پرش به محتوا

جغرافیاهای درد و مقاومت: نقشه‌نگاری بینامقطعی خاطرات جنسیتی‌مان

مقدمهی تنیده: یادآوری گذشته همواره احضار لحظه‌ای ویژه، چنگ‌زدن به تصویر و یا برش زدن مقطعی از زمان نیست. گذشته در بسیاری از مواقع و به شکل غیرقابل بازنمایانه، به فضا و اتمسفری از محسوسات، به مجموعه‌ای از صداها، مزه‌ها، عطرها، و ملموسات گره می‌خورد و درست از همین رو است که در بیشتر مواقع از محور هر آنچه نمادین است می‌گریزد. آنچه به یاد می‌آوریم تصویر و شاید هم حسی و حالی باشد منعقد شده میان بردارهای زمانی و مکانیِ درهم‌تنیده‌ی ناهمسان و در اکثر مواقع غیرخطی؛ جایی میان اینجا، آنجا؛ آن‌هایی فرّار و غیرقابل اشاره که تنها به میانجی تصویر تجربه‌ای در ذهن و بدن ما ثبت و ضبط شده باشند. ردِ گذشته را که می‌گیریم، چشممان را به دقت به مکان و یا «جایی» می‌دوزیم و در کسری از ثانیه به نقطه‌ای پرتاب می‌شویم که دیگر وجود خارجی ندارد. لاجرم هر به یادآوردنی، مستتر در لحظه‌ی حال، در پیوند با لحظه و تصویری خاص از یکسو، و مجموعه‌ای از عواطف غیرقابل دسترس و انباشته درحافظه‌ی تنانه و ناخودآگاه ما از سوی دیگر خواهد بود. دست در انبان تصاویر گذشته که می‌بریم، آن احساسات نیز، به شکل غیرقابل داوطلبانه پیش روی‌مان ظاهر خواهند شد؛ ترس‌ها،‌ شادی‌ها، سرخوردگی‌های و شکست‌های بسیار، شوق‌هایی که داشته‌ایم، همه در بدن ما ذخیره‌اند. احساساتی که گاه جنبه فردی داشته، اما در بسیاری از مواقع از مجرای تجربیات جمعی‌تر و در دل بستر سیاسی و اجتماعی کلان‌تری واقع شده‌اند.

Feminist Spatial Practices courtesy of Bryony Roberts and Abriannah Aiken on e-flux Website

یادآوری تصاویر و به تبع حسانی‌ات ما، اولین مواجهاتمان نسبت به بی‌عدالتی‌های جنسی و جنسیتی نیز احتمالاً از همین جنس‌اند. حافظه‌ی تصویری و تنانه‌مان را که بکاویم به اشکال متکثر مردسالارانه بشماری، از خانه تا محل کار، در گرماگرم روابط عاشقانه تا محافل روشنفکری، از قوانین اسلامی سبُعانه‌ی تبعیض‌آمیز تا زن‌بیزاری منتشر در عرف و سنت، خواهیم رسید. این خاطرات و آرشیو تجربیات زیسته‌ای که لحظه‌ی «رسیدن» ما به عرصه‌ی فمینیسم را مرئی می‌کند اهمیت به‌سزایی دارند. سارا احمد، در توضیح لحظه رسیدن[1] به مثابه‌ی مفهومی نظری، از قسمی «جهت‌یابی[2]» حرف می‌زند. به عقیده‌ی او، راه و به تبع مسیر ما در این دنیا عطف جهتی که میچرخیم اشکال جدیدی به خود می‌گیرند. به عبارت دیگر، هر پیچش به سمت این یا آن راه، شکل جدیدی از رفتن به سوی چیزها است. در مواجهه با جهات گوناگون، به چیزی و یا جهتی نگاه خیره می‌کنیم، به سمت‌اش خیز برمی‌داریم، به آن «چیز» و «پیرامون» آن توجه‌ای نیت‌مند می‌کنیم و عطف نقشه‌ای و گاه بی‌آنکه مسلح به نقشه‌ها باشیم، به سویش گام برمی‌داریم. ما به سمت چیزها می‌رویم و یا از آن‌ها دور می‌شویم. با همین منطق می‌شود به سراغ نخسین لحظات/تجربیات/ خاطراتی رفت که ما به کرانه‌های بی‌عدالتی جنسی و جنسیتی رسیده‌ایم و قدم در راه شناخت تجربیات تبعیض‌آمیز جنسیتی خود گذاشته‌ایم. رد این خاطرات را در هیچ یک از منابع تاریخ‌نگاری بدنه نمی‌توان یافت. مختصات این تجربیات از مجرای تن-سوژگی‌های ما و تنها به دست خودمان رقم خواهد خورد. ثبت آن‌ها نیاز به نقشه‌نگاری‌های بینامقطعی دارد که جغرافیای درد، شکنندگی، شادی، غرور و مقاومت را فرای مرزهای حقیقی می‌جویند. نقشه‌ای که نسبت به ساختارهای متفاوت خشونت، اشکال مرئی و نامرئی قدرت مردسالارانه در نسبت با طبقه، ملیت‌ها، جنسیت و مذهب، حساس است. تلاش تنیده بر آن است تا به سراغ نخستین مواجهات و خاطرات خرد و ریزپایه‌ی افرادی برود که به دلایل مشابه و گاه متفاوت نسبت به روابط جنیستی و قدرت حساس شده‌اند و سپس در پی تغییر آن برآمده‌اند. از مجرای نقشه‌های پیش رو و به میانجی قسمی یادآوری جمعی سعی می‌کنیم تا به کرانه‌های این حساسیت‌ها نزدیک شویم و داستان «رسیدن» ها را نقل کنیم. در این کنش حفارانه، تنیده به سراغ فعالین حوزه زنان و جنسیت رفته و خاطرات اولیه‌ی و مواجهات نخستینشان را در نسبت با روابط قدرت و جنسیت انکشاف می‌کند. امیدمان بر آن است که این تکه خاطره‌ها، منفرد اما کوک‌خورده به تکه‌های دیگر، تصویر جامع‌تری از تجربیات زیسته‌ی ما در مواجهه با مردسالاری پنهان و آشکار منتشر در جامعه ارائه دهد.

