل ­هایی فردی یا جمعی از مقاومت­ ها یا دوستی­ ها دارند که هم تا حد زیادی رمانتیسیزه است هم سایر شکل­ های مقاومت در زندان را نادیده می­ گیرد.

هر زندانی یادگاری­ و خاطراتی از زندان دارد. این طراحی­ ها هم خاطرات و یادگاری­ هستند. امیدوارم توانسته باشم به پرسش شما پاسخ بدهم.

عاشقت هستم    # می دانم که هنوز آنجا نشسته ای به صحفه ی مانیتور زل زده ای... و من... بسیار دور از توام عاشقت هستم عاشقت هستم می دانم که به این زودی ها آزاد نخواهی شد. پس می گویم که به او توپ بدهید. او عاشق بازی کردن با توپ است. تمام حقوق مادی اثر برای نازنین محمد نژاد محفوظ است #مریم_حاجی‌حسینی_را_آزاد_کنید. #مریم_حاجی‌حسینی
نازنین محمدنژاد
 تو یک آدم واقعی هستی که در حیاط زندان نقاشی‌ات کردم. در فاصله نزدیکی از تو قرار گرفتم و در حالی که در دنیای خودت بودی طرحت را کشیدم. اما دوست ندارم نام واقعی‌ات را فاش کنم. حالا دیگر مطمئن هستم که تو هر کدام از ما بودی، زمانی که بدون هیچ قصدی به گوشه‌ای خلوت، که به زحمت پیدا می‌شد، پناه می‌بردیم. ز‌مانی که قرص خوردی تا از واقعیت فرار کنی و از نردبان لیز خوردی و از خنده ریسه رفتی، من خودم را در تو دیدم؛ و حالا بیشتر می‌بینم. زمانی که اضطراب دوست داشته نشدن و فراموش شدن داشتی و از ما پاسخ‌هایی کاملا منطقی شنیدی، من علت تشویشم را در چهره تو دیدم و آن را از چهره خود زدودم تا طوری دیگر خودم را بشناسم؛ و آن شبی که زیر نور ماه با حالت گیجی و مستی اصرار کردی ماجرای یک همخوابگی‌‌‌ات را از دوران پیش از ازدواج تعریف کنی و ما تقلا می‌کردیم تا تو را به خاطر شرایط خطیر روحی و جسمی‌ات به سکوت واداریم...آیا تمایل تو برای تعریف آن داستان رابطه‌ای داشت با زمانی که عکسی خانوادگی‌ را به هم‌اتاقی‌هایت نشان دادی و یکی از بین ما، با انگشت گذاشتن بر روی تصویر شوهرت پرسید: این پدرت است؟ و تو با تلخی‌ای رقیق و سازش کار گفتی نه این شوهرمه، و بعدها خاطره مات آن اشتباه را با بی‌تفاوتی به یاد ما آوردی. فرق تو با من شاید این بود که تو نمی‌خواستی از احوالات خودت غاری درونی به سمت غارهای دیگر حفر کنی و تنها، با زبان تاریخی خودت دوست داشتی که در آن محیط، بیشتر درددل کنی. قلبم سنگین می‌شود و نبضم تندتر می‌زند وقتی احساس می‌کنم انسانی که تغییرات و جابجایی‌های مهمی را در عواطفش در درون یک مکان خاص و در پرتو گذشت زمان تجربه می‌کند، خاطره جادویی آن مکان را هرگز فراموش نخواهد کرد. عجیب است، نیست؟ که با وجود نزدیکی‌های عاطفی و فیزیکی بیشتر در زندان، اضطراب‌های فردی آدمی، آنجا، مثل آتشفشان از اعماق به سمت دهانه‌های رویت‌پذیری زبانه می‌کشند؛ و حالا چهره‌های دیگر هم، مانند تو، می‌توانند در پهنای این سر تهی از صورت قرار بگیرند.
دری در میانه یک دیوار، تقریبا یک و نیم متر بالاتر از سطح زمین، متعلق به حیاط بند زنان زندان اوین؛ دری که هیچگاه باز نمی‌شود. تابستانها زندانیان برای خشک کردن فلفل و سایر سبزیجات، همانطور که در این نقاشی هست، از لبه کناره آن استفاده می‌کنند. آفتاب تابستان همیشه به سمت این در پرتوهای سوزانی می‌افکند. درست زیر آن، زندانیان گاه هنگام روز صندلی می‌آورند و می‌نشینند و اشعه‌های آفتاب را جذب بدن‌های خود می‌کنند. © تمام حقوق اثر برای نازنین محمدنژاد محفوظ است. 
#دیوار_بلند_زندان
#حیاط_بند_زنان_زندان_اوین 
#ثمین_احسانی #ثمین_احسانی_را_آزاد_کنید
Drawing No. 8
در میانه‌ی تاریکی‌ها از دوستی‌ها، از مقاومت‌ها، از جنبش‌های دیگر سخن بگو!

لعیا هوشیاری

این روزها که بیش از هر چیز با کمرنگ و خاموش شدن صداهای جنبش زن، زندگی، آزادی دل‌مردگی، خستگی و فروپاشی پیش روی ماست گمان کردم پناه بردن به تاریخ و جنبش‌هایی مترقی در میان فمینیست‌های جنوب جهان می‌تواند امیدبخش، دلگرم‌کننده و آموزنده باشد. جرقه‌ی دوستی من با فمینیست‌های شیلیایی از دل جنبش خودمان آغاز شد و سبب شد من با یکی از مهم‌ترین شبکه‌های فمینیستی یعنی هماهنگ‌کننده‌ی فمینیستی ۸ مارس CF8M[1] آشنا شوم. دوستانم با حفظ انتقادها از اینکه این شبکه چه تأثیر عمیقی بر زندگی آنان گذاشته است و چگونه به سازمان‌دهی زنان و کوئییرها پرداخته است؟ و… برای من می‌گفتند. به همین دلیل علاقه‌مند شدم از این شبکه که در بحبوحه موج قدرتمند چپ و فمینیستی به‌ویژه پس از اعتراضات اکتبر ۲۰۱۹ در شیلی شکل‌گرفته، بیشتر بدانم.

طبق تعریف، هماهنگ‌کننده فمینیست ۸ مارس که تلاش کرد موج اعتراض و اعتصاب عمومی را به شیلی بازگرداند درواقع: » فضایی است که با در نظر داشتن یک افق فمینیستی، سازمان‌ها، افراد متعدد و متنوع اجتماعی، سیاسی را در کنار هم جمع می‌کند. این فضا می‌خواهد فمینیسم را به چشم‌انداز و کنش سیاسی فراگیر در جنبش‌های اجتماعی قرار دهد. و همچنین دیدار، گفت‌وگو و کنش جمعی را بین سازمان‌های مختلف را ترویج و دستور کار مشترک بسیج‌های فمینیسم اکثریتی را علیه بی‌ثباتی زندگی پیش ببرد«.

 برای فهم بهتر این شبکه تلاش کردم بیشتر بخوانم و از دوستانم نیز بیشتر بپرسم. مجموعه‌ی این خواندن‌ها[2] و دیالوگ‌ها مرا به این فکر انداخت که شاید بهتر باشد برای آنکه بتوانم از این سازمان بگویم و نقش مهمش را در فعالیت‌های محلی و بین‌المللی نام ببرم سرکی به دل تاریخ سراسر رنج و مقاومت فمینیست‌های شیلی بکشم. درنتیجه تلاش می‌کنم ابتدا در تاریخچه‌ای از جنبش فمینیستی شیلی بگویم و[3] سپس در مورد این شبکه و تأثیراتش نام ببرم. امیدوارم آموزه‌های این دوستی ارزشمند بتواند قدمی کوچک برای آشنایی و همکاری ما با فمینیست‌های آمریکای لاتین و خاصه شیلیایی‌ها باشد.

……………………

شیلی، نیمه اول قرن بیستم شاهد مقاومت فزاینده‌ای در برابر قدرت سنتی زمین‌داران ثروتمند و سیاستمداران دست راستی بود. تعدادی از احزاب سیاسی چپ‌گرا به‌ویژه در میان طبقه کارگر موردحمایت مردمی قرار گرفتند و دولت تلاش می‌کرد که به‌طور متناوب از ژست‌هایی که برای راضی کردن این گروه‌ها و سرکوب آن‌ها طراحی‌شده بود، استفاده کند. در آن زمان بسیاری از زنان شیلیایی طبقه متوسط فمینیسم را از طریق کتاب‌ها و روزنامه‌ها آموخته بودند و از نمونه‌های فمینیستی کشورهای اروپایی و آمریکای شمالی مطلع شده بودند. آنان تحت تأثیر این اطلاعات تلاش کردند گام‌های کوچکی برای ایجاد فمینیسمی متناسب با فرهنگ شیلی مطرح کنند.

یکی از این زنان، آماندا لابارکا[4] بود که در حزب رادیکال چپ فعال بود. این حزب به دنبال جدایی کلیسا و دولت، گسترش آزادی‌های فردی، حمایت دولتی از آموزش رایگانِ اجباریِ سکولار و بهبود شرایط برای کارگران و زنان بود. لابارکا که نام او در عین ستایش و احترام‌ها نقدهایی را در عدم همکاری با زنان کارگر نیز به دنبال دارد، با الهام از فعالیت‌های خواهران آمریکای شمالی خود و در همکاری با سایر زنان عمدتاً بر اصلاحات اجتماعی، مانند برابری حقوقی و اجتماعی، برای زنان در سرزمین‌های خود تمرکز کردند. آنان در سال ۱۹۱۵ حلقه مطالعه بانوان[5] را تأسیس کردند. این سازمان اولین سازمان کاملاً زنانه و سکولار در شیلی بودکه با هدف تغییر وضعیت اجتماعی و حقوقی زنان تشکیل شد.

