پرش به محتوا

persian texts

راه‌پیمایی «فمینیست‌ها برای ژینا» در نیویورک

بنیامین‌ نتانیاهو در خطابی بی‌واسطه با مردم ایران از «صلح و رفاه» می‌گوید. صلحی برای «دو مردم باستانی»: “ایرانیان و یهودیان”. درست در حالی‌که یک هفته به سالگرد جنگی باقیست که در آن اسراییل تحتِ دولت نتانیاهو هزاران تن فلسطینی را کشته و میلیون‌ها تن را آواره کرده است، درست دو روز پس از آن که دامنه‌ی جنگ را برای نابودیِ «مهره‌های جمهوری اسلامی» به لبنان کشیده و یک‌پنجم جمعیت لبنان را آواره کرده، در آستانه‌ی سالگردِ شدت گرفتنِ نسل‌کشیِ مردم غزه، برای «مردمِ اصیل پارسی» از صلح می‌گوید. صلحی که از قرار عرب‌های فلسطین و لبنان شایسته‌اش نبوده‌اند. درکِ ما از بیان فاشیستیِ نتانیاهو نیز همین‌قدر «بی‌واسطه» است: عرب‌های فلسطین لابد آن‌قدر «اصیل» نبوده‌اند که در طول این همه سال اشغال و استعمار، لیاقتِ صلح، برابری، «زیرساخت‌ها»ی آب و فاضلاب و «مراقبت‌های بهداشتی» را داشته باشند و چه‌بسا بهتر می‌بود که به‌تمامی نابود می‌شدند تا «مردم باستانی یهود» در صلح زندگی کنند.

دم خروس نتانیاهو البته از زیر سخنانی که نوید صلح و رفاهی زودهنگام به مردم ایران می‌دهند، پیداست! از خلال وهمِ صلحِِ، فی‌الواقع خط‌ونشان جنگ می‌کشد: «جایی در خاورمیانه نیست که اسراییل نتواند به آن برسد». جایی نیست که آن‌ها برای محافظت از مردم و سیستم آپارتایدشان به آنجا نروند و البته صلح بناست زود با موشک فرا رسد. نتانیاهو البته فراموش کرده که کدام «مردم ایران» را خطاب می‌کند. آیا مردم ایران همان‌ها نبودند که در طول هفت سال گذشته دست‌کم در سه قیام بزرگ و چندین اعتراض منطقه‌ای و سراسری نشان دادند که خود عاملیت دارند و بر آن‌اند که سرنوشت خود را جور دیگری بسازند؟ آیا همان مردمی نیستند که طنین «زن،‌زندگی، آزادی»‌شان جهان را درنوردید؟ آیا زیستن تحت مرگ‌سیاستِ جمهوری اسلامی شامه‌ی بسیاری از ما را برای بوی «زندگی» تیزتر نکرده است؟ آیا به امثال نتانیاهو که «زندگی» را از فلسطینیان دریغ داشته و جز جنگ و سرکوب و استثمار برای مردم عرب همجوارش منادیِ چیز دیگری نبوده، نیازی داریم که «فقر بی‌پایان، سرکوب و جنگ»ی را که جمهوری اسلامی در داخل و خارج مرزهایش به ارمغان آورده، به ما یادآوری کند؟

به نام «زن، زندگی، آزادی» تن می‌زنیم از این ریاکاریِ آشکار و از این که خطاب صلحی قرار گیریم که منادی‌اش صدای جنگ‌طلبی و فاشیسم باشد. ما در تنیده به نام زن و زندگی علیه صدای مردانه‌ی جنگ در ایران و در منطقه می‌ایستیم. و یادمان نمی‌رود که آزادی از دستانِ زندگی‌ورزِ ماست که می‌روید.

By: Patrick Herzig

متنی که می­ خوانید، یک گفت‌وگوی جمعی درباره‌ی همبستگی و دلالت­‌های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی آن در تحولات جاری امروز ماست. بنای این گفت‌و‌گو نه بر ارائه­‌ی پاسخ‌­های قطعی یا متقن، که طرح پرسش و همفکری درباره چند و چون و چراییِ وقوع یا عدم وقوع همبستگی میان گروه‌­های اجتماعی مختلف است.

 در خلال تلاطمات سیاسی-اجتماعیِ جاری، کنشگران و نیروی اجتماعی فعال همواره در برابر رویدادها و بحران­‌هایی قرار می­‌گیرند که آنها را دعوت به پاسخ می‌کند. آنجا که بی­‌عدالتی­‌های گوناگون که موازی یا متقاطع با یکدیگر مداوم به وقوع می­‌پیوندند و ما را خطاب قرار می­‌دهند. پاسخِ نیروی اجتماعی و کنشگران، دربرگیرنده‌­ی طیفی از عمل، احساس و تحرک است: از همبستگی­‌های وسیع که ممکن است در قامتِ یک جنبش یا اعتراض خیابانی به وقوع بپیوندند، تا انواع دیگر بسیج اجتماعی، که به فراخور وضعیت به نمایان شدنِ بی­‌عدالتی واکنش نشان می­‌دهند. گاهی این پاسخ به اندازه‌­ی ابراز احساسات ما در شبکه‌­های اجتماعی کوچک است، و گاهی طنین آن چنان بزرگ است که می­‌تواند حوزه‌ی عمومی و عرصه­‌های نبرد و ستیزه را بازتعریف کند و از خلالِ آن مسیر تغییر را در جامعه به شیوه­‌ی دیگر ترسیم کند. اما همه‌ی بی­‌عدالتی‌ها و رویدادها ما را به یک شیوه و با یک شدت فرا نمی­‌خوانند. درواقع ابراز و سازمانِ همبستگی پدیده­‌ای تماما خودانگیخته و بی­‌واسطه نیست. خاصه آن‌که در دوران ما رسانه­‌ها نقش کلیدی در شکل‌دادن به فراخوان‌­های اجتماعی بازی می­‌کنند. گاهی یک بی­‌عدالتیِ ساختاری و وخیم، که حیات و ممات یک گروه اجتماعی را تحت تأثیر قرار داده، می­‌تواند مدت­‌های طولانی در سپهر عمومی نامریی باقی بماند و گاه مسئله­‌ای که کمتر عاجل یا حیاتی به نظر می‌­رسد، می‌­تواند افکار عمومی را مدت­‌ها درگیرِ خود کند. می­‌توانیم با مثال این تضاد را آشکارتر کنیم: کشتار روزانه‌ی کولبران و سوخت‌بران برای بخشِ عمده‌­ای از فعالان عرصه‌ی عمومی مسئله­‌ای عادی­‌شده و بی­‌اهمیت است. اما فارس خوانده‌شدن یا نشدنِ یک خلیج می­‌تواند دو دهه فضای رسانه­‌ای و حوزه‌ی عمومی را اشغال کند. بنابراین باید پرسید، علاوه بر رسانه­‌ها، چه عواملی در میان هستند که اقتصادِ همبستگی را در هر دورانی شکل می­‌دهند؟