خاطرات و داستان‌های نقل‌شده در این بخش متعلق به افراد حقیقی هستند. با این وجود، برای تکریم حریم خصوصی افراد و در جهت آنکه خاطرات و تجربیات زیسته‌شان محفوظ بماند از حروف الفبا به عوض نام افراد استفاده شده است. هرچند که این تمهید، استفاده‌ی حروف الفبا به عوض نام‌ها، در ادامه‌ی سنت فمینیستی است که دیری است در فضای خفقان و استبداد سیاسی در ایران حاضر به امری متداول بدل شده است. این سنت ابداعی، با بازیگوشی زیرکانه‌ی مستتر در خود، ضمن حفظ حریم امن برای کنشگران حوزه‌ی زنان، به سردرگمی دستگاه سیاسی مردسالار و بی‌درایت حاضر در شناسایی فعالان حوزه‌ی زنان انجامیده است— با این وجود، ایراد اصلی چنین سیاست نامی[3] گمنام ماندن همیشگی ما، سوژگانی که می‌نویسند اما نامشان در انبوه نام‌ها در محاق باقی می‌ماند، خواهد بود؛ امری که پیش‌تر مفصل درخصوص‌اش نوشته‌ایم.خاطرات در این مجموعه شکل و شیوه‌ی نقل یکسانی ندارند و صورت‌بندی هر فرد از کنش یادآوری شیوه‌ی منحصربه‌فرد خود را خواهد داشت؛ شیوه‌ای که تلاش دارد «منِ» واحد فرد را در تن متکثر و چندگانه‌ی دیگران به رسمیت بشناسد و به آن صدا دهد. خاطرات منظومه‌ای از روایت‌های پراکنده و از حیث زمانی غیرخطی‌اند. گاهی از منظر ضمیر سوم شخص و در قالب دانای کل روایت شده‌اند تا فاصله فرد بازگوکننده با راوی درونی خود حفظ شده و سوژه‌ی منفرد را به قسمی سوژه‌ی تاریخی زمینه‌مند بدل کند. در حالی‌که برخی از روایات از مجرای گفت‌وگوهای عمیق دو یا چند نفره به بیرون آمده‌اند، برخی دیگر واگویه‌های فردی‌ای هستند که از مجرای تصویر/تصاویری از گذشته و ردی که بر تن و جان نویسنده انداخته است، عبور می‌کنند. این شکل از متفاوت بیان‌کردن خاطرات ضمن حفظ خصلت تکینه‌ی هر راوی، بدن هر یک ما را به تنی جمعی پیوند می‌زند؛ تن‌هایی متصل اما منفصل که از تنگناهای عاطفی یکسان و متفاوتی عبور کرده‌اند.

توضیح تکمیلی: خاطرات ک متشکل از اپیزودهای متفاوتِ تاریخ زیسته‌ای هستند که به نحوی از انحاء لحظات تبعیض را مرئی می‌کنند. مجموعه خاطرات زیر، به شکل غیرمنسجمی حول موضوعاتی چون «فرار»، «انشعاب»، «دوستی»، «خروج»، «قراریافتن»، «انتقام»، «سرکشی»، «بازپس‌گیری» و «پناه» شکل گرفته‌اند. منظومه‌ای از خاطرات پراکنده، نگاتیوهایی از یک فیلم بلند سینمایی که با ریسمان احساس فقدان در زمان‌های متفاوت به یکدیگر متصل شده باشند. در این میان، در میان تل خاطراتی که جملگی فقدان را در تنی زنانه عینیت می‌بخشند، تنها لحظه و لحظه‌های «بودن در میان جمع‌های زنانه»، بستری برای گفتن از خود و شنیدن دیگری، مفری برای بازتعریف و ابداع خود، احساسی متفاوت از جنس شور به ک بخشیده است. مجموعه احساساتی که چیزی از او کم و بخشی به او اضافه کرده و او را به کرانه‌هایی کشانده که نسبت به جنسیت خود و دیگری بیش از پیش حساس باشد؛ همین حساسیت است که موجد می‌شود در راه/جهت عدالت جنسی و جنسیتی بکوشد، مقاومت کند، بشکند، به زمین بیافتد، برپاخیزد و انقلابی در خود و شاید دیگری برپا کند. تل این خاطرات، تا خوردن روابط قدرت مرئی و نامرئی به روی یکدیگر، سالیان بعد ک را مشخصاً به سوی مطالعه‌ی عمیق‌تر جنسیت و برساخت‌هایش در نسبت با قدرت فرامی‌خواند.