لابارکا دربرابر به دست آوردن حق رأی زنان در گذر زمان نظرات متفاوتی داشت. او از تلاش فمینیست‌های غربی برای کسب حق رأی چندان حمایت نمی‌کرد و فردگرایی آنان را محکوم می‌کرد. و در مقابل بر اهمیت میهن‌پرستی و نهاد خانواده تأکید می‌کرد و ازدواج را به‌عنوان بهترین پایه برای یک جامعه باثبات معرفی کرد. لابارکا همچنین جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید: «من نه یک فمینیست مبارز هستم، نه یک حامی حق رأی زنان. زیرا مهم‌تر از همه من شیلیایی هستم…» به همین ترتیب، در حلقه کتاب‌خوانی زنان قوانینی وضع شد که متناسب با آداب‌ورسوم و ضرورت‌های ملی شیلی بود. بنابراین هدف فمینیسم در آن برهه‌ی زمانی، نه زنان بلکه پیشرفت شیلی بود.

در دهه ۱۹۲۰، در طول بحران اقتصادی پس از جنگ جهانی اول، آرتورو الساندری[6] اصلاح‌طلب با توسل به آرمان‌های سیاسی طبقه متوسط و نیازهای اقتصادی طبقه کارگر در انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۱۹۲۰ پیروز شد. سازمان‌های دانشجویی، اتحادیه‌های کارگری و سایر گروه‌ها خواستار اصلاحات عمیق اجتماعی بودند. تحولات سیاسی ملی و بین‌المللی بر مسیر جنبش زنان شیلی نیز تأثیر گذاشت در سال ۱۹۱۹ لابارکا حلقه کتاب‌خوانی زنان را با الگوبرداری از شوراهای زنان در اروپا و ایالات‌متحده به شورای ملی زنان تبدیل کرد. اقامت دوم لابارکا در ایالات‌متحده در سال ۱۹۱۸ او را متقاعد کرد که حق رأی یک هدف مشروع برای زنان شیلیایی است، و او تلاش کرد تا زنان طبقه متوسط (عمدتاً معلمان، متخصصان و دانشجویان دانشگاه) را همراه کند. اما او همچنان آزادی فردی را تأیید نمی‌کرد و به‌ویژه از زنانی انتقاد می‌کرد که مادری را جدی نمی‌گیرند: «ما در تلاش هستیم تا فرمولی پیدا کنیم که منافع جامعه را با منافع افراد تطبیق دهد.» این شورای زنان پروژه‌هایی مانند دوره‌های آموزشی عمومی، خدمات پزشکی برای کودکانِ افرادِ بیکار، و خوابگاه برای دانشجویان زن و… را جلو می‌برد. علی‌رغم تلاش‌های او و یارانش برای شکل دادن به فمینیسم در شیلی، هموطنان شیلیایی لابارکا را تحت تأثیر تجربیات خارج از کشور می‌دانستند و همین موضوع پیوند توده‌ها را با آنان سخت می‌ساخت.

جز این شورا، گروه‌ها و احزاب زنان دیگری نیز ساخته شد. حزب مترقی زنان[7] که در سال ۱۹۲۰ تأسیس شد و با احتیاط از حق رأی زنان در روزنامه اولوشن[8] حمایت کرد وخواستار تغییر قوانین حقوقی شیلی شد. حزب مدنی زنان[9] که در اواسط سال ۱۹۲۲ تأسیس شد، نیز بیشتر دربردارنده زنان طبقه متوسط بود. آنان نیز یک نشریه داشتند و زنی به نام گراسیلا ماندوجونو[10] که همچو لابارکا به خارج از کشور رفت‌وآمد داشت نقش مهمی در این حزب ایفا می‌کرد. او قبل از پیوستن به حزب مدنی زنان در شورای ملی زنان کار می‌کرد. حزب مدنی زنان جسورتر از شورای زنان بود و رهایی زنان را هدف خود اعلام می‌کرد، اما درعین‌حال بر اصلاحات محتاطانه در این راستا تمرکز کرد. برای مثال، از لایحه‌ای حمایت کرد که به دنبال کسب حقوق مدنی زنان بود، اما حقوق سیاسی آنان را به رأی دادن در انتخابات شهرداری محدود می‌کرد. حزب مدنی زنان معتقد بودند با اعتراضات آرام و کار مداوم، می‌توانند به برابری مدنی، سیاسی و اقتصادی با مردان دست یابند: «اگر ما به‌زودی پیروز نشویم، مهم نیست، زمانی دیگر خواهد بود. اما ما همیشه این رضایت اخلاقی را خواهیم داشت که برای آرمانی مبارزه کرده‌ایم که فقط استانداردهای اخلاقی و مادی سرزمین پدری ما را بهبود می‌بخشد.» بسیاری از این زنان طبقه متوسطی  درعین‌حالی که از حق رأی دفاع می‌کردند اما عجله‌ای برای عملی کردنش نداشتند. آنان اعتقادات اصلاح‌طلب و لیبرالی داشتند و می‌ترسیدند که رأی‌دهندگان زن به‌اندازه کافی آماده نباشند و به‌سادگی از دستورات کلیسای کاتولیک پیروی کنند. درنتیجه آنان گمان می‌کردند تمام‌کاری که فمینیست‌ها می‌توانند انجام دهند این است که آگاهی خود را بالا ببرند.

کنفرانس پان آمریکایی زنان[11]، هرچند خشم و انتقاد بسیاری از فمینیست‌های آمریکای لاتین را روشن کرد اما نقش بسیار مهمی در تسریع فعالیت برای به دست آوردن حق رأی زنان داشت. این کنفرانس در بالتیمور، مریلند، در سال ۱۹۲۲، مصادف با سومین کنوانسیون سالانه اتحادیه ملی رأی‌دهندگان زن برگزار شد. روابط بین زنان آمریکای شمالی و جنوبی در اثر اقدامات ایالات‌متحده همچنان پرتنش بود اما هدف این کنفرانس تقویت همکاری بین زنان در سراسر قاره آمریکا بود. فمینیست‌های آمریکای شمالی، آمریکایی‌های لاتین را به چالش می‌کشیدند و خاطرنشان می‌کردند که آمریکای جنوبی قاره‌ای است که در آن هیچ زنی حق رأی ندارد. زنان لاتین این موضوع را پذیرفتند، اما مواردی را نیز ذکر کردند که قوانین در کشورهایشان نسبت به ایالات‌متحده پیشروتر بود. پان-آمریکا برای پیشرفت زنان (PAAAW) خواستار این موارد شد: ترویج آموزش عمومی، تضمین حقوق زنان متأهل، تشویق مشارکت زنان در امور عمومی و تقویت تفاهم در میان کشورهای پان-آمریکایی. بسیاری از نمایندگان کشورهای آمریکای لاتین ازجمله نماینده شیلی با ایده‌های جدید و انگیزه تازه به مبارزه برای حقوق زنان به کشور بازگشتند.

اما زمانی که مداخلات نظامی و سرکوب‌ها در حکومت کارلوس ایبانز[12] در سال ۱۹۲۷ به اوج خود رسید، جنبش زنان مجبور به عقب‌نشینی شد. در آن زمان آزادی‌های مدنی به حالت تعلیق درآمد و بسیاری از سیاستمداران مترقی یا کارگزاران عمومی (ازجمله لابارکا، که موقعیت دانشگاهی خود را از دست داده بودند) کشور را ترک کردند. بااین‌حال، در سال ۱۹۳۲، شیلی به یک رژیم انتخاباتی بازگشت و تلاش کرد آزادی‌های مدنی را احیا کند. در این زمینه در حال تغییر، گروه کوچکی از زنان (لابارکا از حزب رادیکال، فلیسا ورگارا از حزب سوسیالیست، و النا دول دیاز از حزب محافظه‌کار) در سال ۱۹۳۴ موفق شدند قانون‌گذاران را متقاعد کنند که درنهایت به زنان حق رأی در انتخابات شهرداری بدهند.

چند سال بعد، درنتیجه‌ی مبارزه‌ی کارگران طیف سیاسی در شیلی به‌طور قابل‌توجهی به سمت چپ تغییر کرد. ائتلاف جبهه مردمی متشکل از رادیکال‌های اصلاح‌طلب، کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها، که در سال ۱۹۳۶ تشکیل شد، صریحاً از دموکراسی دفاع کرد و خود را به‌عنوان سنگری در برابر فاشیسم داخلی و بین‌المللی قرار داد. بسیاری از فمینیست‌ها با این ایدئولوژی‌های مترقی همسو بودند و درنتیجه بیشتر دیدگاهی بین‌المللی داشتند. علاوه بر این، تهدید فاشیسم بر حقوق و پیشرفت زنان، زنان را به سازمان‌دهی مجدد برای حقوق خود سوق داد. گفتمان فمینیستی دهه ۱۹۳۰ با گرایش بیشتر به چپ در تضاد با مفاهیم قدیمی‌تر در مورد تقلید از کشورهای «پیشرفته» و «فرهنگ» بود، زیرا بر اصول دموکراتیک تأکید می‌کرد و حقوق و پیشرفت زنان را به‌عنوان سنگ بنای دموکراسی که باید از آن در سراسر جهان دفاع کرد، مطرح می‌کرد.

بسیاری از زنان شیلیایی همانند مارتا ورگارا[13]، گراسیلا ماندوجانو و آیدا پارادا[14] در سال ۱۹۳۵ به النا کافارنا[15] و دیگران پیوستند تا یکی از مهم‌ترین سازمان‌های فمینیستی شیلی، جنبش رهایی زنان شیلی[16]  MEMCh را تأسیس کنند. برخی معتقدند این سازمان یکی از مواردی است که نشان می‌دهد که چگونه زنان کارگر و زنان طبقات بالاتر برای خواسته‌های مختلف در جنبش همکاری می‌کردند. برنامه MEMCH مبارزه برای رهایی قانونی، اقتصادی و مولد زنان و مشارکت دادن آن‌ها در زندگی برای بهبود شرایط اجتماعی آن‌ها بود. رهبران MEMCH حقوق کامل زنان را لازمه دموکراسی می‌دانستند و تلاش می‌کردند فعالیت‌های این سازمان را طوری پیش ببرند که به دموکراتیک شدن شیلی کمک کند و درعین‌حال علیه فاشیسم بین‌المللی بایستد.