گاهی امکانِ همبستگی پیشاپیش کور شده است و بخش بزرگی از نیروهای اجتماعی آن را غیرضرور می­‌دانند. مانند مورد فلسطین در ایران دوران ما. بسیاری حتی با علم به وقوع یک نسل‌کشی، شانه بالا می­‌اندازند و می­‌گویند: چرا این موضوع باید برای ما اهمیت داشته باشد؟ یا اساسا در میدان معادلاتِ کلانی که ابعادِ این واقعه را تعیین می­‌کنند، اعلام یا عدم اعلام همبستگیِ ما چه تأثیری می­‌تواند در اصل موضوع داشته باشد؟ عدم همبستگی ما – که از نظر بسیاری به دلایل سیاسی حتی موجه است – چه تبعاتی برای افق و تخیلِ سیاسیِ اجتماعی که برای رسیدن به آن تلاش می­‌کنیم، می­‌تواند داشته باشد؟ آیا همبستگی صرفا مسئله­‌ای سیاسی است با ابعاد عمل‌گرایانه، یا ابعادِ اخلاقی و ایدئولوژیکی نیز دارد؟

مسئله‌ی دیگر این که همبستگی میان گروه­‌های معترض و فعال نیز به‌سادگی به‌ دست نمی‌­آید: بسیاری اوقات اعتراضات به شکل همزمان و موازی در عرصه‌­های مختلف در حال وقوعند، اما امکان اتصال آنها به یکدیگر برای نیل به تغییر بنیادین فراهم نیست. شاید یکی از بزرگترین موانع بر سر تداوم یا پیروزی جنبش­ها و خیزش­‌های اخیر در ایران به همین مسئله گره خورده باشد. وقتی قیام آب در خوزستان اتفاق افتاد، همدلی‌ها به نظاره­‌گری یا کنشگری‌­هایِ بی­‌سرانجامِ آنلاین محدود شد. بسیاری از مردمِ آن دیار گمان بردند که تنها مانده‌­اند و شاید برای همین هم در خیزش گسترده‌ی دو سال بعد، حضور پررمقی نداشتند. حضوری که از دید بسیاری یک بایدِ بی‌چون‌وچرا به حساب می‌­آید. اما به‌راستی چه چیز احساسِ هم­‌سرنوشتی میان جنبش­‌های اجتماعیِ متکثر را بوجود می‌­آورد؟ شرایط مادی، عاطفی و سازمانیِ امکانِ همبستگی در هر وضعیت تاریخی-سیاسی را چه عواملی تعیین می­‌کند؟ چرا به همبستگی‌­های فراطبقاتی، فراملی و بیناجنبشی نیاز داریم و چرا این همبستگی­‌ها همواره امکان‌پذیر نیستند؟

*

نسترن: سال ۸۸ دغدغه‌ی حوزه عمومی، بسیج کردن نیروی مردمی نبود، چرا که بسیج خودجوش و حداکثری در جریان بود (حداقل در شهرهای درگیر). بحث در مورد قیاس ارزش‌گذارانه‌ی جنبش‌ها نیست، اما در آن زمان دغدغه‌ی جلبِ همراهیِ مردم چندان وجود نداشت؛ اما همبستگی و بسیج کافیِ نیروی مردمی خود به شکل گسترده در جریان بود، خصوصا در خیابان.
اما همان‌طور که همه در جریان هستیم، کلمه‌‌ای کلیدی که در سال‌های اخیر به مباحثات سپهر عمومی اضافه شد و به نظر من کلمه مسئله‌داری است، کلمه‌ی «قشر خاکستری» است. افراد به صورت مداوم در مورد گروه اجتماعی نامشخصی به نام «قشر خاکستری» حرف می‌زنند که گویا اگر فعال شود بحرانِ مشارکت و به‌ تبعِ آن بن‌بست سیاسی رفع خواهد شد؛ درواقع این بحث بر این فرض استوار است که بحران اصلی ما بسیج حداکثری است. من وجود بی‌تفاوتی به عنوان یک رفتار اجتماعی را به رسمیت می‌شناسم؛ اما در ادبیات مطالعات جنبش‌های اجتماعی و جامعه‌شناسی ما مقوله‌ی نامتعینی به نام قشر خاکستری نداریم- در واقع در یک لحظه‌ی تاریخیِ خاص یا امکان بسیج کردن وسیع و میان/فراطبقاتی وجود دارد یا ندارد. اگر خطابِ یک تقاطع یا مومنتوم به گروه‌هایی نمی‌رسد، این لزوما به معنای بی‌تفاوتی آنها نیست، بلکه به این معناست که این گفتار یا رخداد سیاسی توان و منبعی برای خطاب و بسیج کردن این نیروها ندارد.  بنابراین بدون تحلیل مشخص از این بافت اجتماعیِ درگیر، تکرار مدام این استدلال بیشتر به جعل واژه غیرضرروی می‌ماند و عجیب آن که حتی نخبگان و تحلیل‌گران هم رفته‌رفته به تبعیت از فضای رسانه این واژه را بدون هیچ دقت و توضیحی به کار می‌گیرند. 

در جریان موج می-تو و دوره‌ای که تنش بین اینفلوئنسرهای فمینیست در اینستاگرام بالا گرفته بود، چیزی که برای من جالب بود، بحث‌های بی‌پایانی بود در فضای آنلاین که دو ویژگی جالب داشت: یکی آن که بخشی از آن با ادبیات خاصی صورت‌بندی می‌شد که مملو از ترم‌های ترجمه‌نشده و به یک معنا زیست‌نشده در زبان فارسی بود، و دومین ویژگی لحن و رتوریک ستیزه‌جویانه‌ی مباحثِ در جریان در میانِ برخی از این افراد بود. یادم هست که برخی در جواب انتقاد به لحن ستیزه‌جویانه، تأکید می‌کردند که این انتقاد وارد نیست، چرا که مطالبات برحق و فراموش‌شده‌ی زنان دهه‌ها و سال‌هاست که نادیده گرفته شده، آن وقت مسئله شما الان انتقاد به لحن ما زنان است؟ اما  چیزی که نادیده گرفته می‌شد به گمان من این است که برحق بودن چیزی لزوما همبستگی حداکثری در جامعه را تضمین نمی‌کند. تو می‌توانی برحق‌تر  و به یک معنا محذوف‌تر از همه باشی، و همچنان نتوانی استراتژی کارآمد برای جلب همبستگی عمومی داشته باشی. وقتی نتوانی همبستگی عمومی را جلب کنی، شکست می‌خوری، چون واقعیت آن است که گروه‌های کوچک به تنهایی نمی‌توانند تغییر را به سرمنزل مقصود برسانند. برحق بودن در اینجا به معنای اثباتِ تحتِ ستم بودن است. “ما مستحق توجه و حمایت هستیم”. آیا این کافیست؟ نه. به قول محمدرضا نیکفر، برای همبستگی نیاز به «پیوندپذیری» داریم. جنبش‌ها و حرکت‌های اجتماعی نیاز دارند که پیوندپذیر باشند.