ک

اپیزود (۱): تهران، روز، داخلی، خانهی ک

دختری هفده-هجده ساله روی فرش ماشینی دل مرده‌ای نشسته به تختخوابش تکیه داده است. عصر تابستان است و طنین صدای کودکان خردسالِ کوچه رشته‌ی افکارش را پاره می‌کند. آفتاب پررمق و جاندار تیرماه برگوشه‌ی سمت راست اتاق، جایی میان آینه و دیوار، کج تابیده. ک خط مورب اشعه‌ی آفتاب را از میان مژگانش می‌گیرد و نگاهش را از آنجا می‌دوزد به سقف. آه عمیقی می‌کشد و چشمش را برمی‌گرداند به صفحه‌ی کتاب جایی که وولف می‌گوید نوشتن و مستقل بودن برای زنان در گرو داشتن سقفی از آن خود است و داشتن 500 پوند در ماه. نگاهش از روی کتاب سر می‌خورد روی نقش‌های بدسلیقه و چرک قالی که بوی روزمرگی و شوینده می‌دهند. انگار دارد به امکان محقق کردن آنچه می‌خواند فکر می‌کند؛ 500 پوند!!! از کجا باید می‌آمد این 500 پوند؟ و چرا اصلاً پوند… پوند نه گیرم 500 هزار تومان! نداشت. نمی‌توانست داشته باشد. صدای مجری‌های کم‌عمق و بی‌مزه‌ی شبکه‌های ماهواره‌ای از لای در می‌ریزند داخل اتاقش. صدای نخراشیده‌ی آن‌ها، حضور مستمر پدر با آن خلق کج‌اش در خانه که حالا بیش از ده سال است از بازنشستگی‌اش گذشته، با خاکستری جو خانه در هم می‌آمیزد. آن‌چه عصرهای طولانی تابستان را طولانی‌تر و عبوس‌تر می‌کرد همزیستی بلندمدت‌ترش با پدر در خانه بود. سال را انگار از مهر تا خرداد دوست می‌داشت. به عکس همه‌ی همسالانش، آن هشت‌ساعت سپری‌شده در مدرسه برای ندیدن پدر برایش غنیمت بود. بودن پدر در خانه یعنی امکان احضار هر لحظه‌ی پلیس، ناظم، زندان‌بان، کمیته- یا بعدتر گشت‌ارشاد… بیدار شدن ساعت داشت، خوردن و چگونه گشتنش در خانه نیز هم. پوشیدن آن شلوارهای بلند در عصر روشن اما گرفته‌ی تابستان، وقتی که افسار خنک‌کننده‌ی هوا هم در دستان پدر بود، کلافه‌اش می‌کرد. پا و دستان نه‌چندان برهنه‌اش را نه تنها از دیگری، آن مردان لابد نامحرم بیرون از خانه، که از چشمان حریص و مقتدر پدر هم باید می‌پوشاند. تمام فکر ک آن بود که چطور می‌شد از آن خانه‌ی عبوس فرار کرد؟ آنجا که همه جا بود جز خانه. چه‌چیز یک خانه را خانه می‌کرد، می‌پرسید؟ قدیمی‌ترها می‌گفتند چهاردیواری-اختیاری. اختیار اما برای که؟ آنکه صاحب‌خانه بود؟ صاحب یک خانه لابد کسی بود که سرمایه‌اش را داشت. به نظر ک اما صاحبان خانه کسانی بودند که توانایی کوک‌کردن سازهای ناکوک، بخوانید تفاوت‌ها را داشتند. آن کسانی که دلمشغول مراقبت از دیگری بودند. مادرش آخرین ظروف شسته‌ی نهار را خشک می‌کند و در سکوت می‌رود در اتاق کناری تا به قول خودش دمی از کار خانه بیاساید و بیافتد روی تخت. ک می‌خواهد از خانه بیرون بزند، به چه بهانه‌ای نمی‌دانست. دلش شور می‌زد… دلش همیشه شور می‌زد.

پدرِ لمیده به گوشه‌ی مبل بی‌طاقت می‌شود. راهش را می‌کشد می‌رود سراغ مادر که چشمم چند دقیقه‌ای است گرم شده. در را به تخته می‌کوبد عامدانه که بیدارش کند، به بهانه‌ی اینکه چرا این وقت عصر خوابیده‌ای! مادر قلبش می‌تپد و از خواب سبک عصرگاهی‌اش می‌پرد. صدای آن تپش می‌خزد زیر پوست ک. مرد گنده‌ی 60 ساله منتظر بهانه‌ای است که صدایش را بریزد وسط پذیرایی خانه. مادر که می‌گوید می‌رود پیاده‌روی عصرگاهی تیر آخر را می‌زند. فریاد می‌کشد که هیچ‌وقت در آن خانه همدم نداشته است. حمله می‌کند به سوی مادر… روسری‌اش را می‌کشد که لازم نیست جایی برود… گلویش را می‌گیرد… مادر از منتهای گلویش جیغ می‌کشد و ک او را همراهی می‌کند. جلوتر از مادر لباس‌هایش را می‌پوشد و با هم می‌زنند از خانه بیرون! این از خانه بیرون زدن اما، بیرون زدن از نظمی بود که خشونت را به خانه و بیرون از آن محدود می‌کرد. ک باید می‌فهمید چطور ساختارهای معیوب آن بیرون این دوتایی درون و بیرون را ساخته‌اند. باید می‌فهمید چرا این مرد بیخود عربده می‌کشد و آن بیرون آب از آب تکان نمی‌خورد!

اپیزود (۲) تهران، غروب، داخلی، کافه تمدن

در کافه نشسته‌اند منتظر آن نسکافه رقیقی که در لیوان سرو می‌شد و آن زمان نامش قهوه بود. پک عمیقی به سیگار می‌زند و چشمش را می‌دوزد به چشمان پسرک ظاهراً عاشق. راست‌راست در چشمش نگاه می‌کند و می‌گوید کتاب‌ها و مجله‌های زرد بخوان. می‌گوید که احساس می‌کند رقیب جدی‌ای پیدا کرده است و نامش جامعه‌شناسی است. ملتمسانه به چشمان ک نگاه می‌کند و می‌گوید که مرا بیشتر از متون مارکس و انگلس و کتب جامعه‌شناسی‌ات بخواه. بر این علاوه، از ک می‌خواهد که سرش به زندگی خودش باشد و نخواهد تا با آموزه‌های فمینیستی خود عشاقی که از زندگی مشترک اما ناعادلانه‌ی خود راضی هستند را ناراضی کند. ک از حجم این خودخواهی مبهوت است. سکوت ماسیده بر فضا را می‌شکند و می‌گوید:

ک: فکر می‌کنی برای چی جامعه‌شناسی می‌خونم پس؟ که همین جوری بر و بر بشینم نگاه کنم و هیچ‌چیز و هیچ‌کس رو نقد نکنم که مبادا شیرازه‌ی زندگی عاشقانه‌شون بهم بخوره؟

ف: اصلاً به تو چه ربطی داره که بخوای دخالت کنی؟ چرا نمی‌تونی عقایدت – بر عقاید تاکید مضحکانه و از بالا به پایینی می‌کند- رو برای خودت نگه داری؟ من لعنت می‌فرستم بر گور هر کسی که به تو گفت بری جامعه‌شناسی بخونی… اون کسی که این رابطه‌ی عاشقانه به این قشنگی رو خراب کرد.