حزب مدنی زنان در اواسط دهه ۱۹۳۰ دوباره ظهور کرد و در مجله خود[17] بر انترناسیونالیسم متمرکز بر صلح و دموکراسی تأکید کرد. گرچه این مجله محفلی برای فمینیست‌ها با هر نوع جهت‌گیری سیاسی بود، انترناسیونالیسم همیشه نقشی پررنگ داشت. بااین‌حال، تغییر ظریفی در معنای انترناسیونالیسم به وجود آمد که دیگر از خواهرانگی در سراسر جهان سخن نمی‌گفت بلکه بیشتر به دنبال اتحاد میان زنان قاره آمریکا بود. این موضوع در دهه ۱۹۳۰ بارزتر شد. انترناسیونالیسم در آن زمان به معنای بحث در مورد مشکلات زنان با در نظر گرفتن رابطه تنگاتنگ زنان شیلی و آمریکایی است. در حالی که فمینیست‌ها در دهه ۱۹۲۰ برای فاصله گرفتن از فمینیسم آمریکای شمالی زحمت زیادی کشیده بودند، در دهه ۱۹۳۰ این امر در درجه دوم اهمیت قرار گرفت. یک مقاله MEMCh اشاره کرد که دوران امپریالیسم ایالات‌متحده گذشته است و زنان هر دو آمریکا در دفاع از دموکراسی متحد شده‌اند.

باوجود اعتقاد به مزایای سازمان‌دهی منطقه‌ای، فعالیت بین‌المللی شیلی به دلیل کمبود بودجه و پرسنل با مشکل مواجه شد. در دهه ۱۹۳۰ جنبش حقوق زنان به شکل پررنگی در دست زنان حرفه‌ای طبقه متوسط بود و ازنظر سیاسی با ائتلاف جبهه مردمی اصلاح‌طلب همسو بود. بسیاری از فمینیست‌های برجسته زنان شاغلی بودند که نه پول داشتند و نه اوقات فراغت برای تورهای سخنرانی فمینیستی یا سفر به کنفرانس‌ها. به همین دلیل، ارتباطات بین‌المللی عمدتاً به شکل مکاتبه، مبادله مطالب مطبوعاتی و گاه به گاه تلگراف برای حمایت از آن‌ها بود.

بااین‌وجود تمرکز بر نگرانی‌های بین‌المللی، سازمان‌دهی درون شیلی را تضعیف نکرد. درواقع، اواخر دهه ۱۹۳۰ و دهه ۱۹۴۰ دوره فعالیت شدید سازمان‌های زنان بود. رئیس‌جمهور پدرو آگیره سردا[18]، که در سال ۱۹۳۸ به‌عنوان نامزد ائتلاف جبهه مردمی انتخاب شد، از حامیان سرسخت حقوق زنان بود. MEMCh نمایشگاهی را در کتابخانه ملی در مورد «فعالیت‌های زنان» از دوران استعمار تا امروز ترتیب داد. یکی از روزنامه‌های آن زمان اظهار داشت که این رویداد «به‌خوبی از وضعیت خوب فعالیت‌های زنان کشور ما صحبت می‌کند.» بااین‌حال، رئیس‌جمهور تنها در ژانویه ۱۹۴۱ به وعده‌های خود به زنان عمل کرد، زمانی که او لایحه حق رأی زنان در کنگره شیلی معرفی کرد. همچنین انتخابات شهرداری در سال‌های ۱۹۳۵ و ۱۹۳۸ تأیید کرد که تعداد معدودی از رأی‌دهندگان زن اندکی محافظه‌کارتر از رأی‌دهندگان مرد بودند و درنتیجه، رهبران سیاسی چپ میانه توجه به دست‌یابی زنان به حق رأی را کاهش دادند.

سازمان‌های زنان در یک کنگره ملی زنان در سال ۱۹۴۴ برای هماهنگ کردن مبارزات خود گرد هم آمدند و فدراسیون مؤسسات زنان شیلی FECHIF[19] را تأسیس کردند. این فدراسیون دیدگاه گسترده‌ای از تعهد مدنی ارائه کرد. برگزارکنندگان کنگره از زنان خواستند تا بیشتر مشارکت نمایند چراکه «ملت ما بیش از هر زمان دیگری به همکاری هوشمندانه، بی‌غرض و میهن‌پرستانه همه اعضای خود نیاز دارد.»

اگرچه کنگره شیلی در سال ۱۹۴۶ موافقت کرده بود که خواست زنان برای رأی دادن عادلانه و دموکراتیک است، این لایحه مدفون باقی ماند. لابارکا، که زمانی در مورد تأثیر حق رأی زنان تردید داشت، اکنون سیاستمداران مرد را به خودخواهی و تنبلی متهم می‌کرد. اما تنها در دسامبر ۱۹۴۸، پس از مبارزه‌ای که تقریباً سی سال به طول انجامید، کنگره شیلی لایحه حق رأی را تصویب کرد. تعامل در سطح بین‌المللی زمانی که آنان به هدف خود یعنی حق رأی رسیدند متوقف نشد، اما جنبش زنان با افزایش تنش‌های جنگ سرد دچار اختلاف و شکاف شد. حتی قبل از اینکه حق رأی به دست بیاید، با اخراج کمونیست‌ها از FEChIF در سال ۱۹۴۷، جنبش زنان به‌طور جبران‌ناپذیری دچار بحران شد.

. در حالی که همه گروه‌های زنان در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ از یک گفتمان فمینیستی با تأکید بر دموکراسی سخن می‌گفتند، مشخص شد که درک آن‌ها از دموکراسی متفاوت است. به‌عنوان‌مثال، MEMCH پس از جنگ جهانی دوم با تسلیح مجدد مخالفت کرد و از رویکرد ایالات‌متحده به امنیت نیمکره انتقاد کرد و استدلال کرد که پول تسلیحات بهتر است برای بهبود شرایط اجتماعی در آمریکای لاتین هزینه شود. از سوی دیگر، FEChIF، از دولت شیلی در مسیر همکاری با ایالات‌متحده پیروی کرد و ازنظر سیاسی به سمت راست گرایش پیدا کرد. درنتیجه، سازمان‌های زنان شروع به رقابت برای نمایندگی در سازمان‌های بین‌المللی کردند. با بازتولید صفوف سیاسی جنگ سرد در سازمان‌های بین‌المللی زنان، انتخاب فمینیست‌ها برای انجمن بین‌المللی نشان‌دهنده ایدئولوژی سیاسی آن‌ها بود. فعالان زن در سطوح ملی و بین‌المللی پیرامون موضوعاتی مانند حقوق زنان، صلح بین‌المللی، عدالت اجتماعی و آموزش به فعالیت خود ادامه دادند.

از ابتدای قرن نوزدهم تا اواسط قرن، فمینیست‌های شیلیایی استراتژیست های زیرکی در ترویج حقوق زنان در کشوری بودند که بسیاری از زنان و مردان کاملاً با ایده برابری زنان راحت نبودند. آنان تلاش می‌کردند مدل‌های فمینیستی را از خارج از کشور تصاحب کنند و بر زنان و مردان شیلیایی تأثیر بگذارند. آن‌ها با تغییر از لفاظی فمینیستی ملت‌سازی و پیشرفت در دهه‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ به گفتمان تقویت دموکراسی در دهه ۱۹۳۰، خود را با واقعیت‌های سیاسی ملی و همچنین بین‌المللی وفق دادند. بااین‌وجود، فمینیست‌های شیلیایی به‌طور پیوسته بر مفهوم حقوق فردی متمرکز بر زنان به‌عنوان کمک‌کنندگان به رفاه ملی و بین‌المللی تأکید نداشتند. اگرچه رأی‌دهندگان شیلیایی با روندهای سیاسی در شیلی هماهنگ بودند، دستیابی به‌حق رأی کامل یک مبارزه طولانی بود. زنان شیلیایی در سازمان‌دهی بین‌المللی برای به دست آوردن متحدانی در مبارزه خود برای پیشرفت و حق رأی زنان شرکت کردند. آن‌ها کمک کردند تا انجمن پان-آمریکایی برای پیشرفت زنان، و بعداً در کمیسیون بین آمریکایی زنان، هر دو سازمان بین‌المللی مهمی که اغلب به‌عنوان محصولات فعالیت‌های زنان به تصویر کشیده می‌شوند، پیدا کنند و در آن شرکت کنند. متأسفانه MEMCH در سال ۱۹۵۳، سازمان فعالیت خود را متوقف کرد. MEMCH با وجود انتقادهایی همچو در بر نگرفتن تمامی زنان کارگر، ثابت کرد که نیروی مهمی برای فمینیسم شیلی است زیرا زنان از بخش‌های مختلف در کنار یکدیگر برای از بین بردن قوانین محافظه‌کار و جنسیتی که توسط دولت مردسالار ایجاد شده بود، کار می‌کردند. در حالی که زنان هنوز هیچ قدرتی در مناصب سیاسی نداشتند، اما تلاش کردند قدرت سیاسی را در اختیار توده‌ها قرار دهند. باوجود تمامی اشتباهات فمینیست‌ها در طی نیم قرن نشان دادند که ضد فمینیست‌ها در مورد آینده جنبش‌های فمینیستی اشتباه می‌کنند و آنان تلاش می‌کنند از گروه‌های مختلف مردم حمایت کنند. جز این جنبش‌های فمینیستی در حالی که توجه ملی را به خود جلب کردند، انتقادات زیادی از سوی سیاستمداران، گروه‌های محافظه‌کار و گروه‌های مذهبی و حتی چپ دریافت می‌کردند. مبارزه با فمینیست‌ها پدیدار شد، اما این امر مانع از دستیابی زنان شیلیایی به اهدافشان نشد.