مسئله‌ی سوم، همبستگی فراملی‌ است. در چارچوب فراملی، بخشی از نیروهای مترقی ایران در پاسخ به نیاز به همبستگی با جنبش‌های منطقه‌ای و جهانی، فکر می‌کنند که چرا باید وقت و انرژی صرفِ همبستگی با گروهی شود که به مطالبات و مبارزات آنها اهمیت نمی‌دهد و اگر هم بدهد، توان و نیرویی که صرف سازمان‌دادنِ همبستگی با آنها شود، هیچ دستاورد کوتاه‌مدت یا میان‌مدت ملموسی برای آنها ندارد. پس چرا باید در میان این همه نیازهای عاجل توان محدودشان را صرف آن کنند؟ این پرسش در بین نیروهای چپ وجود دارد، خصوصا در داخل ایران. همبستگی فراملی برای کسانی که خارج از ایران زندگی می‌کنند، بنابر ماهیت زندگی فراملی‌ که دارند و برای منزوی نشدن مثلا در دانشگاه و محیط‌های فرهنگی، موضوعیت دارد. اما در داخل ایران این ضرورت کمتر است. اصرار ما به ابراز همبستگی فراملی در خارج، ممکن است، نیروهای داخل را کلافه کند؛ چون این سوال وجود دارد که دستاورد این همبستگی فراملی چیست. اما به گمان من باید قاب بزرگتر را هم دید و پرسید: نسبت این مسئله با پرنسیپ‌های مبارزه و استراتژی‌های بلندمدت مبارزات تاریخی ما چیست . اگر به لحظه‌ی وقوع جنبش ژینا برگردیم، شاید بهتر متوجه شویم که این ریل‌گذاری‌های درازمدت چگونه در استراتژی‌های اصلی جنبش‌ها در لحظات تعیین‌کننده، خودشان را نشان می‌دهند. مثلا می‌بینیم که نیروهای سیاسی ایران، حتی بخشی از نیروهای «مترقی»، به دلیل دولت‌محوریِ غالب، همبستگی را تنها در پیدا کردنِ متحد میان دولت‌ها می‌بینند، به دنبال متحد در پارلمان‌ها می‌گردند، یا در بهترین حالت چشم‌شان به فلان جایزه‌ی بین‌المللی یا نهاد پرنفوذ در مناسبات سیاسی جهانی است. 

اما نگاهی به همین جنبش همبستگی با فلسطین به ما نشان می‌دهد که همبستگی بینامردمی و بیناجنبشی نهایتا به شکل تاریخی برنده‌تر از همبستگی دولت-محور است. اما این نیازمند تقلایی به درازای یک مبارزه‌ی سازمان‌یافته است که نیروی سازمان‌یافته، ایدئولوژی و پرنسیپ و استراتژی می‌طلبد. همبستگی بیناجنبشی به معنای یک استراتژی و یک سپهر تاریخی است که تو خودت را در آن تعریف و معنا می‌کنی. جالب آنجاست که در سالهای پیش از انقلاب چنین پیوندهایی وجود داشت؛ نمونه‌ی آن اعتراض دانشجویان ایرانی به سفر شاه به آلمان بود که به یکی از لحظات تاریخی در جنبش دانشجویی و جوانان آلمانی هم تبدیل شد. اما در سالهای اخیر، هم به‌دلیل ضعف نیروهای سیاسیِ ما، هم سردرگمی و بدفهمیِ سپهر جهانیِ مبارزات ضداستعماری از وضعیت تاریخی اسلامگرایی در منطقه، این پیوندها به حداقل رسیده است. 

سما: اتفاقا تابستان پارسال من با یک محقق دیگر در خلال قیام ژینا مقاله‌ای در رابطه با “مصادره جنبش و بازپس‌گیری همبستگی” نوشتیم. به نظر من گرچه مباحث در انگلیسی تخت و گاها حتی ساده‌سازی می‌شوند، اما مطرح شدن‌شان اساسی و مهم است. بحث بر سر تقابل اتحاد و همبستگی یا همان unity و solidarity برای من مهم است. در ائتلاف فمنیست‌های امپریالیستی چون مسیح علی‌نژاد، بحث از «وحدت» هست و از همبستگی بحثی در میان نیست. آنها به اسم همبستگی با دولت‌های غربی و جنگ‌طلب مذاکره می‌کنند، پروژه‌های مالی بزرگ تعریف می‌کنند، مثل ائتلاف جورج تاون. در فهم آنها ائتلاف یا اتحاد کلیدواژه‌هایی هستند برای حذف کردن همبستگی و متفاوت از هم استفاده می‌شوند و علیه همبستگی از پایین گفتمان‌سازی می‌کنند. بحث‌ برای آنها نه بر سر همبستگی که بر سر تعجیل گذار و براندازی است. یعنی از خلال گفتمان گذار یا براندازی، چه گروه‌هایی به هم می‌رسند و همبسته می‌شوند. به گمان من ما باید درباره‌ی گفتمان گذار در بستر حاضر ایران حرف بزنیم، چون گفتمان گذار در داخل ایران هم قدرت گرفته است. حتی گروه‌های چپ میانه هم گروهی در قالب گفتمان گذار تشکیل دادند با مضمون پیمان همبستگی بستن برای ایران دموکراتیک، که آن هم بر بحث همبستگی بیناجنبشی سرپوش می‌گذارد، همبستگی خرد و جنبشی از پایین میان گروه‌های مستقلِ فعال و گروه‌ها و ملت‌های تحت ستم را عملا نادیده می‌گیرد. این گفتمان‌ها با کلیدواژه‌های بخصوصی علیه این همبستگی‌ها حرکت می‌کنند، که باید نسبت به آنها حساس و منتقد بود. 

حورناز: تقابل اتحاد و همبستگی برای من در تقابل “مرد، میهن، آبادی” و “زن، زندگی، آزادی”‌ تجسم پیدا می‌کند. اتحاد در گفتمان مرد، میهن، آبادی و همبستگی در زن، زندگی، آزادی تجلی پیدا می‌کند. اتحاد همان بازتولید «وحدت کلمه» خمینی‌ است.