ک فکر می‌کند عاشقانه!!!‌ بهتر است بگوید ایدئولوژی عشق؛ همان ابزاری که عادت دارد تمام ناسازه‌های یک رابطه را همگن و تفاوت‌ها و مختصات معوج جنسیتی را پای احساسات تاریخی مکرر قربانی کند. جهان بسته‌ی ایدئولوژیک بود چرا که جمله‌ی «ساعت هشت خانه باش» را می‌گذاشت پای نگرانی و دلسوزی و عشق لابد. ایدئولوژی بود چرا که شوقش به بحث‌های فمینیستی و جامعه‌شناسی را با «آهان» جمع و جوری بی‌پاسخ باقی می‌گذاشت، و دعوتش می‌کرد تا اطلاعات هفتگی بخواند. ایدئولوژی بود چون هر بار که حرف اداره‌کردن خانه می‌آمد وسط، با «عزیز دلم» مغرضانه‌ای می‌گفت، «کار که بکن! اما در نهایت من گوشت می‌خرم و تو ماکارونی»! وخ که چه خامی کرده بود ک برای ادامه‌ی رابطه‌ای که هیچ‌گاه آن دو را بهم وصل نمی‌کرد؛ رابطه‌ای که از زمان آشکار شدن حساسیت‌های جنسیتیِ ک بر محور تکرار، ملال و چالش‌های بی‌پایان گشته بود. بدون اندکی نوآوری… بی‌آنکه فکر کند رابطه یعنی ابداع هر روز خود؛ همانقدر وحشی… همانقدر رونده… یا که نه اصلاً کاشتن، هرس‌کردن، برچیدن، قلمه‌زدن،‌ جوانه‌زدن، شکفتن، رشد کردن، امتداد یافتن، دروکردن، خشک‌شدن، افتادن و دوباره کاشتن. برای داشتن چنین نگاهی به رابطه بیش از اندازه جوان بود! این جوانی و خامی از قضا رهایی‌بخش هم بود. از عاشق سینه‌چاک اصرار به ندانستن و زیاد نخواندن ک، از ک سرکشی و هرچه بیشتر غرق‌شدن در حوزه‌ی زنان، جنسیت، روانکاوی و هر آنچه مسلح‌ترش می‌کرد. می‌گوید مسلح چون تئوری را تا مدت‌های مدید به مثابه‌ی قسمی سلاح می‌دید. یاد اولین جمله از کتاب «تئوری به مثابه‌ی عمل رهایی‌بخش» بل هوکس می‌افتد جایی که می‌نوشت: «به سراغ نظریه آمدم چرا که آسیب‌دیده بودم! دردی چنان در کنه‌ام لانه کرده بود که نمی‌توانستم به زندگی ادامه دهم. می‌خواستم که درد پر بکشد و برود و نظریه مجرایی برای آن و مفری برای رهایی از آن درد بود.»[4] گویی رهایی از درد از مجرای نظریه‌ها سبقه‌ی طولانی در میان فمینیست‌ها داشت و ک نمی‌دانست. ردش را در میان نظرات دیگر نظریه‌پردازها هم دیده بود. مثلاً آن سوتکویچ[5] جایی که می‌نویسد: «حیات فکری‌ام یکی از استراتژی‌های نجات‌دهنده از افسردگی بود برایم و من اغلب در میان مفاهیم نظری و بحث‌هایی که از مجرایشان می‌توانستم خودم و تجربیاتم را در بستر مباحث وسیع‌تری جاگیر کنم به آرامشی عمیق می‌رسیدم[6].» ک می‌دانست جایی از کار ایراد دارد. می‌دانست که برای یافتن سؤالات تنیده با زیست روزمره‌اش باید از بستر رابطه‌ی ملال‌انگیز و درجازننده‌ای که درش گیر کرده بود بزند بیرون. نظریه توانمندترش می‌کرد و بر حس زیبایی‌شناسی‌اش صحه می‌گذاشت. او اشتباه نمی‌کرد.

اپیزود (۳) شب، خارجی، تاکسی انقلاب به تجریش

معمولاً کافه‌های انقلاب قرار می‌گذاشتند به اصرار ک. همو که هر روز کوله‌اش را از کتاب‌های جامعه‌شناسی ادبیات گلدمن، مصرف بوردیو و مقاله‌های چودروف و ژولیت میچل می‌انباشت و می‌رفت به سمت کافه یا کتابخانه‌ای تا از وزوز صدای پدر در سرش رها شود. در تاکسی انقلاب به تجریش که می‌نشست دو جمله می‌افتادند روی‌هم. پدر که می‌پرسید «تا حالا کجا بودی؟» و ف که با ملغمه‌ی صدای عاشق نگران و آنی که سودای کنترل‌اش را داشت می‌گفت: «کاش اس ام اس می‌دادی وقتی رسیدی»! در تاکسی یک چشمش به ساعت بود و چشم دیگرش به یافتن تکه دستمالی تا ماتیک ماسیده از عصر را برای رسیدن به خانه پاک کند. سیاهی پخش‌شده‌ی زیر چشمش را با چیزی نمی‌توانست بپوشاند جز عینک گرد بزرگی که تا وسط دماغش می‌آمد پایین. اینچنین وقت داشت که به محض رسیدن به خانه، بعد از دادن آن سلام خشک و خالی و گفتن آنکه چقدر اتوبان ترافیک بود، بخزد داخل دستشویی و رد سیاهی را با دستمالی مرطوب بزداید جوری که نشانی از آرایش در صورتش نباشد. بی‌خیال صدای منتشر پدر در فضا می‌رفت به اتاقش و در را می‌بست و می‌نشست به خواندن. در تئوری‌ها لانه می‌کرد، پناه می‌گرفت بین شانه‌هایشان. شاید نجاتش می‌دادند.