در این متن تلاش کردم از اولین تلاش‌های گسترده فمینیست‌های شیلی از ۱۹۰۰ تا ۱۹۵۰ بگویم. در متن بعدی تلاش می‌کنم از ۱۹۵۰ شرایطی که سبب شد اولین دولت سوسیالیست دموکراتیک بر سر کار آید و سپس کودتا و دوران سیاه شیلی بگویم و نشان دهم که چگونه فمینیست‌های شیلی، خاصه زنان طبقه‌ی کارگر از آن روزهای سیاه عبور کردند و با کمک یکدیگر به سازمان‌دهی خویش و خلق سازمان‌های جدید پرداختند.


[1] The 8M Feminist Coordinator

[2] استفاده‌ی من از منابع به شکل ترجمه و تلخیص بوده که در انتهای متن می‌توانید این منابع را مشاهده کنید

[3] در آغاز لازم است این را بگویم که اگر به تاریخ شیلی نگاه کنیم پیش از هرچیز بایستی به نقش و تأثیر مردم ماپوچه (Mapuche) نگاه کنیم که سال‌ها علیه استعمار خارجی و داخلی جنگیده و همچنان در حال جنگ هستند اما در این نوشته من با گذر کردن از نقش مهم آنان و پرداختن به آنان در متنی دیگر به اهمیت جنبش فمینیستی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم نگاه کنم.

[4] Amanda Labarca

[5] Circulo de Lectura de Sefioras

[6] Arturo Fortunato Alessandri

[7] Tido Femenino Progresista

[8] Evolucidn

[9] Partido Civico Femenino

[10] Graciela Mandujano

[11] Pan-American Conference of Women

[12] Carlos Ibáñez

[13] Marta Vergara

[14] Ida Parada

[15] Elena Caffarena

[16] Movimiento Pro-Emancipación de las Mujeres de Chile

[17] Accion Femenina

[18] Pedro Aguirre Cerda

[19] Federación Chilena de Instituciones Femeninas

Diamela Eltit. Santiago SERNAM, 1994 ([Santiago] Servimpres) 122 páginas The Memch in the streets
Women take part in a march on International Women's Day in Santiago, on March 8, 2019.Photographer Martin Bernetti AFP via Getty Images

References:

– Cañadell, R. M. (1993). Chilean Women’s Organizations: Their Potential for Change. Translated by J. F. Uggen.

– Larsson, N. (2020). Feminist history and Chile’s social uprising. *The Guardian*.

– Loach, B. L. (2001). Shadow of the Patriarch: Amanda Labarca Hubertson’s Views on North American/Latin American Relations. *Journal of International Relations*, 15(2), 123-145.

– Mendoza, I. (2023). Shaping Chilean Feminism. *Res Publica – Journal of Undergraduate Research*, 28. Retrieved from https://digitalcommons.iwu.edu/respublica/vol28/iss1/9

– Pieper Mooney, J. E. (2009). Feminist Activism and Women’s Rights Mobilization in the Chilean Círculo de Estudios de la Mujer: Beyond Maternalist Mobilization.

– Pernet, C. A. (2000). Chilean Feminists, the International Women’s Movement, and Suffrage, 1915-1950. *Pacific Historical Review*, 69(4), 663-688. https://www.jstor.org/stabl

یگانه خویی

الهه سروش‌نیا در ارایه‌ی نام من فروغ: ایماژ سرگردان فروغ در فضای روشنفکری از «نام» سخن می‌گوید. نه فقط از نام، که از نام برای زنان. از چندسو به این مقوله می‌پردازد. از نام‌گذاردن روی زنان توسط مردان، از جایگاهی که نام‌گذارنده از قِبلِ این نامگذاری اشغال می‌کند، از ضرورت و دلالت‌های داشتنِ نام برای زن و مخاطراتِ به‌دست‌آوردن و داشتن‌اش. من مایلم در این نوشته به بهانه‌ی ارایه‌ی خوب سروش‌نیا، در امتدادِ او یا با بسط دادنِ بحث در جهاتی دیگر، چیزهای دیگری درباره‌ی «نام» در فضای کنونی بگویم. این چیزها طیفی از تجربه‌های شخصی‌ام تا آن‌چه در گذر این سال‌ها در آمدوشدی تماشاگرانه به درون و بیرون اندوخته‌ و آموخته‌ام را در بر می‌گیرد.

فرایند آفریدن و نامیدن در طول تاریخ دست‌ در دستِ یکدیگر داشته‌اند. عهد عتیق با آفریدن و نامیدن می‌آغازد. خدا می‌آفریند و می‌نامد. آدم نیز که به‌صورت خدا و موافق او خلق شده، چیزها را می‌نامد. نامیدن اشیا در طول تاریخ مسیری برای درک و احاطه‌‌یافتن بر اشیا بوده است. کلمات/مفهوم‌ها از یک‌سو درکِ انسان از چیزها را در خود جای داده‌اند، و از سوی دیگر چیزها را به درکِ مشخصی که انسان‌محور بوده، مقید کرده‌اند. در این معنا گویی از جهان چیزی ساخته‌ایم که در ابعادِ ذهنیِ ما درک‌پذیر، کنترل‌پذیر و بی‌هراس جلوه کند. و طبعا چون همه‌‌ی امر موجود را در مفاهیم‌مان جای نداده‌ایم، همواره با سرریزِ جهان از درون واژه‌ها و مفاهیمی که ساخته‌ایم، مواجه می‌شویم. سرریزهایی که می‌توانند درک از جهان وسیع کنند و اگر در صددِ انکار و سرکوب‌شان برنیاییم، کلمات را بزرگ‌تر و جادارتر کنند.

مقوله‌ی «نامگذاری» به‌واقع تیغی دولبه است. با نامگذاری، چیزها را به انقیاد خود درمی‌آوریم و این انقیاد/سلطه خود بخش جدایی‌ناپذیرِ شناخت است: همواره در حین شکل‌دادن به درک‌مان از چیزی، بر چیزی مسلط می‌شویم و آن را محصور و محدود می‌کنیم. نامگذاری و مفهوم‌سازی در جهت شناخت، با وجودِ سلطه‌گری‌ بر چیزها، تازه معصومانه‌ترین شکل مداخله‌ی نام‌ها و مفاهیم در جهان است. در زندگی مدرن، صور بس تکثریافته‌تری از نامگذاری و مفهوم‌سازی جاریست. در همین فضای رسانه‌ای، هر روز تجربه می‌کنیم که نبرد چگونه میان نام‌ها، ترکیب‌سازی‌ها و مفهوم‌سازی‌هایی در جریان است که می‌خواهند به قدرت و تسلط بیشتری دست پیدا کنند. برای مثال طیف‌های مختلف سیاسی، نام‌های متفاوتی به «قیام ژینا» می‌دهند: نخست خودِ نامگذاری به «قیام» و «خیزش»، به «جنبش» یا «انقلاب» هرکدام دلالت‌های سیاسی متفاوتی دارند. گروه‌های مختلف سیاسی حتا در گزینش نام «ژینا» یا «مهسا» یکسان و یکدست عمل نمی‌کنند. و اینک که از رستنگاهِ قیام دورتر شده‌ایم، چه‌بسا با نگاهی گفتمانی و جامع به شعار اصلی جنبش، گفتن از «انقلاب زن، زندگی، آزادی» رایج‌تر شده است. تحتِ نامِ «انقلاب» نیز طبعاً فرایندی زما‌ن‌مند فهم‌ می‌شود و نه خیزشی ناگهانی و درجا زیروزبرکننده. با نگاهی به دوردست، مثال‌های عمومی وسیع‌تری در دسترس است: «جنبش سبز» در کاربردِ مردمی، در مقابل تعبیر حکومتیِ «فتنه‌ی ۸۸»؛ یا نامیدنِ «اعتراضات آبان ۹۸» از سوی حکومت به «اغتشاشات ۹۸». صورت‌های دیگری از نامگذاری نیز در تجربه‌ی شخصی و اجتماعی‌مان وجود دارند که اتفاقا نه برای شناختن که برای «نشناختن»اند: برای منعِِ شناخت. شکلی از این تجربه‌ همان چیزی است که مثالِ «فروغ‌نامیدنِ» زن نویسنده، شاعر، روشنفکر یا بی‌پروای امروز را در بر می‌گیرد. امری که چنان‌که سروش‌نیا می‌گوید، ازآن‌ِ‌خودساز است: «به انقیاد درآوردن تصویر زن سرکش، فتیشیزه کردن و منجمد کردن آن» برای ممانعت از بروز نام‌ها و ایماژهای نو و متفاوت.

در نامیدن پدیده‌ای تازه با ایماژی از پیش موجود، نام‌گذارنده همزمان دو و شاید سه‌ چیز را ادعا می‌کند و خود را تا دو سطح برمی‌کشد: اول، خودی که به «نامِ موجود» و کیفیتی که آن نام ذیل خود تجمیع کرده آگاهی دارد، به‌عبارتی یک سوژه‌ی دانا است. دوم، موجودیتی تازه را «کشف» کرده و قادر است قدر و منزلتِ او را نیز «بشناسد» یعنی که سوژه‌ای شناسا است. همچنان که در سنتزی سپسین پای ادعای سومی نیز در میان است: او آن کسی است که می‌تواند میان دانایی پیشینی و شناسایی کنونی نسبتی آفریننده و بالنده برقرار کند. اوست که تعیین می‌کند «چه‌کسی» با «کدام ایماژ» در چه نسبتی قرار دارد. این همان چیزی است که سروش‌نیا به‌عنوان «جایگاهِ نامیدن» از آن یاد می‌کند و همه به تجربه می‌دانیم که این شکل از نامیده‌شدن یا تجربه‌هایی از این دست که زنی را به جایگاه خاصی برمی‌کشد، معمولاً از زبان مردانی جاری می‌شود که داعیه‌ی نویسندگی و شاعری و روشنفکری دارند. و عرصه‌ی «نامیدن» می‌شود جولانگاهی کمی پنهان‌تر و شاید ظریف‌تر برای «آقای نویسنده»[i].