نسترن: من و الهه ماههای ابتدایی جنبش می‌خواستیم در مورد عبارت “مرد، میهن، آبادی” مقاله‌ای بنویسیم که در کوران حوادث اتفاق نیفتاد. در منطق این دو شعار، به طرز جالبی انگار دو صورت‌بندی تاریخی قطبی از وضعیت خودنمایی می‌کند که مهم است به شکل تاریخی فهم شود. درباره معنا و دلالت دالِ مرد، میهن، آبادی آن‌قدر که باید، بحث جدی درنگرفت؛ برای خیلی‌ها انتقادها به این محدود می‌شد که شروع‌کننده‌ی این شعار سلطنت‌طلب‌ها و لمپن‌ها بوده‌اند. اما مهم است که ببینیم که در خودِ منطقِ گفتمانیِ جاری در جنبش، “مرد، میهن، آبادی” آن گروه‌هایی را نمایندگی می‌کرد که نگاهش به دولت‌سازی بدون بازخوانی بود و زن، زندگی، آزادی جنبشی‌ و معطوف به نیروهای اجتماعی‌ است. وقتی می‌توانیم چیزی را جنبش یا انقلاب بنامیم که مناسبات اجتماعی را هدف بگیرد. یعنی خودِ مناسبات اجتماعی در حال تغییر است و دگرگونی از دلِ این می‌آید. در واقع منطق گذار منطق دولت‌سازی است و گویی با تغییر دولت از بالا هدف اصلی به دست آمده و بقیه چیزها الحاقی به این است. در حالی که برعکس، کسانی که «شکست» را می‌فهمند، می‌دانند که چنین نیست.

یگانه: ‎‎‎[در اشاره به بحث سما] گروهی از سوسیال دمکرات‌ها سعی کرده‌اند چنین اتحادی در فضای چپ بسازند.

نسترن: غم‌انگیز این که چیزی را شروع می‌کنند که پیشاپیش به شکست محکوم است.

یگانه: در نسبت با بحث باید بگویم که از ابتدای قیام ژینا تمام آن‌چه هر هفته در خیابان‌های فرانکفورت می‌گذشته و همین تازگی کمی کاهش یافته، همواره همبستگی با مردم ایران نامیده شده. مساله‌ی من با همبستگی از همین‌جا شکل گرفت و سر مسئله‌ی فلسطین شدیدتر هم شد. پرسش من یک پرسش ساده‌ی بنیادین است: همبستگی اصلا چیست؟ محتوایش برای من واضح نیست. آیا همبستگی اینست که بگویم رنج شما را می‌فهمم؟ بگویم در هدف با شما مشترکم؟ بگویم هدف شما را پشتیبانی می‌کنم اما فقط در برخی وسایلِ رسیدن به آن هدف همراهم با شما؟ یا نه، چون هدف شما را حمایت می‌کنم، به وسیله‌اش بی‌تفاوتم؟ 

به گمانم مسئله‌ی پیچیده‌ای در بین است. مثلا بیانیه‌‌ای که کمی بعد از ۷ اکتبر از “زن.زندگی.آزادی” در  همبستگی با غزه درآمد. یادم است که برایم روشن نبود که این گفتمان‌ چگونه مفصل‌های مشترک پیدا می‌کند با مساله‌ی فلسطین. چطور خودش را به آن می‌پیوندد؟ من حس می‌کردم که دارد خودش را بسیار بزرگ و کلی‌گو می‌کند تا با مساله‌ی فلسطین نسبت‌هایی بسازد. مساله‌ی دیگر این که آیا ما با کسانی که ما را در مساله درگیر نمی‌بینند، می‌توانیم‌ همبستگی کنیم؟ همبستگی کِی، کجا و چطور شکل می‌گیرد؟ مثلا اگر فلسطینی‌ها خود را در پیوند با سایر ملل عرب‌ می‌بینند و مردم ایران در افق دید آنها برای همبستگی وجود ندارند یا کم‌اهمیت‌اند، همبستگی ما با آنها چه معنایی پیدا می‌کند؟ ابعاد دیگری هم وجود دارد: مثلا برای من، همبستگی در مقام کسی که ایرانی و ساکن آلمان است، در حالی که آلمان حامی اسراییل است، ماجرایی متفاوت است. اما این انتظارِ بدیهی که مردم ایران که حتا خطابِ مردم فلسطین در یاری‌طلبی قرار نمی‌گیرند، آن هم در میانه‌ی این وضعیت سیاسی، باید حتما با آن‌ها همبستگی نشان دهند، از کجا می‌آید؟ آیا صرفا از پرنسیپ اخلاقی و سیاسی ما می‌آید؟ یا معنایی جز این هم دارد؟

پرسش این است: همبستگی از چه‌کسی با چه‌کسی و از کدام جایگاه؟ سوژه‌ی همبستگی‌کننده روی کدام زمین ایستاده؟ همبستگی تام است یا جزیی؟ مثلا من یک روز به عنوان فردی بیرونی به کمپِ داخل دانشگاه در حمایت از غزه رفتم. و جایی سر شعار “من‌النهر الی‌البحر…” با این درگیر شدم که اگر شعار در اینجا به یهودستیزی تعبیر می‌شود – که البته انتقاد به‌جایی هم لزوما نیست – این سوال پیش می‌آید که هرکدام از افراد حاضر در اینجا از این شعار چه مراد می‌کنند و خط سیاسی‌شان چیست؟  کدام‌‌یک حامی حماس است  و کدام نه؟ و البته اگر حامی حماس، که نیروی مقاومتِ موجود در غزه در چنان وضعیتی است، باشند نیز قابل درک است. برای من اما که با بنیادگرایی اسلامی در منطقه مساله دارم، موقعیت چطور است؟ نسبت من با این جمع چیست؟ حمایت‌ِ من چقدر نسبی است؟ اگر ذهنِ همه بر من گشوده می‌بود و من از دستور کارشان تنها ده‌درصدش را حمایت می‌کردم، تکلیف چه بود؟ آیا باز هم در آنجا حضور می‌یافتم؟ من با کلیت اعتراض موافقم. اما انگار در چنین لحظاتی چیزهای بسیار پراکنده‌ای هم‌کاسه می‌شود که البته به شکل همان اتحاد است. اما چه خاصیتی دارد؟ چه کارکرد درونی-روانی و چه کارکرد بیرونی‌ای دارد؟ کارکردِ بیرونی شاید ایجاد سروصدا و فشار از خارج باشد که همان هم مبهم و ناواضح است برای من که آیا درست کار می‌کند. اما وقتی مسئله‌ی فراملی مطرح می‌شود، آن‌وقت موضع ما و ورودیِ ما به مساله اهمیت پیدا می‌کند. این که من آلمانی-ایرانی باشم، موقعیت مرا متفاوت می‌کند با کسی که در ایران است. این در جاهای دیگر هم نمود پیدا می‌کند. مثلا همبستگی من از اینجا با مردم در ایران: من اگر اینجا هنوز مرتب در همبستگی با مردم ایران به خیابان می‌روم، آن هم وقتی که دیگر کسی در ایران در خیابان‌ها نیست، خب باید از خودم بپرسم که چه‌کار دارم می‌کنم. 