Courtesy of Pariplab Chakraborty

اپیزود (۴) روز، داخلی، خانهی دال، کالکتیو فیلم فمینیستی

تمام دل‌خوشی ک به آن جلسه‌های فیلم فمینیستی بود که یک روز در ماه، شامگاه، وقتی همه از کارهای کارمزدی روزانه‌شان برمی‌گشتند، هر بار خانه‌ی یکی از اعضای گروه برگزار می‌شد. هرکس از طرفی می‌آمد. بیشترشان اعضا دانشجویان دانشگاه علامه و از فعالین کمپین یک میلیون امضا بودند. خود ک مثلاً. با آن‌که دانشگاه آزادی بود لای بچه‌های علامه بُر خورده بود. جلسه‌های فیلم قرین شده بودند با جلسات کتابخوانی متون فمینیستی که کوچک‌تر برگزارش می‌کردند. اولین کتابی که خواندند دورهم «نقد و نظر: درآمدی جامع بر نظریه‌های فمینیستی» نوشته‌ی رزمری تانگ بود با ترجمه‌ی روان منیژه نجم عراقی. از آن زن‌های محشر بود منیژه؛ سخت و ایستاده بر جا، کماکان عاشق و شوریده‌حال. چپی دوآتشه که تعریفِ متفاوتی از رابطه‌ی عاشقانه داشت و میراث‌اش را برای ک با شور و حال تعریف می‌کرد. بر سر عشق که باهم گپ زده بودند در چشمش ردِ کیفِ عصیان دیده می‌شد. ک دیده بود که وقتی معجون عشق، سرکشی، آگاهی جنسیتی و عدالت‌خواهی در هم می‌آمیزند چه ردی بر جان آدم می‌اندازد. همین تعریف را، همان که از تجربه-تن منیژه بیرون آمده بود را چراغ راهش کرد. احساس کرد رابطه‌ی عاشقانه اگر قرار نباشد از او آدم دیگری بسازد یک جایش می‌لنگد. بعدها هر چه بیشتر در جلسه متن خواندند ک بیشتر نسبت به آن جمله‌ی «نگرانت هستم ساعت هشت خانه باش» شک کرد. جلسات فیلم هم همین کرد و کار را داشت منتها همواره یک چشمش به رابطه‌ی میان جنسیت و سیاست به معنای کلانش بود. فیلم‌ها به نحوی از انحا به سوژگی و تن زنانه می‌پرداخت و در تقاطع با طبقه، نژاد، سکسوالیته و از آن مهم‌تر جنبش‌های اجتماعی و انقلاب‌ها قرارشان می‌داد. از مقاومت‌های زنان در جنبش حق رأی در آمریکا گرفته تا مساله‌ی زنان سیاه‌پوست در مزارع پنبه آمریکا، اتحادیه‌های کارگری و مساله‌ی مادری، تشکیل صنف کارگران جنسی، فاجعه صبرا و شتیلا تا بیرون زدن از ارتباط ملال‌انگیز زناشویی در پل‌های مدیسون کانتی و گونه‌ی متفاوت عاشقی در اشک‌های تلخ پترا فون‌کانت را دیده بودند. خوبی فیلم‌دیدن در جمع پیوند زاویه‌دیدها، نظرگاه‌ها و تخیل‌های متفاوت به یکدیگر بود. برای هر فیلم تقسیم‌کار صورت می‌گرفت و اینچنین کار جمعی بخشی از هویت گروه می‌شد. بخشی وقف استتیک فیلم و اطلاعات سینماتوگرافیک آن بودند. برخی به اطلاعات زمینه‌ای و حول‌وحوش کیستی کارگردان می‌پرداختند. برخی دیگر بستر اجتماعی و سیاسی فیلم را توضیح می‌دادند. از همه مهم‌تر جاگیرکردن خودشان به مثابه‌ی سوژه در دل فیلم‌ها بود. با شخصیت‌ها همذات‌پنداری و یا مخالفت می‌کردند. مثلاً اگر زنِ درونِ فیلم 4 ماه و سه هفته و دو روز بودند، هنگامی که بار سقط جنین مخفی را به دوش می‌کشید و در عوض برای محقق کردنش هم باید با کسی می‌خوابیدند… چه می‌توانست رخ دهد؟! ک و هم‌پیمانانش در آن گروه، آمده از بستری که به غایت زن‌بیزار بود، در آن موقعیت چه باید می‌کردند؟ تلخ بود… بحث‌ها خشم و در اندک مواردی خوشی‌های زیسته‌ی درونی‌شان را فعال می‌کرد. از آن مهم‌تر اما پیوندها و شبکه‌هایی سوژه‌سازی بود که به بهانه‌ی فیلم محقق می‌شد. از مجرای تصاویر و احساسات درون فیلم‌ها فقدان و تجربیات زیسته مخدوش جنسیتی‌شان بیرون می‌زد؛ با این وجود، تخیل‌ها و ساختن و کنارهم بودن‌ها هم. ک و بسیاری دیگر از اعضای گروه پیش از جلسات فیلم و پس از آن آدم‌های سابق نبودند.