سروش‌نیا به‌خوبی نشان می‌دهد که چگونه دقایقی از زندگیِ کسی برکشیده می‌شوند و دقایق دیگری در سایه می‌مانند تا ایماژی شکل بگیرد و بعد چگونه آن ایماژ مدام در هیاتی مکرر، نه در مسیر شکوفاندن و بالاندن چیزهای نو که در مسیر منع بروز‌ها و نام‌های نو به خدمت گرفته می‌شود. او خود دقایق دیگری را به روشنایی می‌کشاند تا بگوید چطور خودِ آن ایماژ را می‌شده جور دیگری شکل داد و چطور صدا زدنِ زنی به نامِ نامیِ «فروغ» مسیری می‌پیماید درست در جهتی خلافِ مسیرِ خودِ فروغ فرخزاد، که کوشیده در فضای پدرمردسالار آن سال‌ها در نامش و با نامش پیدا شود و برای این نام هزینه داده است. اکنون اما خواندنِ زنی با نام او حرکتی است برای به سایه راندنِ نام و هویتی تازه که چه‌بسا بخواهد مسیری متفاوت از فروغ بپیماید.

نام‌ها و نسبت‌ها

نام‌ها البته فقط نام فروغ نیستند و زنان همواره به نام «فروغ» خوانده نمی‌شوند. بلکه در رویه‌هایی ساده‌تر و ناظریف‌تر بعضاً در نسبت‌شان با مردی خوانده می‌شوند که نام‌آشناست یا حتا در نسبت‌ با او به دیگران معرفی می‌شوند. این کار البته بعید می‌دانم فقط ویژه‌ی زنان باشد. بدترین شکل‌اش شاید قسمی برخورد قومی‌ـ‌قبیله‌ایست. این رویکرد، در صورت حضور آدمی ستوده با نگاه و کارنامه‌ی سیاسی‌ـ‌اجتماعی یا ادبیِ مبرز در میدان دید و توجه، فرزندان او را همواره به سایه‌اش می‌راند و امکان حضور و نگاه مستقل را کمتر از دیگر آدم‌ها برای آن‌ها به رسمیت می‌شناسد. یعنی مثلاً به‌سادگی در مقام نقد نمی‌پرسد که چرا فلان‌کس این‌طور می‌اندیشد یا عملکرد سیاسی‌اش این‌چنین است، بلکه می‌پرسد دخترِ فلانی چرا این‌طور متفاوت از پدرش می‌اندیشد؟ گویی پایِ عهد و پیمان نانوشته‌ای در میان است که فرزند آدمی شناخته‌شده مسیر فکری و کاریِ مشابهِ پدرش را برود و اگر نرفت، پرسش نه از خودِ او و مسیرش، بلکه از عدم انطباق آن با مسیری است که پدرش پیموده است. به مشاهده‌ و تجربه‌ی من، چنین ماجرایی بیشتر دامن آن‌هایی را می‌گیرد که در نسبت با مردِ مشهوری بوده‌اند. شاید باز به همان دلیل که «نام‌دادن» و «نام‌گرفتن» در بنیاد، فرایندی قدرت‌طلبانه و چه‌بسا سلطه‌جویانه است، چیزی که با هویت مردانه و جا باز کردن برای خود در ساختار سلسله‌مراتبی جوامع پدرمردسالار تعریف می‌شود. و البته چه‌بسا به این دلیل ساده – و خود بیش‌مردسالار – که فرزندان عمدتاً نام فامیل پدری‌شان را بر خود حمل می‌کنند و دانستن نسبت‌شان با خانواده‌ی پدری برای عموم بس ساده‌تر از دانستن نام مادری‌شان است.

به گمانم درست از همین منظر است که بحث «نام» و «نامجویی» بحرانی می‌شود. از یک‌سو با جامعه‌ای فردمحور و با جهانی روبروییم که در آن وفور نام و نمایش و رقابت برای دیده‌شدن، تسخیر جایگاه و رسیدن به قدرت است ـ چنان‌که در فضای ایرانی حتا فعالیت سیاسی چپ نیز به مراتبی از این نمایش و رقابت آغشته است ـ و مواجهه‌ی هرروزه‌مان با فضایی رسانه‌ایست که آوردگاه نام‌هاست و رسانه‌های اجتماعی‌‌اش جولانگاه سلبریتی‌های کوچک و بزرگی که می‌خواهند برای «نام» و «چهره»شان جا باز کنند. از سوی دیگر گویی تنها همین زمین را برای بازی در اختیار داریم و چاره‌ای جز این نداریم که به دنبال ساختن نامی برای خود باشیم. این «چاره‌ای نداشتن» را البته که باید جدی گرفت، چه زنان و دیگر جنسیت‌ها نمی‌توانند از رسیدن به قدرتی اجتماعی‌ـ‌سیاسی که از راهِ نام‌داشتن به دست می‌آید، در حالی چشم بپوشند که از رسیدن به آن قدرت به شکل ساختاری منع شده‌اند. به‌عبارت دقیق‌تر چشم‌پوشی از داشتنِ چیزی که منع ساختاری و تاریخی برای به‌دست‌آوردن‌اش هست، نه‌تنها نمی‌تواند دستورالعملی همیشگی باشد که قسمی دروغ و فریبکاری نیز با خود دارد. چرا که فروتنی به‌واقع آن‌جا واجد معناست، که توانایی و امکانی برای غرور ورزیدن وجود داشته باشد. بااین‌همه نمی‌توان نادیده گرفت که «مسیر رسیدن به نام» دیگر لزوماً از دلِ فعالیتی در خود شورمند و غایت‌مند نمی‌گذرد، که به ساختن/ساخته‌شدنِ نامی منتهی شود. نام، دیگر اغلب آن چیزی نیست که از مسیر آفرینشی نو و همپا و همراهِ آن آفریده می‌شود و فضا و احترامی برای خود شکل می‌دهد؛ دیگر آن چیزی نیست که بر سر زبان‌ها می‌افتد و در نفسِ خود حضورِ قوی یا جسورانه‌ی آفریننده‌اش را یادآوری می‌کند، بلکه هدف در بسیاری موارد خودِ «ساختن و داشتن نام» است: پیدا شدن، دیده‌ شدن، حرف‌ زدن و از این مسیر: بودن. از نظر نمی‌شود دور داشت که این «بودن» که محصولِ «شدن»ی فعالانه است، متفاوت از بودنِ منفعل و تماشاگرانه‌ی نخستین است؛ در تجربه‌ی امروزمان اما، انگار صرفِ «دیده‌شدن‌» و «بر سر زبان‌ها افتادن نامِ» کسی با بودنِ او مساوی است. بودن از درون خالی شده است.

اگر بخواهم به جمله‌ی سروش‌نیا در ارایه‌اش بازگردم که «نداشتن نام برای بسیاری زنان مساوی بوده با وجود نداشتن، با وجود تولید ادبی-هنری و زندگی جسورانه»، گویی در تجربه‌ی اکنونیِ ما «صرفِ داشتنِ نام از هر راه و به هر شکل» ـ فرایندی که شامل همه می‌شود و خاص زنان نیست ـ مساوی شده با «وجود داشتن»، علی‌رغمِ تولیداتی که ارزش چندانی ندارند. این امر به‌ویژه حوزه‌هایی را در بر می‌گیرد که امکان نمایشی‌شدن دارند و شاید شاخص‌ترین‌شان در فضای این سال‌ها قسمی اکتیویسم سیاسی و/یا هنری بوده که اوج نمود خود را در «سلبریتی شدن» به نمایش می‌گذاشته است. سلبریتی‌هایی که از خلال برخورداری از «نام» و به‌ دلیل شناخته‌شدگی، قدرت اثرگذاری بر فضای عمومی پیدا می‌کنند و بعضا این اثرگذاری به حوزه‌های نامرتبطی گسترش می‌یابد و سوار بر امواج شدت و عاطفه پیش می‌راند.