هاله: مبحث پوزیشنالیتی/موقعیت که مطرح شد، مرا به یاد بحث فمینیست‌های آسیایی/هندی، خاصه بحث‌هایی که حول کارکرد خنثا، بی‌شکل و سیاست‌زدوده‌ای که در میانِ برخی از فمینیست‌های متاخر وجود دارد، انداخت. نقد اصلی این گروه از فمینیست‌ها نسبت به ادعایی است که اعتقاد دارد حال که دست ما به میدان تحقیق نمی‌رسد، می‌شود به موضع و موقعیت اجتماعی و سیاسیِ خودمان در مقام سوژه‌های منفرد اذعان کرد که به عقیده‌ی آن‌ها شکلِ غیرسیاسیِ طرح پوزیشنالیتی است. از نظر آنها راه حل، بازگشت به میدان سیاست و ایستادن بر سر مواضع مادی به صورت جمعی است؛ چیزی که از آن با عنوان همبستگی موقعیت‌مند situated solidarity یاد می کنند، به این معنا که صرفِ اذعان‌ کردن به پوزیشنالیتی در روند بررسی و تولید دانش فمینیستی کفایت نخواهد کرد. به عقیده‌ی نیگار و گایگر، همبستگی موقعیت‌مند از یک‌ سو به ارتباط بین فرایندِ جهانی‌شدن و بازار کار نظر دارد و خاص‌بودگیِ شرایط سوژه‌ی تاریخیِ برآمده از بسترهای گوناگون را مد نظر قرار می‌دهد و از سوی دیگر یکه و در راس بودگیِ غرب به عنوان یک نظام برترِ تولید دانش را به چالش می‌کشد.

مساله‌ای که از مجرای چنین همبستگی قصد پررنگ کردنش را دارم، یک جور ناممکن بودن و عدم شرایط امکان همبستگی در میان سوژه‌های دیاسپوریک در هیبت یک کنش جمعی است. پرسش ابتدایی من این است که عمل جمعی سوژه‌های دیاسپوریک چه مختصات زمانی و مکانی دارد یا به عبارتی چطور زمان‌مند و مکان‌مند می‌شود؟ ما در مقام سوژه‌های دیاسپوریک همچون اتم‌های منفرد در اقصی نقاط جهان پراکنده‌ایم، یعنی از پیش مکان ( بخوانید میدان عمل) واحد را از دست داده ایم. از سوی دیگر، قابلیت یک کنش جمعی واحد در یک آن/زمان واحد را نیز به همان دلیل پراکندگی از ما گرفته شده است. در عین حال، به دلیل مخاطراتی که از سوی نظام سیاسی ایران به شکل مستقیم و غیرمستقیم تهدیدمان می‌کند، واکنش‌های واحدی به رخدادهای سیاسی اطراف‌مان نداریم. بنابراین، احساس می‌کنم که امکان همبستگیِ زمینه‌مند، آن‌چنان که توضیحش دادم از پیش در نزد ما مخدوش است. بله ما همواره به شکل مجازی و در زمان و مکان قراردادی گرد هم می‌آییم؛ با این وجود امکان حقیقی دسترسی به میدان عمل تا حد خوبی از ما گرفته شده است. اما این شکل مخدوش همبستگی و عدم دسترسی به میدان چه تبعاتی دارد؟ بیایید این مساله را در مورد تظاهرات فلسطین پی بگیریم. در مقام فمینیستی که نسبت به مسائل زنان خاورمیانه و البته زنان در اقصی نقاط دنیا حساس است، اعتقاد داشته‌ام سوژه‌ی دیاسپوریک در مورد مساله‌ی فلسطین به‌حتم باید صدایی داشته باشد، اما همزمان وقتی به تظاهرات فلسطین پیوستم، احساس کردم که صدای خودم را آنجا پیدا نمی‌کنم و این خفگی برایم معنادار شد. پرسش اصلی بیرون نیامدنِ صدایم در میانِ خیل جمعیت بود. احساس بیگانگی اولین احساسی بود که در بدنم حس می‌کردم؛ پرسش‌هایم حول زمان‌مندی و البته مکان‌مندیِ کنش انقلابی می‌گشت. همزمان به یاد جنبش سبز بودم که مردم از صبح تا عصر در سیستم کار می‌کردند و عصرها در مقام یک سوژه‌ی انقلابی در خیابان ظاهر می‌شدند. به عنوان سوژه‌ی دیاسپوریکِ رهیده از یک نظام مستبد سیاسی و جاگیرشده در جامعه‌ی میزبان پرسشم آن بود که در اینجا چه می‌کنم؟ منی که از صبح تا عصر در آکادمی‌ای هستم که به لحاظ مالی اسرائیل را حمایت می‌کند و در عین حال نمی‌توانم به ایران برگردم، چطور با مخاطرات و در عین حال کنش انقلابی خود روبه‌رو می‌شوم؟ پرسش اصلی‌تر اما حولِ مکان تظاهرات نیز بود. فریاد زدن در خیابان‌های نسبتا امن تورنتو و در عین حال پیوستن به گروه‌های دوستی و سپس جمع شدن در کافه‌ها و بارها وقتی که تظاهرات به اتمام رسیده و پرچم‌ها پایین کشیده شده بود، چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ و چطور از رنج شدید افراد در فلسطین کم می‌کرد؟ می‌پرسیدم، آیا باید در فلسطین بود تا بتوان آن سوژه شد؟ من از عدم امکان شرایط همبستگی حرف می‌زنم، چرا که از نمایشی بودنِ همبستگی منزجرم. چطور می‌شود از صبح تا عصر مشغول کار خود بود اما عصر به بعد تظاهرات رفت! در عین حال ما از کدام سوژه حرف می‌زنیم؟ سوژه‌ی سفید ممتاز و برخورداری که موقعیت‌اش هرگز در چنین مواقعی به خطر نمی‌افتد، چه نسبتی با منی دارد که هرآینه اگر بخواهم به ایران برگردم باید با تهدید زندان روبه‌رو شوم؟ و من در این موقعیت به خاطر یک بی‌ثباتی دیگر و این که جای دیگری ندارم که بروم (اگر واقعا بهم بگویند برو بیرون، کابوس شبم خواهد شد)، سوژه‌ی معترض اما ازخودبیگانه بودم. به همین خاطر از عدم امکان می‌گویم و باعث می‌شود شرایط امکان را مرور کنم. حین خواندن گاگو درباره اعتصاب فمینیستی هم همین پرسشها برایم تداعی می‌شد. باید از گاگو پرسید وقتی از همبستگی بین‌المللی و یک جور بالقوگی فمینیستی که از مجرای اعتصاب در معنای کلان‌اش عبور می‌کند حرف می‌زنیم، دقیقا این اعتصاب و همبستگی کدام کشورها را نشانه می‌رود؟ درست است که اعتصاب‌هایی که مثلا در بین زندانیان زن ایرانی علیه اعدام هم اکنون صورت می‌گیرد، مشمولیتی که او انتظار دارد را ندارد، اما آیا این به این معنا است که هرگز نمی‌شود با چنین کنشی همبسته شد؟  انگار در ذهن من همواره ما سوژگانِ از پیش خط‌ خورده ایم و از همین رو است که مایلم روی شرایط امکان همبستگی بیشتر بایستم. آیا مسئله‌ی همبستگی بر بسیج‌ نیروها متمرکز است؟ عملی است میان‌جنبشی؟ هرچه هست شرایط امکانش است که بیشتر زمان‌مند و مکان‌مند هست و نسبتی با شکنندگی و زندگی‌های پرمخاطره و پرتنش اکنون ما دارد.