اپیزود (۵) روز، داخلی، دفتر ازدواج و طلاق

شب پیش از ازدواج به مشاجره‌ای شدید حول شروط ضمن عقد گذشته بود. ک پیش‌تر، حسب اطلاعاتی که از دوستان حقوق‌خوانده‌اش گرفته بود، می‌دانست که واگذار کردن حق طلاق، حضانت، خروج از کشور، تحصیل، کار و تصاحب اموال مشترک و قید آن‌ها در سند ازدواج حامل هیچ‌گونه ضمانت اجرایی نخواهد بود. اصرار کرده بود که بروند دفترخانه‌ی اسناد رسمی و وجهی قانونی به آنچه زیرلفظی گفته شده بود ببخشند، اگر قانونی اصلاً در کار می‌بود! پسرک دندان ساییده بود از خشم که پدرش چنین جسارتی را برنخواهد تابید و مگر می‌شود عروس از همان ابتدا بر طبل جدایی بکوبد و بر وعده‌ی متارکه پای بفشرد. ک کوتاه نیامده بود. به محضر که رسیده بودند، نوبت به امضاکردن آن طومار بلند بالا که رسیده بود، دستانش می‌لرزیدند. کج و کوله امضا کرده بود و به شوخی لوس پدر پسرک، وقتی به عوض «عروس رفته گل بیاره» گفته بود «عروس رفته است تظاهرات» کمرنگ و کج خندیده بود. چیزی ته دلش را چنگ می‌زد. نکند آن حقوق مصادره‌شده‌ی تاریخی و حالا مانده در دستان پسرک برای همیشه از دستش می‌رفتند!؟ به نگین‌های تراش‌خورده‌ی روی حلقه چشم دوخته بود که تنگ کنارهم نشسته بودند. عرقِ کف دستانش چسپید روی کاغذ پرپریِ دفتر بزرگ ازدواج و جوهر آن امضایِ آخرِ «زوجه» را پخش کرد. بزرگان فامیل کِل کشیدند و دفتردار «مبارک باد» ضعیفی گفت از روی عادت. ک می‌بیند که پسرک را کشیده است کنار و یواش دارد در گوشش نجوا می‌کند. می‌شنید که دارد منعش می‌کند از ثبت کردن حقوق به صورت رسمی در دفترخانه. دفتر درازقد را می‌بندند و با خنده‌ی خنزر پنزری از اتاق می‌زنند بیرون. به غیر از سند ازدواج، چیزی در هیچ‌جای دیگر نمی‌نویسند. همه در حال ترک دفترخانه‌اند به جز ک که می‌داند از پله‌های این محضرخانه به زودی برای جاری کردن صیغه‌ی طلاق و بازپس‌گیری آن حقوق بالا خواهد رفت. چشمش را می‌دوزد جایی و پوست لبش را با دندان می‌کَند. دلش از تصور خودپس‌گرفته‌شده اش آرام و قرار می‌گیرد؛ راست می‌آید بیرون و در را پشت سرش می‌بندد.

ایپزود (۶) روز، داخلی، ورودی دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی

ساعت ده دقیقه از یک گذشته بود و برای کلاس یک‌ظهر با آن استاد سخت‌گیرش فی‌نفسه دیرش شده بود. مانتوی مشکی‌اش تا سر زانو می‌آمد و مقنعه به سر داشت. یک ور مقنعه را داده بود پشت گوش تا بادِ گرمِ تیر ماه کمی گردن عرق‌کرده‌اش را خنک کند. چهره‌ی رنگ و رورفته‌اش را با یک مداد آبی زنگاری و ماتیک بی‌رنگ، کمی پررنگ‌تر از رنگ لبانش، جان داده بود تا بگوید فرق مردگی با زندگی را می‌داند مثلاً. کوله‌اش را یک‌وری انداخته و بود و سرش تا چانه داخل کتابش بود. تا اواسط خیابان مکران جنوبی آمد و به صورت شهودی پیچید داخل بوستان دهم. سردر دانشگاه آزاد اسلامی- واحد تهران شمال را از گوشه‌ی چشم دید و همزمان ورودی خواهران و جایگاهِ کماندوهای سیاه‌پوشش را. عجله داشت و راه‌رفتنش بیشتر به دویدن می‌مانست. دویدن و تظاهر به خواندن کتاب به صورت همزمان به بدنش حالت عجیبی بخشیده بود. یک قدم مانده بود که از در ورودی رد شود که صدای زنِ چادری آن ور شیشه نگه‌اش داشت. صدایش کرده بود کارت دانشجویی می‌خواست. گفت که عجله دارد و آمد راهش را بکشد و برود که آن یکی پرید و در چهارچوب در ایستاد. ک به اجبار سرتا چانه رفته در کتابش را آورد بالا. خط زنگاری پشت چشم و لایه سرخ روی لبش دیده شد. همزمان به یاد دوران دبیرستانش افتاد، هنگامی که ابروهای قیچی‌کرده‌اش را زیر چتری موها پنهان کرده بود تا از چنگ ناظم مدرسه در امان باشد. همان زمان هم تمهید کارسازی نبود و لو رفت. کتاب و عجله هم این‌بار نتوانست جلوی درگیری فیزیکی بین او و چادرپوش‌های بپای دم در را بگیرد. کارت را نگاه داشت و گفت صورتت را با دستمال مرطوب پاک کن. ک امتناع کرد. مقنعه‌اش را کشید و یه‌وری هل‌اش داد. ک به تخت سینه‌اش کوبید که دستش را از مقنعه بکشد. کارت را نگه داشت و گفت که برود حراست دانشگاه. ک راهش را کشید و آمد بیرون؛ بی‌آنکه لحظه‌ای به آن کارت لعنتی و دردسرهای بعدش فکر کرده باشد.