مبارزه و نام

استثنا به قاعده‌ای معکوس بدل شده است: «باید نمایشگر باشی، باید جویای نام باشی تا باشی». این شکل از امر به بودن، گویی نامدار شدن را غایتی گرفته که مسیرش را ـ و البته دلیلش را هرچه که باشد ـ توجیه می‌کند. حتا بی‌پرواییِ حضوری مبارزانه در صحن عمومی می‌تواند به یک ابزار نمایش فردی فروکاسته شود. در فضای فردیت‌پرور و نمایشیِ امروزمان، همه‌چیز حتا حضور جسورانه می‌تواند جویده و مصرف شود. پروا و بی‌پروایی نیز فی‌نفسه داوری‌پذیر نیستند. برای داوریِ حقیقی باید قاب بزرگ‌تری را در میدان دید قرار داد و بستر زمانیِ طولانی‌تری را در نظر گرفت. و بیش و پیش از همه باید محتوای فعالیت، سازوکار و اثرگذاری‌اش را مد نظر قرار داد. برای مثال در چنین فضایی و با آگاهی از نسبت‌هایی که نام‌ها می‌سازند، آیا می‌توانیم در همه‌ی حوزه‌ها همان‌اندازه که در زمان فروغ فرخزاد داشتنِ «نامی از آن خود» ضروری بود، بر ضرورتِ نام‌‌داشتن تاکید کنیم؟

به خلق ادبی اگر بنگریم، هنوز کماکان در شکل‌گیری‌اش با وجودِ تمام برهم‌کنشی که با دیگران و با محیط دارد، اغلب رخدادی تک‌نفره است. و به‌ویژه در هیاتِ شعر در نسبتی بس نزدیک، صادقانه و جسورانه با آفریننده‌اش می‌ایستد و در هیات یک شعر خوب ـ که با خود اگر روراست باشیم، چیز کمیابی است ـ تمام بودِ آفریننده را به چالش می‌کشد، همه‌ی او را از او مطالبه می‌کند. اما مشاهدات بسیاری هستند که نشان دهند سیر معکوس، جریان غالب را در فضای عمومی ساخته: نام‌هایی که ساخته می‌شوند و نفسِ شناخته‌‌شدن‌شان، محصولات حسی‌‌‌ـ‌فکری‌شان را مریی و قابل خرید و فروش می‌کند. گویی آفریننده جای اثر را به‌تمامی گرفته باشد. آفریننده‌ای که در روزگار ما نه‌فقط نام که تصویر دارد و خودِ این تصویر و امکانات نمایشی‌ای که در پیوند با آن قرار می‌گیرد، گویی جولانگاه عمومی بسیار بزرگ‌تری پیش پای نام‌ها باز کرده است.

خلق ادبی در این بین، تازه کمترین امکان‌های نمایشی را در میان دیگر اشکال آفرینش هنری در اختیار دارد: صور مختلفِ هنرهای تجسمی که بسیاری به صحن مبارزه‌ی سیاسی برمی‌گذرند، همه بس بی‌واسطه‌تر با تصویر کار می‌کنند و به همین ترتیب نام/تصویرِ خودِ آفرینشگر با اثرش درهم تنیده و بس سخت‌تر است که پنهان بماند تا پیدا باشد. به‌این‌ترتیب داشتنِ نام غایتی بسیار دستیاب‌تر از ایام دور به نظر می‌رسد، همزمان که به نظر می‌رسد در میدان‌های بسیاری رادیکالیته‌ی پیشین خود را از دست داده است. «نام‌»یافتن ما را بیش از هرچیز مستعد آن می‌کند که درون ساختار هنجارمند سیاسی‌ـ‌اجتماعیِ موجود رهوارتر رو به بالا حرکت کنیم، یا حتا در ساختارهای به‌اصطلاح «آلترناتیو»ی پیش برانیم و فضا بگیریم که وجودشان گویی به‌شکلی طعن‌آمیز، کلیتِ همان هنجار مسلط را قوام می‌بخشند. این «بالا» یا «پیش» همان بیشتر دیده‌شدن است، همان «موفقیتِ» مالوف، همان که در جایز‌ه‌گرفتنِ، تحسین شدن و اشغال فضاهای بیشتر نمود پیدا می‌کند. و در یک قاب‌بندی بزرگ‌تر و فراگیرتر اغلب می‌شود دید که بسیاری‌شان تنها به «توهمِ» کاری‌ کردن و اثرگذار بودن دچار بوده‌اند. اما حتا این نیز جای شگفتی ندارد. شگفت‌زدگی دیگر به‌سختی رخ می‌دهد. به‌ویژه در عرصه‌ی مبارزه‌ی سیاسی ـ چه هنری چه غیرهنری ـ مساله‌ی مبارزه مدت‌هاست از مریی‌کردن رنج و نشان‌دادن رنج‌های جزیی یا کلی برای برانگیختن تحیر، شرم، خشم و عواطفی از این قبیل برگذشته. نیاز به بسیج‌کردن نیروها و سازماندهی است و نیاز به جمع‌سازی‌هایی پیشرو و ثابت‌قدم که نیروی محرک و انگیزه‌ی مبارزه‌ای جز امواج عاطفی داشته باشند و بتوانند پس از فروکش‌کردنِ شورمندی‌ها و از جوش افتادنِ عواطف انقلابی، آن‌جا که ترس، افسردگی و حس ناتوانی مستولی می‌شوند، کماکان خود را تغذیه کنند و به فعالیت مستمر خود ادامه دهند. پیمودن چنین مسیری چه‌بسا به‌کرات نیازمندِ این باشد که برای ایمن‌سازی خود و فعالیت خود و برای تعهد به هدفی جمعی، بی‌نام‌ونشان‌تر پیش رفت. از این منظر حتا کارهای روشنفکرانه‌ای که آب به مسیل مبارزه‌ می‌ریزند نیز، ممکن است برای ایمنی خود، خانواده یا جمعی که با آن‌ها کار می‌کنند، لازم باشد که بی‌نام بمانند و هویت واقعی نویسنده را پنهان نگاه دارند. این شکل بی‌نامی گاه می‌تواند در فضای فعالیت سیاسی کنونی بسیار رادیکال‌تر از نام‌داشتن باشد. یک گام فراتر می‌روم و می‌گویم که در فضای جولان نام‌ها و سلبریتی‌ها، یک فعالیت جمعیِ گمنامانه یا یک فعالیت فردی بی‌نام در خدمت جمع، سازوکارهای قدرت‌یابی در سلسله‌مراتب اجتماعی و آن سبک مالوف مردانه‌ای را که به جمع‌آوری سرمایه‌ی اجتماعی می‌انجامیده (و آن‌جا که صلاح می‌دیده به غیرـ‌مردان هم فضا می‌داده و از همین راه هم باز سوار بر موج روز در میدانی دیگر و به سبکی متفاوت به انباشت سرمایه‌ی اجتماعی مشغول بوده) نیز به چالش می‌کشد[i]. در آن زمین بازی نمی‌کند. معیارهای دیگری برمی‌گزیند که شکل دیگری از فعالیت را ممکن می‌سازند.

این نوشته بنا داشت بر محوریت‌ داشتنِ محتوا و ماهیت آفرینش‌ها، فعالیت‌ها و چگونگی/علتِ اشغالِ فضاهای اجتماعی-سیاسی و شکل‌گیری نام‌ها تاکید کند. همچنان که پررنگ کند که بی‌نامی در عرصه‌هایی از فعالیت اجتماعی‌ـ‌سیاسی ـ چه واجد سویه‌های هنری باشد و چه نباشد ـ می‌تواند سویه‌هایی رادیکال‌تر از به‌دست‌آوردن و نمایندگی یک نام را پیدا کند. این امر به‌ویژه در عرصه‌هایی معنا پیدا می‌کند که پای قسمی مبارزه‌‌ی موثر و محافظت جمعی در میان باشد. از این منظر رسیدن به نام را ـ که علی‌رغم تمام هیات‌های ازریخت‌افتاده‌ای که به خود دیده کماکان برای بی‌سهم‌های اجتماع آوردگاه معناداریست ـ نمی‌توان لزوماً غایتی پیشرو به حساب آورد.


[i] ارجاع می‌دهم به ارایه‌ی اخیر سوزان کریمی: بررسی فیگور مولف در  زندگی حرفهای و آثار هوشنگ گلشیری

[ii] به‌میانجیِ گفت‌وگوهایی که پیش از انتشار متن درگرفت، توجهم به سویه‌هایی انتقادی از فعالیت مبارزاتی‌ـ‌روشنفکری بی‌نام جلب شد که پرداختن دقیق‌تر به آن‌ها مجالی متفاوت می‌طلبد. چکیده‌اش را می‌توان این‌طور صورت‌بندی کرد که فعالیت بی‌نام با ژستِ مبارزی نستوه که نام گویی برایش به هیچ است و فرد جز در خدمت مبارزه‌ی جمعی نیست، کماکان می‌تواند درگیر «کیش شخصیت» باقی بماند. اعتبار گرفتن به‌میانجیِ ژستِ «مبارز فروتن بی‌نام» ـ ژستی که شاید تنها گروهی از همفکران‌‌ بازمی‌شناسند ـ بازتولید همان منطق نامجوییِ سلبریتی‌‌وار است. این در حالی است که پشت‌صحنه‌ی این بی‌نامی می‌تواند نه دل‌ در گرو مبارزه‌ای جمعی داشتن، بلکه ترس یا صرفاً بی‌میلی از هزینه‌ دادن باشد. چنین شکلی از فعالیت بی‌نام خود در معرض این آسیب قرار می‌گیرد که به قسمی خود-ایمن‌سازیِ رادیکال‌نما و دروغین بدل شود و از بی‌نامی نیز فتیشِ تازه‌ای به وجود آورد ـ سلبریتی‌هایی که اعتبارشان را در حلقه‌های کوچک درست از آن‌رو به دست آورده باشند، که جولانگاهِ عمومی را رها کرده‌اند.

.



محمدمرادی: تبعید شده از زندگی، مرده در مرگ

سایه شادی

صورت ورتر پر رمز و رازتر از صورت زندگی نو است

در میان خیزشی که یک آرشیو از تصاویر مقاومت را پربار می کند، می خواهم از یک تصویر حذف شده بنویسم.

این متن در امتداد متن «اعتصاب غذا: پس گرفتن زندگی»(۱) نوشته می‌شود.  با یک پرسش نوشتن از تو را شروع می کنم و می رسم به تو ای محمد، ای آواره ابدی، به آن دستی که گذاشتی روی قلبت؛

تفاوت کنش اعتصاب غذا با کنش کسی مثل مرادی چیست که یکی انقدر ترس ایجاد کرده و بایکوت می شود و انذار روانشناسان را می گیرد مبنی بر اینکه خطابه خودکشی او ترویج خودکشی است، در حالیکه اعتصاب غذا هم با چشم انداز مرگ پیش می رود. فردی که اعتصاب غذا کرده همواره در معرض مرگ است حتی اگر چون میثمی چون نقشه نگار دقیقی میزان تاب آوری بدن خود را محاسبه کرده و روی آن مانیتور دقیق داشته باشد. حتی اگر اطمینان خاطر بدهد که تا بهار زنده خواهد ماند. مگر کسی انتظار داشت هدی صابر در روز دهم اعتصاب غذایش بمیرد؟ چشم انداز مرگ در اعتصاب غذا همچون آینده ای تهدید کننده همواره خود را یاد اوری می کند.