بنفشه: آیا  تمایز بین اتحاد و همبستگی  تمایزی بین نیرو‌های راست و چپ هم هست؟ به نظر می‌رسد و گویی – با توجه به مثال  سما – مثال سوسیال‌دمکراتها نقض این است و گویا بین چپ‌ها هم تلاش برای شکل‌گیری “اتحاد” رخ داده است. چیز دیگر که در زمینه‌ی فلسطین برایم پررنگ‌تر شده (در تاکید خیلی از حرف‌های یگانه) من با این که نزدیکی زیادی با بسیاری اکتیویست‌های مسئله‌ی فلسطین دارم، برایم روشن نیست که وقتی از همبستگی بین‌جنبشی حرف می‌زنیم، دقیقا از چه حرف می‌زنیم. سوالی که برایم مطرح می‌شود این است که آیا منِ نوعی با جنبش‌ام باید بروم و در مبارزه آنها شرکت کنم یا جنبش‌ام را پشت در بگذارم؟ به عبارتی دیگر آیا جنبش‌ام را باید ادغام کنم در جنبش آن‌ها؟ یا نه کاملا بپذیرم که آن‌ها مقدم هستند و در این لحظه اولویت برای چگونگی پیش‌بردن مبارزه را دارند؟ آیا مطلقا آنها هستند که تعریف می‌کنند الان چه‌چیز اولویت دارد یا نه؟ خلاصه، مثلا، به عنوان عضوی از جنبش زن-زندگی-آزادی باید به  همبستگی با فلسطینی‌ها رفت یا بدون جنبش؟

سما: این که گفتی مثال نقض بوده را توضیح می‌دهی؟

بنفشه: در صحبت حورناز درباره‌ی تمایز بین اتحاد و همبستگی، گویا این‌طور مطرح شد که مسئله‌ی “اتحاد” در راستای ایده‌ی مرد.میهن.آبادی شکل گرفت و همبستگی در راستای ایده‌ی زن.زندگی.آزادی. برای من این تمایز مبهم است و اگر بخواهم واضح بگویم، فکر نمی‌کنم که این‌طور باشد. خیلی از گروه‌های چپ‌ و خیلی از چپ‌ها که این مدت دنبال گفتمان‌سازی بودند هم دنبال همان “اتحاد” بودند این چندوقت و نمونه‌های محلی چنین تلاش‌هایی را هم من در سطح محلی دیده‌ام (در میان نیروهای سیاسی در اسلو که خود را به عنوان “چپ” تعریف می‌کنند)، البته باید اشاره کنم که “چپ” یک مقوله‌‌‌ی مبهم و غیردقیق است.

سما: می‌خواستم در راستای حرف یگانه چیزی اضافه کنم که در خصوص رنج دور و رنج نزدیک است. چیزی که برای من بعد از رفح پررنگ شد موجی بود که در میان خانواده‌های دادخواه ایرانی ایجاد شد. برخی از این خانواده‌ها مدعی بودند که وقتی که ما در حال مبارزه بودیم شمای فلسطینی کجا بودید. در کانال وحید آنلاین ویدیو-کلاژی از استوری‌ها و پست‌های اعضای دادخواه درآمده بود که واقعا ناراحت‌کننده بود. خانواده‌‌های دادخواه به یکباره با هم استوری گذاشتند و با هم توییت کردند و یک «شما»ی فرضی را خطاب قرار دادند که «کجا بودید موقع رنج ما». در این نقطه بحث رنج خیلی برای من برجسته شد. به نوعی بازشناسی رنج دیگری. به این معنا که رنجی که تو می‌کشی باعث نشده که رنج دیگری را بازبشناسی و قلب و ذهن تو را چنان تسخیر کند که نتوانی هیچ رنج بزرگتری را در دنیا تصور کنی. باعث شد فکر کنم که چطور و در چه شرایطی آدمها بسته و بسته‌تر می‌شوند و فقط به رنج خودشان فکر می‌کنند. به قول دوستی مورد رفح یک‌جورهایی به انتقام‌گیری شخصی در حالت قضایی شباهت پیدا کرده و این خیلی برای من ناراحت‌کننده و نگران‌کننده بود. به نظر من باید تمایزی میان همدلی و همبستگی قائل شد. به‌زعم من همبستگی سیاسی‌تر از همدلی است. همدلی بیشتر جنبه‌ی بینافردی دارد که البته مهم است اما در هر مورد مشخص، افراد با توجه به توان روانی و روحی خودشان می‌توانند همدلی بروز بدهند یا ندهند؛ ولی پس‌ِ پشت همبستگی می‌تواند نوعی پروژه‌ یا آرمان سیاسی وجود داشته باشد. همان‌طور که نسترن گفت می‌تواند بیناجنبشی باشد و یا درگیر کار سیاسی خرد و از پایین بشود. بازشناسی رنج در این فرایند مساله‌ی مهمی است و برای همین همبستگی فراملی در اینجا خیلی پررنگ می‌شود. یک مساله‌ی دیگر هم در راستای حرف هاله می‌خواستم بگویم که همان پرسش از این است که امکان همبستگی در شرایط بی‌ثباتی افراد، چقدر امکان بروز دارد. مثلا من همین دیروز در یک جلسه‌ای بودم در میان دانشجوهای دکترا در گوتنبرگ. این شاید در مقیاس خرد، ناچیز و کم‌اهمیت باشد، اما جاهای دیگری هم نمونه آن را مشاهده کرده‌ام. به نظرم یک رقابتی بین انسانهای سفید مترقی غربی حول مساله فلسطین درگرفته، توگویی منتظر این هستند که ببینند چه کسی کاپ قهرمانی و مترقی بودن را درباره‌ی این مساله می‌گیرد، که خب مساله‌ای مربوط به بازنمایی/اعلام همبستگی است. دیروز در میان آن جماعت یکی از دانشجوهای سوئدی گفت که یک حرکتی شروع شده است و دیگری که یونانی بود به حالت برانگیخته و عصبانی پرسید که من از این طرح و حرکت خبر نداشتم و چرا کسی مرا مطلع نکرد و الخ. یعنی می‌خواهم بگویم که انگار معلوم نبود مطلع شدن این فرد مهم بود و یا خود مساله‌ی همبستگی. اصلا دینامیک همبستگی بر چه بنا است. انگار این دینامیک باری دیگر به رقابت میان انسان سفید مترقی و برخوردار در غرب بدل شده باشد. همان انسان سفید یونانی امروز به من گفت که گویا در کمپ‌های اعتراضی گوتنبرگ سوئد سر و کله پلیس پیدا شده. از من با حالت عجیبی می‌پرسد که آیا همراهی‌اش می‌کنم؟ جواب دادم که بخاطر شرایط شخصی‌ام نمی‌توانم با پلیس سوئد گلاویز شوم. این مساله درست در راستای چیزی است که هاله گفت. عدم امکان همبستگی در شرایط بی‌ثباتی. 