اپیزود (۷) شب، خارجی، ماشین دربستی خیابان ملاصدرا

آب‌طالبی‌های خنک را گرفته بودند دستشان و ایستاده بودند بَر شریعتی تا ماشینی برای ملاصدرا دربست کنند. ک داشت سال آخر راهنمایی را تمام می‌کرد و از موارد شب‌هایی بود که اجازه داشت خانه‌ی دوست پنج‌سال بزرگ‌تر از خودش بماند. شوق شبی دور از خانه حس استقلالش را تقویت می‌کرد. ساعت از نه گذشته بود و کماکان منتظر بودند. پیکان زرد نه‌چندان سالمی توقف کرد کنار پای‌شان و توافق کردند سر 10 تومان، از شریعتی به ملاصدرا. پول زیادی بود. دوستش اما حقوق‌بگیر بود و ک را مهمان می‌کرد. نشستند در ماشین و آدرس را دادند به راننده؛ پسرک بیست و یکی دوساله‌ی قبراقی بود که شوق رانندگی شبانگاه چابک‌تر نشان‌اش می‌داد. خاطره می‌گفتند و در میانه‌ی هورت‌کشیدن آب‌طالبی ریز می‌خندیدند. ل از کلاس حساب‌داری می‌آمد و مقنعه‌ی رنگ‌ورو رفته‌ی مشکی‌ای پوشیده بود. کلاسشورش عریض بود و سه-چهار سانتی قطر داشت. ک روسری کرمِ سُری به سر داشت. در اتوبان که انداختند هر چند دقیقه یکبار باد می‌بردَش. بار آخر که لیز خورد گذاشت همان‌جا، روی شانه‌اش بماند. صدای باد مجبورشان می‌کرد بلندتر حرف بزنند و خنده‌ها هم گاهی قهقهه می‌شدند. راننده آمد خوشمزگی کند و از مزه‌ی آب‌میوه‌ها پرسید. اینکه می‌تواند یک قلپ بخورد یا نه. ک و دوستش حرفش را گذاشتند پای ساده‌لوحی و خوشمزه‌بازی، یا چه می‌دانم لاسیدن یه پسر جوان بیست و اندی ساله با مسافران دختری که می‌خندیدند و نه شب گذشته لابد، هنوز در خیابان بودند. خیابانی که باید را نپیچید و به دروغ گفت که اشتباه کرده است. هر چه بیشتر از مقصد دورتر می‌شد، قلب ک و ل بیشتر به تپش می‌افتاد. درست مثل داستان‌های مؤخر خفاش شب و مشابه‌هانش شده بود. دستان ل در دست ک عرق‌کرده و سرد مثل گلوله‌ی یخ بودند. پسرک سعی کرد یکبار دیگر چانه‌زنی کند. چیزی شبه سکسی گفت و ک ادامه‌اش را به اطوار گرفت. همزمان با رهاکردن دستان ل، کلاسورش را آرام به روی پای خودش می‌کشید. با همان اطوار داغ به راننده گفت که بایستد تا کامی بگیرند. ماشین لکنده شیهه‌ای کشید و سخت ترمز کرد. پسرک رو برگرداند تا چهره‌ی طناز ک را بهتر ببیند… بنگ!!!‌ ک جستی زد و با تمام قوا کلاسور که وزن خوبی هم داشت کوبید وسط فرق سرش. سرش تاب خورد و رفت سمت شیشه. تا از منگی در بیاید ک و ل دوان دوان به کوچه‌ی پشتی تاریک و بی‌نور رمیده بودند. قلبشان درون دهانشان می‌تپید و خون جهیده بود تو صورت‌هایشان. چه شانسی آورده بودند!

اپیزود (۸) عصر، داخلی، کالکتیو دانشجویان چپ

پیش از آنکه اولین شماره‌ی مجله‌ی زیرزمینی‌شان بیرون بیاد، کمیته‌ی زنان اعلام موضع کرده و صریح گفته بود که مایل است موضوعات مربوط به حوزه زنان، جنسیت و چپ مستقیماً با نظارت خودش تعیین شود. علی‌رغم آنکه در یک کالکتیو کار می‌کردند و باید تمامی امور از مجرای نظر همه‌ی اعضا می‌گذشت، موضوعات مربوط به حوزه‌ی زنان پیش از آنکه نظر ک و دوستانش را خواسته باشند تعیین شده بود. ساعات زیادی صرف مختصات مدیریت گروه به شکل افقی و کمیته‌محور کرده بودند و حالا، وقتی می‌دیدند موضوعات بخش زنان به صلاح‌دید و مصلحت همه به غیر از خودشان تعیین شده، از تعجب وا رفته بودند. آنچه بیشتر از همه توجه ک و دوستان فمینیست‌اش را به خود برمی‌انگیخت، شکل نامرئی و عمودی هرم قدرت بود، آنهم درست پس از آنکه ساعت‌ها در مورد مأموریت اصلی گروه، یعنی ساختار افقی و دموکرات گروه به بحث نشسته بودند. پرونده‌ی «فلسطین» بسته شده بود و بخش زنان نیز مطالبی آماده داشت اما نه‌چندان حسب میل خودشان. جلسه عصرگاه برگزار می‌شد و ظاهراً همه‌چیز مرتب بود. ک و دوستانش کمی پیش از جلسه گرد آمده بودند! برای بحث بر سر امر مهمی! آن‌گاه که گروه بر سر تأیید نهایی تاریخ و چاپ‌خانه به بحث نشسته بودند، ک و دوستانش برخاستند و اعلام انشعاب کردند؛ آن‌ها همگی، در مقابل دهان‌های بازمانده از اعجاب جمع را ترک کردند.