چه چیزی تصویر منقلب کننده تن تکیده و نحیف شده  یک زندانی اعتصاب کننده را قابل انتشار کرده و در معرض مصرف قرار می دهد و ویدئوی قبل خودکشی محمد مرادی را از صفحات مجازی پاک و به انتشار آن واکنش نشان می دهد؟ فضایی که حتی تصاویر دلخراش خودسوزی های اعتراضی، بدن های تیر خورده و متلاشی را تاب می آورد اما حاضر به شنیدن آخرین سخنان کسی که خودکشی را به عنوان کنشی اعتراضی برمی گزیند، نیست؟ چه چیزی باعث می شود که تصاویر تن در معرض تهدید یک اعتصاب غذا کننده باعث نگرانی شود ولی ویدئوی فردی که با آراستگی ظاهری و به آرامی دلیل خودکشی اش را توضیح می دهد باعث ترس شود؟ چه چیزی در این ویدئو خطرناک است؟

بین به مرور تحلیل بردن و «مصرف» بدن و دفعتی نابود و «بیش مصرف» کردن آن چه تفاوتی برای احساسات و سیاست های احساس عمومی وجود دارد؟ خودکشی اعتراضی محمد مرادی که در امتداد خودسوزی های اعتراضی دیگری در تاریخ سیاست قرار می گیرد را چطور باید خواند که بتوان در برابر این سبعیت اراده محو کردن و بایکوت کردن او مقاومت کرد؟

محمد مرادی در ویدئوی خودکشی اش وضعیت خودش در جهان را شرح میدهد. او در آزادی و در کشوری آزاد زندگی می کند که همه چیز درآن به مراتب بهتر از ایران است. او هوای پاک و درآمد و پلیس خوب دارد. اما مشکل چیست؟

دوباره اینجا اساسا مسئله «خودکشی» و «جان» نیست. چرا ما تاب پیگیری اعتصاب غذاها را داریم؟ چون اعتصاب غذا درون مرزهای سیستمی رخ می دهد که ما به عنوان ناظران آن، امکان هیچ مداخله ای درون آن مرزها نداریم. مسول آن مرگی که اطراف فرد اعتصاب غذا کننده پرسه میزند مشخص است. می توان با انگشت نشانش داد. ما امکان نجات آن فرد را نداریم، در حالت خوش بینانه ما تنها امکان پیوستن به کنش او را داریم. در حالت غالب ما تنها تبدیل می شویم به عاملان ابراز نگرانی و درخواستهای شکستن اعتصاب غذا.

 اما کسی که در بیرون از مرزهای سیستم زندان و در محیطی آرام زندگی می کند چه؟ مسول خودکشی اعتراضی او کیست؟ چرا وقتی او جهان آزاد و رسانه ها را خطاب قرار می دهد انقدر ترسناک می شود که باید به طور مضاعف از صحنه روزگار محو شود؟

مرگ محمد مرادی مسول مستقیمی ندارد. خودکشی او از آنجا که اعتراضی است همیشه جای پای یک قاتل را در کنار جسد او به جا می گذارد، اما او که در نسبت با فضای سیاسی ایران در هیچ مجموعه ای قرار نگرفته و تبعیدی این فضاست، چه کسی را می تواند مسول کند؟ این شبح قاتل است که ویدئوی خودکشی او را اینهمه خطرناک می کند. آن شبح روی تن کدام سازمان یا دولت یا رسانه نشسته و متجسم خواهد شد؟

چون محمد مرادی سرشت نمون یک وضعیت فراگیرتر است. و این ترساننده است برای کسانی که در وضعیت مشابه او قرار دارند. کسانی که تنها امکان مقاومت و مداخله شان در جهان بدن شان است. تنها چیزی که دارند.

چرا محمد مرادی در این جهان پهناور چنان بی چیز شده که جانش را که اتفاقا اینجا تنها سرمایه اوست به گفته خودش فدا(نه؟)/قربانی می کند؟ محمد مرادی در میانه خیزش ژینا تبذیل به یک فرد مطرود شد. چرا که امکان هیچ اثرگذاری ای در خود نمی دید. او در ارتباط با ایران در هیچ سیستمی قرار نمی گرفت که امکان اثرگذاری و مداخله پیدا کند. او در جهان پهناور و آزاد به راستی از زندان فروبسته هم بی امکان تر و تنهاتر بود. کسی مثل محمد مرادی در نظم جهانی، در مناسبات رسانه‌ای و در تبعید چه امکان مداخله ای دارد؟ به داشتن باید جور دیگری فکر کرد. تا وقتی فردی در یک سیستم سیاسی در پیوند با سیستم های سیاسی دیگر قرار می گیرد، می تواند خود را از خلال چرخه های کار/زندگی تعریف کند و امکان مداخله پیدا کند. اما وقتی فردی نتواند چنین پیوندی برقرار کند یا در معرض چنین پیوندی قرار گیرد آنجاست که به مطرود آن جهان مورد نظر تبدیل شده است. و مطرود تنها چیزی که دارد بدنش است. «مطرود یک «فرد» به معنای موکد کلمه است که هیچ امکانی برای پیوسته شدن به جهان پیرامونش ندارد. مطرود حتی زنجیری هم برای از دست دادن ندارد. خودکشی/خودسوزی کنش اعتراضی مطرودان است. اکثر خودکشی های کارگری توسط کارگرانی انجام می شود که از کار اخراج یا تعلیق شده اند»(۱). محمد مرادی هم یک بیرون افتاده است که امکان مشروط کردن مداخله خود در هیچ سیستمی را ندارد. او امکان اعتصاب ندارد. او بیرون افتاده است در خارج از مرزها. او در جهان تنهاست مثل تمام کسانی که در یک لحظه، آگاهی بر این تنها بودگی به آنها حمله ور شده و آتش را به روی بدن خود، تنها دارایی شان گشوده اند. مثل هما دارابی، مثل دختر آبی، مثل… 

در قبال یک خودکشی سیاسی چه مسولیتی داریم؟ حتی اگر نخواهیم به مسولیت فکر کنیم، چطور میشود خودکشی آن تن منفک و مطرود را به بدن سیاسی جمعی پیوند زد؟ چطور می شود ویدئوی او را شنید و در برابر انذار روانشناسانه‌ی تحریک به خودکشی ایستاد؟ چرا از اینکه او در آرامش دست به خودکشی می زند می ترسیم ولی خودکشی از سر استیصال مطرودان دیگر برایمان قابل فهم است؟ این استیصال و آرامش باید نقطه مهم فهم این مسئله باشد. این بار کسی خود را کشته با دلیلی غیر موجه. همه اتفاقا می دانند آنچه او را به سمت این تصمیم می برد یک اراده بیش از حد سیاسی است. یک استدلال زیادی منطقی. او نه در یک لحظه استیصال بلکه در یک روند فکری به این نتیجه می رسد. او برای خودکشی اش بیانیه می خواند. و همین است که سیستم سیاسی را در معرض تروماتایز شدن قرار می دهد. اینبار نه خشونت جنسی در یک جامعه پدرمردسالار، نه فقر حاد در یک کشور توسعه نیافته، نه بی عدالتی قضایی در یک کشور دیکتاتوروی و نه تحقیر روزمره اجتماعی، بلکه بی توجهی نظام رسانه ای و حس تنها ماندگی سیاسی در جهان آزاد است که کسی را به یک خودکشی سیاسی رسانده و بله این برای جهان آزاد قابل باور و تحمل نیست. این خودکشی خطرناک و تهدیدآمیز است و باید بایکوت شود. از نظر آنها این خودکشی دیگر نه یک فریاد تظلم خواهی بلکه یک قهرمان بازی رمانتیک است. یک حمله تروریستی به تصویر جهان آزاد است. هر تصویری از این خودکشی لکه ای بر تصویر جهان آزاد است. این خودکشی را باید بایکوت کرد مبادا کسی بفهمد که در موقعیتی کاملا سیاسی در جهان آزاد هم گاهی تو هیچ چیز برای از دست دادن نداری جز بدنت.

در برابر این لاپوشانی رسانه ای در جایی که مخاطب این خودکشی اعتراضی دقیقا رسانه ها بودند، چه باید کرد؟ شاید تنها راه احضار تصویر او، نشان دادن او و خواندن سیاسی این خودکشی باشد. او که در اعتراض به سازوکار رسانه ای خودکشی کرد و تصویرش نیز طرد شد. پیوند زدن تصویر و پیام این اعتراض به بدنه تصاویر اعتراضی.