نسترن: واقعا بحث جاهای جالبی رفت. خیلی نکات مهمی گفته شد. سال گذشته در اعتصابات دانشگاه ما، سایمون فریزر، دقیقا آن اعضای هیئت علمی به‌راحتی از اعتصابات حمایت می‌کردند که بسیار جایگاه محکمی داشتند و استاد تمام و یا دانشیار بودند. در همان زمان، من دستیار استادی بودم که چنین مقامی نداشت و به کلی گیج بود که باید کلاس را به خاطر اعتصابات تعطیل کند و یا نه. نگران بود چرا که موقعیت متزلزلی داشت. در نتیجه، لحظاتی هست که همبستگی خودش به یک امتیاز بدل می‌شود توگویی امکان آن هم یک جور امتیاز برای عده‌ای خاص است. یادم هست مقاله‌ای خوانده بودم سالیان دور، از سمیر امین، درباره اینکه چرا در آمریکا جنبش کارگری ضعیف است و او بخشی از آن را به مسئله‌ی ورود مدام نیروی کار مهاجر نسبت می‌دهد و می‌گوید چون همیشه کارگران تازه از راه رسیده در این کشور حضور دارند که بسیار موقعیت متزلزلی دارند و نمی‌توانند ریسک شرکت در اعتصابات را در مقابل کارفرماها بپذیرند، و دائم در حال سرکردن با کارفرما هستند، امکان همبستگی و مشارکت در میان بخش وسیعی از کارگران ضعیف خواهد بود. اما از طرف دیگر، نباید فراموش کرد که این قشر از آسیب‌پذیرترین گروه‌ها نیز هستند و این تناقضی در ذات خودِ بسیجِ منابعِ جنبشی است. به نظر می‌شود این رشته را پی گرفت داد و در جنبش‌های صنفی ایران هم آن را به کار گرفت. 

در مورد بحث سما در خصوص همبستگی و همدلی، به عنوان عضوی از اعضای خانواده‌ی دادخواهی می‌خواهم همین‌جا بگویم که من با وجود اینکه با بسیاری از خانواده‌های دادخواه ۹۶ همدلی دارم – چرا که می‌فهمم چه رنجی را متحمل شده و خواهند شد و من این بازشناسی رنج را بسیار جدی می‌گیرم – اما ما نمی‌توانیم نسبت به مسائل و تضادهای درونی و واقعیات انکارناپذیر در جنبش دادخواهی بی‌تفاوت باشیم و باید بتوانیم با صدای بلند در موردش حرف بزنیم. مساله این است که در جنبش دادخواهیِ ایران در بدو تولد، در دهه‌ی ۶۰ با تمام نواقص و تضادهایی که نیروهای سیاسی حاضر در صحنه ممکن بود داشته باشند، قایل به پرنسیپ‌های سیاسی بودند – اغلبِ خانواده‌های دادخواهی که از درون مبارزات انقلاب و دهه‌ی ۶۰ درآمدند و گفتمان دادخواهی را در ایران شکل دادند. من از مادربزرگ خودم شروع می‌کنم که می‌گفت من نمی‌خواهم حتی یک مادر پاسدار داغدار بشود، برای این‌که او هم مادر است. برای مادربزرگ من این شعار “دیگر هرگز” به شکل رادیکالی درونی شده بود. حتی بین اعضای خانواده ما هم بحث بود. به نظر او چرخه‌ی خشونت “باید” به پایان می‌رسید. گفتمان دادخواهی این‌چنین شکل گرفت و در میان خانواده‌ی قربانیانِ قتل‌های زنجیره‌ای و هجدهم تیر و بعضا هشتادوهشت ادامه پیدا کرد. بسیار تلاش شد تا این پرنسیپ‌ها شکل بگیرد و حفظ شود. در جنبش سبز هم که مادران پارک لاله از آن سر برآورد، باز این گفتمان، اصول و ارزش‌ها حضور داشت. اما از سال ۹۶ به این سو، از آنجا که ما اغلب با شورش‌هایی خودانگیخته مواجه بوده‌ایم و نه جنبش به معنای اخصِ کلمه‌ ( در پرانتز باز هم تاکید کنم که مسئله‌ی من ارزش‌گذاری نیست، قصدم توصیف وضعیت است)، در غیاب نیروی سیاسی سازمان‌یافته یا یک گفتمان روشن، یک جور بحران تا تشویش گفتمانی هم در مسئله دادخواهی به وجود آورد. درست است که دادخواهی به معنای ایستادن در مقابل ظلم است و بلند کردن صدا در برابر آن و پرسش از زندگی‌های به ناحق ستانده شده، اما فراتر از آن، دادخواهی باید بتواند یک سپهر ایجابی هم داشته باشد، برای اینکه برنامه و اصول و مبنای جنبشی/سیاسی هم داشته باشد. در غیاب آن، دادخواهی می‌تواند گرفتار بی‌پرنسیپی شود، یا مثلا کین‌توزی را جای دادخواهی بنشاند، برخی فعالان رسانه‌ای هم به این دامن می‌زنند: امثال مسیح علی‌نژاد، به‌راحتی دادخواهی را مصادره و در گفتمان نیروهای ارتجاعی ادغام می‌کنند. به علاوه باز شدن پای “حرفه‌ای‌های” عرصه‌ی تجارتِ سیاسی می‌تواند دادخواهی را به عرصه قربانی‌خواهی رقابتی هم تبدیل کند. توگویی رنج سنجه‌ای قابل شمارش هست که باید چرتکه انداخت که چه کسی بیشتر و چه کسی کمتر رنج دیده است و بدین شکل امکان بازشناسی رنج از میان می‌رود. مساله تنها فلسطین نیست. مساله این نیست که ما با نوشتن بیانیه و یا برانگیخته شدن و همدلی در مورد تراژدی‌ای که در حال حاضر در فلسطین دارد اتفاق می‌افتد، به جنبش فلسطین کمک شایان توجهی کرده‌ایم. مساله چیز دیگریست. مساله این است که وقتی امکان بازشناسی رنج را به مثابه‌ی سوژه‌ی انسانی از دست می‌دهی، این بسیار خطرناک است. انتهای این منطق می‌تواند بسیار خطرناک باشد.