اپیزود (۹) ظهر، خارجی، خیابان وحیدیه

چیزی به چهار نمانده و ک، برای زودودن گرد ملال از جان و تن‌اش راهی باشگاه ورزشی می‌شود. از آن‌هایی نیست که برای ظاهرش در باشگاه ارزش ویژه‌ای قائل باشد. اصل انگار برایش تکان خوردن و حرکت کردن است. شلوار استرچ نخی را از همان خانه می‌پوشد. یک نیم‌تنه هم زیر مانتوی گشاد اما کوتاهش که تا پایین نشیمن‌گاهش قد دارد. روسری نخی ساده‌ای می‌کشد بر سرش و به عادت همیشه لبه‌هایش را می‌زند پشت گوشش. خنک و ساده راه می‌افتد و خیابان وحیدیه را صاف می‌آید پایین تا برای خواجه نظام تاکسی بگیرد. کسی در راه آگهی پخش می‌کند و یکی به زور می‌چپاند در دستان ک. بی‌حوصله‌تر از آن است که در گرمای تیرماه بخواهد کاغذ، که نسبتاً بزرگ هم هست، بیندازد داخلش کیفش. لوله‌اش می‌کند و می‌گیرد دستش و همان‌جا به انتظار تاکسی می‌ماند. خیابان را از چپ به راست رد می‌کند و می‌رسد سر کوچه‌ی باشگاه که در آن ساعت بعدازظهر نسبتاً خالی است. خیابان را که رد می‌کند چیزی خطاب به خودش می‌شنود. رو برمی‌گرداند. از آن مردهای گولاخ است با بازوهای به زور مواد بدن‌سازی بادکرده. زنجیر طلا روی پوست کلفت گردنش رد انداخته و کله‌ی طاس‌اش را از بدن نه چندان ورزیده‌اش جدا می‌کند. عرق پیراهن مشکی نایلونی‌اش را به تنش چسپانده و همین سینه‌ی کفتری‌اش را برجسته‌تر نشان می‌دهد. جمله‌ی رقت‌انگیزش در سر ک طنین می‌اندازد «جوووون!!! چه کُسی داری… بخورمش». به آن یخ می‌کند و همزمان گُر می‌گیرد. چیزی میان قلبش تیر می‌کشد. کاغذ لوله‌شده در دستانش را فشار می‌دهد و در میانه‌ی نشان دادن واکنش به آن وقاحت و گذر کردن از آن می‌ماند. کاغذ را چونان گرز در دستانش سفت می‌گیرد و مصمم می‌رود به سوی مردک درشتِ توخالی. با کاغذ می‌زند روی شانه‌اش و همزمان می‌گوید؛ «چه گهی خوردی؟» مردی که چهره‌اش تا به حال ناپیدا بود صورت برمی‌گرداند و بی‌معطلی می‌خواباند زیرگوش ک. پوست دستانش کلفت و چرک‌اند. ک نود درجه می‌چرخد و صورتش با شتاب می‌خورد روی آسفالت خیابان. چانه‌اش خراش بزرگی بر می‌دارد بی‌آنکه خونریزی کند. به یکباره، قدرت تمام زنان دنیا می‌ریزد در بدن‌اش و جملگی صدای تک‌تکشان در گلویش جمع می‌شوند. ک مرد را احاطه می‌کند و مستمر فریاد می‌کشد. از فریادش تمام خیابان، از جمله پلیس خبردار می‌شوند. می‌آیند به سوی ک و مردک قطورِ وقیح. پلیس، همزمان که مردک را توبیخ می‌کند از ک می‌پرسد که آیا دختر فراری است!‌ چشمان ک گردتر می‌شوند از تعجب. مرد وقاحت را به منتها خود می‌رساند و به اعتراض به پلیس می‌گوید: «جناب سروان! ببینید چه لباسی پوشیده آخر!»… ک به فریاد کشیدن ادامه می‌دهد. پلیس برایش ماشین دربست می‌گیرد و روانه‌اش می‌کند. تمام دردهای عالم می‌ریزند در دل ک.

اپیزود (۱۰) صبح، داخلی، خانه، سهروردی شمالی

نگاهش را می‌دوزد به برگه‌ی سفید مقوایی قطع بزرگی که درشت وسط‌اش نوشته‌اند: برگ پایان تحصیلات تکمیلی. نشسته است در میان اوراق تحصیلی و دانشگاهی‌اش و می‌خزد زیر پوست تاریخ زیسته‌اش. از جامعه‌شناسی به مطالعات فرهنگی و حالا هم لیست بلندبالایی از دانشگاه‌های جهان برای خواندن مطالعات زنان و جنسیت. هم‌زمان بعد از آن‌همه سال‌های تحصیل، هم احساس آوارگی می‌کند و هم به‌شدت احساس می‌کند که به تکه‌های مشخصی از تاریخ و تجربیات زیسته‌ی خود وصل است. وقتش بود انگار که این تجربه‌ها، تجربیاتی که در آن‌ها خانه کرده بود را بردارد و ببرد جای دیگری از جهان و از دور نگاهشان کند و درباره‌شان بنویسد. بس که نوشتن از آن‌ها، از خودِ خودشان بدون به ارجاع به این یا آن نظریه‌پرداز داشته باشد، به نظرش امری محال می‌آمد. دانش عموماً دست دیگری‌ها، دیگری‌های عموماً مذکر بود. همان‌هایی که نوشتن و چرخیدن و جهت‌یابی حول این مسائل خرد را زیادی دم‌دست می‌دیدند. کجا تکه‌های خود، آن خشونت بافته در زیست روزمره را، در کلاس‌های جامعه‌شناسی یافته بود مثلاً؟ چرا هیچ جایی برای آن دست از تجربیات خیابانی، آن تجاوزهای هرروزه و تکراری، آن خشونت پیچیده در ملال رابطه‌ی عاشقانه، آن حقوق لعنتی از دست رفته دم ازدواج را در آن جامعه‌شناسی خانواده، شهری، انقلاب‌ها و جنبش‌های اجتماعی، نمی‌یافت اصلاً؟! در مطالعات فرهنگی هم تنها همان یک کلاس جامعه‌شناسی جنسیت بود که نسبت جنسیت و روابط قدرت را برمی‌رسید. با این وجود، چیزی اساسی در تولید همه‌ی این دانش‌ها کم بود؛ تن!‌ گوشت و پوست و خونی که در مواجهه و با زیستن در درون ترس‌ها، شکست‌ها، سرخوردگی‌ها، شادی‌ها و هیجانات به غلیان می‌آمد، می‌خروشید، تخمیر می‌شد، زخم می‌خورد، بهبود می‌یافت، مقاومت می‌کرد و به رستگاری احتمالی می‌رسید. رد این تن را باید می‌گرفت. در جای خودش هم باید می‌گرفت. دانش او همزمان باید خانه، خیابان، زندان و رهایی را توامان در برمی‌گرفت. به همان جهت باید می‌رفت. به جهت آنانی که گرچه از بستری دیگر بودند اما امکان تولید چنین دانشی را به رسمیت می‌شناختند. باید به سوی کسانی می‌رفت، که دانش برایشان حول پرسش شکل می‌گرفت و نه امری مقدس که در دستان عده‌ای بود فقط. بشتاب باید می‌رفت. گیرم هر جای دنیا که باشد… مثل دانه‌ای پرتاب می‌شد در جهانی جدید و غرق می‌شد در ادبیات تازه‌ای که قرار بود تن و تجربیات محذوفان جهان را بهم پیوند بزند.

[1] Arrival

[2] Orientation

[3] Politics of Naming

[4] hooks, bell. “Theory as a Liberatory Practice.” Yale Journal of Law and Feminism 4, no. 1 (1991): 1-12

[5] Ann Cvetkovich

[6] Cvetkovich, Ann. “Archive of Feelings: Trauma, Sexuality, and Lesbian Public Culture.” Durham and London, Duke University Press, 200