«مقاومت عرصه خلق ادبیات و فضاسازی است و بر اساس این ادبیات پیش می رود.  این ادبیات از کنشگران منفرد فیگورهای مقاومت می سازد. صحنه مقاومت ادبیاتی خلق می کند و آنرا گسترش می دهد که افراد و کنشگران مختلف را به هم پیوند می دهد و این فضا را دائم چگالتر می کند.»(1) روایت گری میثمی و مرادی آن ها را به فیگوری حامل چیزی بیش از تاریخ و کنش فردی خودشان تبدیل می کند. مرادی ترتیبی داد که بیانیه خودکشی اعتراضی‌اش بعد از ارتکاب عمل خودکشی و یا همزمان با آن منتشر شود. او غرق شدن در رود را انتخاب می کند، شکلی از خودکشی اعتراضی که بر خلاف صورت رایج آن در فضای روزمره عمومی و در معرض دیگران انجام نمی شود. او تصویر دلخراش مرگ را حذف و به جای آن ویدئوی خطابه‌اش را می نشاند. از این او طریق روایت مرگش را نیز از آن خود می کند. روایتی که همواره بعد از مرگ و توسط دیگران در مورد یک امر واقع شده نوشته می‌شود، این بار به صورت پیشینی می آید و نقشه‌ای از یک تخیل را پیش روی ما می گذارد. او در ویدئوی مرگش همچنان زنده است. خودکشی او از نقطه نظر این فرد زنده برای ما تصویر می‌شود. کسی که به مبارزه و شادی فرامی‌خواند. کسی که دست هایش را مشت می کند و می گوید: زن، زندگی، آزادی. مرادی هم مثل میثمی نقشه خود را می چیند و با دقت توصیف می کند(وصیت). این دو در عین دست زدن به کنش مقاومت راویان مصر و دقیق مقاومت خود هستند و همین روایتگری است که این دو را در کنار مختصات متفاوت جاگیری مقاومت شان در نسبت با مرگ، برای من کنار هم می نشاند.

۱-اعتصاب غذا: پس‌گرفتن زندگی- رادیو زمانه

لعیا هوشیاری ​

حرف‌های پیرزن ۷۷ ساله که حتی نامی از او نمی‌دانیم؛ آنقدر دقیق، عمیق و صریح  بیان شده که حکایت از حضور بالقوه‌ی یک رهبر ارگانیک می‌دهد. رهبر بالقوه‌ای که در زیر غبار رهبری‌های غیرارگانیکِ از بالا به پایینِ مردانه پنهان شده است. اما او زیر این نهان‌شدگی نمی‌ماند و سخن می‌گوید. نقطه آغاز حرف‌هایش، نقطه‌ی آغاز بخش اعظم حرف‌های زنان، ستم بازتولیدی است: ” 60 سال از عمرم رو مشغول خانه‌داری و بچه‌داری بودم” و جز این تاکیدی است برستم مضاعفی  که بسیاری از زنان روستایی تجربه می‌کنند. از زمانی که چشم‌ها را باز کرده بایستی بیش و پیش از همه‌کس و همه چیز از خانواده‌ و خانه‌ی خویش مراقبت و رسیدگی کنند. او می‌گوید در تمام این سال‌ها از بدیهی‌ترین خدمات عمومی محروم مانده است. “آب درست مستقیمی که دم خونمون باشه از گلوم پایین نرفته” اما همه چیز برای او به شخص خودش ختم نمی‌شود او فقط از رنج فردی خویش به عنوان انسانی که از بدیهی‌ترین خدمات محروم مانده است سخن نمی‌گوید بلکه کاملا این فقدان را به شکل جمعی درک می‌کند: “نه فقط گیر من که گیر همه نیومده”. او فراموش نمی‌کند که دردهایی که گریبان‌گیر اوست نمی‌تواند جز به مدد جمعی درمان شود و این مدد جمعی فقط توسط  خود رنج‌کشیدگان میسر است: ” آدم سیر از گرسنه خبر نداره…”.

او صراحتا می‌گوید:” مردمِ اسیرِ بدبختی بودیم”. اما بر قربانی بودن مردم پای نمی‌فشرد و سریعا از عاملیت می‌گوید: “به کی بگیم؟.. ما یا خودمون داد نزدیم یا دادرس نداشتیم…” و به این ترتیب بر نقش خود فرودستان در به دست آوردن حقوق خویش تاکید می‌کند. اما این عاملیت را امری فردی و جدای از تغییر ساختارها (اهمیت امر دادرسی) نمی‌داند. او هوشمندانه اشاره می‌کند که آموزش به ظاهر رایگان نسبتی با توزیع ثروت و شغل نداشته و ندارد. ” لیسانس و فوق‌دیپلم هم داریم… اتفاقا، اتفاقا… بیکارهامون همونا هستند…” و در عین حال فراموش نمی‌کند از ستم روا شده بر ملیت‌های مختلف درون ایران نیز بگوید: “فرقی نیست بین عرب؛ عجم، کرد، لر، بلوچ…”. و یک بار دیگر جمعی بودن این ستم‌های درهم تنیده را نشان می‌دهد: ” کسی می تونه کمک کنه که دردکشیده …”.

حرف‌هایش تمام شده اما دوباره پس از مکثی طولانی انگار که خودش را محق تریبون داشتن می‌داند ونمی‌داند اما درعین حال مطمئن است که از او همه چیزبه ناحق گرفته شده می‌گوید: “اگه من نتونستم درست حرف بزنم ببخشید هم خیلی عصبانی ام هم بی سوادم…” این حرف ‌بیشتر شنونده‌ها را به تشویق وادار می‌کند و فکر می‌کنم پاسخ حضار به او شبیه به پاسخ کسانیست که زیر فیلم سخنرانی او پیام گذاشته‌اند: ” تو از همه‌ی مسئولین در تمام این سال‌ها بهتر حرف زده‌ای”.

امیدوارم حرف‌های من شیوایی و برندگی حرف‌های پیرزن را کمرنگ نکرده باشد چرا که من هم به طریقی دیگرعصبانی و بی‌سوادم.

به زنان سرودخوان زندان اوین
و تمامی آنها
که هرلحظه زمزمه می‌کنند
اصوات شادی و رهایی را 

سما اوریاد

زمانش رسیده است
 آواهای کشیده 
آی
 صدای دست‌ها
زمان کسره‌ها و ضمه‌ها‌ی بلند و گویا
آی
صدای ضرب گرفتن دست‌ها
مرتب و با هم
با هم
با هم
:با هم
 توی سینه‌اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره

اما شما خوب می‌دانید
ستاره از دست نشده است و جان لحظه‌ها مانده است هنوز
آی بچه‌ها، خواهرانم
روشنای شب‌های تار تار تار
دست‌ها مرتب‌اند و کشدار
بلند است صدای انعکاس روشنایی
سوی شبی تاریک
 که معنای جزئیات و کلیات بیرون است
کشدار و جاندار است صدای حروف و اصوات سنگین
همچون بیشه‌زاری که بارها دسته‌جمعی و تنهایی رد کردیم
و به انتهایش
خواهیم رسید

«خب، بی‌مقدمه می‌رم سر اصل مطلب. این رو گوش کنید»
یا همه با هم، یا همه تنها

«می‌پریم از خواب، یه شب مهتاب»
ما که بیداریم تا فردا
آخرش زنجیر
«می‌شکنه با دستای ما
بوق و گوشی و صدای دست
ضرب گرفتن دست‌ها و اصوات
«که «یوهوووووووووووو
می‌پریم از خواب، یه شب مهتاب
ما که بیداریم تا فردا

«غزل عزیزم، بغلت می‌کنم، می‌بوسمت، به امید روزی که همه‌مون با هم باشیم. همه شمایی که مجبور شدین برین اون‌طرف»

که یا همه با هم، یا همه تنها
بلا چاو، بلا چاو

آی صدای پشت گوشی
«آی صلابت تکرارِاین آخرین پیامه، هدف کل نظامه»|
ن زمان که آواهای کشیده، کش بیایند
و از گیسوان رودابه گرفتیم و رفتیم بالا
گیسوانی که از پشت‌بام
آویزان
پیچان
چالاک بپرند و بیاندازند
بنیان این شب تاریک

**

«حالا این صدای ما از اوین بود. امیدوارم صدای کسایی باشی که صدا ندارن، قربونت برم»

حق ما کم نیست
زانوی غم نیست
قلب ما که دور از هم نیست
دنیای تازه
این یه آغازه
پنجره تا رویا بازه

**

و شب گریزان
و صداها و دست‌ها و ضرب‌گرفتن‌ها
بچه‌ها
آیا مستحضر هستید که چگونه تکثیر می‌شویم
و جوانه همچون پیچکی که قرار بود بپژمرد
رویید و
«یه جنگل که حالا ستاره ستاره ستاره داره: «هستی امیری آزاد…فرنگیس آزاد شد..یوهووووووووو

زندانی سیاسی
و دست و دست و دست
و گل سرخ خورشید باز اومد و
بله بچه‌ها
شب شده است گ ر ی ز و ن

**

آنگاه که شاعر گفت: نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور

و سپس بل هوکس، متفکر و نویسنده فمینیست از مفهومی با عنوان «حاضرجوابی» سخن به‌میان ‌آورد. یعنی که وقتی تمامی زبان در اشغال قدرت است، تنها سلاحٔ زبان‌درازی و حاضرجوابی و رودرروی قدرت سخن گفتن است. پس اینطور است که وقتی صدا جمعی ادا شود، معنای حاضرجوابی حتی قدرتمندتر از آنچه میبایست، به گوش همگان و آیندگان خواهد رسید. و این یعنی که چطور می‌شود صدا را درمیدان نیروهای افقی نگاه داشت و سپس سلاحی را که از برهم‌کنش چنین میدان نیرویی تولید می‌شود، به مصاف نیروهای عمودی بُرد. یا چطور می‌شود که کف زدنی ساده، البته به‌ظاهر ساده، در حکم آمادگی است، برای حاضر جوابی، لباس رزم‌پوشی، رو در رو با بیرون، که معنای تاریکی است:
این
آخرین پیامه، هدف کل نظامه

**

صداهای کشدار پشت تلفن
زمان‌شان رسیده است، عزیزم
حاضرجواب و حاضر به یراق:
چرا توقف کنم؟»
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان می‌گیرم
و شیر می‌دهم
«صدا، صدا، تنها صدا

و گل سرخ خورشید
و شبی که       گریزون.   گریزون.     گریزون.
و لاله‌های بیدار
در کوه‌ها
در حرکت
حتی در چاردیواری زندان
زندانی سیاسی:
با دلی بیدار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار»
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌است
«تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟

یووهووووووووووووووووو
 امتدادِ صدا
صدای کشدار و رسا