 در مورد نکته‌ی بنفشه هم می‌خواستم اشاره کنم که مسئله لزوما تقابل میان چپ و راست هم نیست. باید همان‌طور که سما گفت از دال‌هایی مانند گذار صحبت کرد. تقابل بین نیروهایی است که گذار را به معنای دولت‌سازی می‌فهمند، در برابر کسانی که همبستگی و گذار را اساسا اجتماعی می‌فهمند و برایشان رئوس از پیش‌ تعیین‌شده وجود ندارد که همانا تنها برانداختن جمهوری اسلامی است. چون اصلا معلوم نیست این مساله کی اتفاق می‌افتد یا اساسا ممکن است در شرایط موجود یا نه. نیرویی که تحول و سیاست را اجتماعی می‌فهمد، فارغ از اینکه سیستمی را می‌شود ساقط کرد یا نه، به این فکر است که من چطور می‌توانم جنبش بکنم، عامل باشم و در سرنوشت خودم و سامان اجتماعی و مادیِ آن مداخله کنم.  

یگانه: برای من در مورد این جنبش دادخواهی پرسشی طرح شد: نسبت بین دادخواهی و همبستگی چگونه نسبتی است؟ آیا دادخواهی گونه‌ای از همبستگی است یا دادخواهان پیشین با دادخواهان بعدی همبستگی دارند؟ و این‌که گفتید بازشناسی رنج … به نظرم رنجِ دور و رنجِ نزدیک بسیار حایز اهمیت است. فکر می‌کنم این‌که برخی از همبستگی‌ها دور و نمایشی به نظر می‌آیند، به این دلیل است که خودِ آن همبستگی‌ بر نمایشِ همبستگی بنا شده. اما پرسش مهم‌تر اینست که فرای این نمایشِ همبستگی، چه چیز دیگری در حال رخ‌دادن است؟ و تا چه حد این نمایش همبستگی کارکرد دارد؟ پرسش بعدی این است که آیا با هر سطحی از همدلی می‌توان وارد نمایشِ همبستگی شد؟ اگر سطوحی قایل باشیم برای این میزان همدلی، همه با عمق یکسانی وارد نمی‌شوند. مسئله وقتی کلان است آسان است، اما آن‌جا که مسایل جزیی‌تر یا شفاف‌تر می‌شوند، ما امکان همبستگی را تا حدودی از دست می‌دهیم و باز به همان مساله‌ی شرایط امکان همبستگی می‌رسیم. 

مسئله اخیرا به درگیری لفظی هم رسیده و گویی به یک «امر مطلق»: «باید همدلی کنید! باید همبستگی کنید!» طرف مقابل هم همین‌طور است، در یک‌جور لجبازی تماما بی‌فکر و منطق می‌گوید که ما اصلا می‌خواهیم سر به تنِ غزه و فلسطین نباشد. یک منطق قطبی که در آن هر دو سو همدیگر را تقویت می‌کنند. یک طرف فقط خطاب اخلاقی، آن طرف فحاشی. اما به‌واقع چه چیز روی زمین مادی‌ رخ داده که امکان بازشناسی رنج را مسدود کرده؟ به‌جای ایرادِ خطابه‌های اخلاقی می‌شود نگاه کرد به این که چرا این رنج به نظر عده‌ای مهم نمی‌رسد و از کم‌وکیفِ این انسداد سوال کرد. جامعه فرسوده به نظر می‌رسد و انگار ظرفیت روانی و اخلاقی وجود ندارد تا در چنین موقعیت‌های فراملی، از خود همدلی نشان بدهد. حتی در اعتراض‌ها و مبارزات داخلِ ایران نیز، همدلی با بسیاری از مردم و مناطق غایب است، همدلی و همبستگیِ فراملی که دیگر جایِ خود دارد. نگاه کنیم به رسانه‌ی نظام حاکم و ببینیم دارند چه می‌کنند. درباره‌ی شرایط امکان‌پذیری خودِ همدلی باید اندیشید. پیش‌زمینه‌هایی که حس کردن رنج را امکان‌پذیر می‌کنند، چه هست و چه نیست؟

هاله: خیلی چیزها به ذهن آدم می‌رسد. وقتی در مورد جامعه‌ی نمایش و پیوندش با سوژه‌ی سفید امتیازدار حرف می‌زنیم، اتفاقا باید دید چه دسته‌ها و چه گروه‌هایی امکان مشارکت در این جامعه‌ی نمایش را دارند؟ از یک طرف قربانی‌انگاریِ رقابتی و از سمت دیگر مشارکت در همبستگیِ نمایشی، دو محور اصلی هستند که در جامعه‌ی نمایش یکدیگر را قطع می‌کنند. چیزی که یگانه می‌گوید انگار آن صدای بازجویانه‌ایست که از پیش تو را صدا می‌کند، بی آنکه بپرسد چرا چنین اتفاقی رخ داده است. یعنی اگر فرد پرسش داشته باشد و اگر با فاصله بخواهد با تظاهرات همراه شود تا صدای واقعی‌تری داشته باشد، آن صدای بازجویانه از پیش  او را در دادگاه محتضر کرده که به اندازه کافی سیاسی نبوده است و نسبت به رنج دیگری بی‌تفاوت جلوه می‌کند. فرد باید به بی‌شمار صدا همزمان پاسخ دهد و این یک لایه‌ی دیگر به مسئله‌ی بی‌ثباتی که طرح شد اضافه می‌کند. نوعی وجدان معذب ساخته میشود که تو را درگیر می‌کند. درواقع نمی‌دانی باید چه کنی! عطای پرسش‌هایت را به لقایشان ببخشی و با سیل حرکات جنبشی همراه شوی، و یا در حکم سوژه‌ای آگاه که مختصات ناخودآگاه اجتماعی و بینامقطعی خود را می‌شناسد و همزمان آگاهی در خود را به آگاهی برای خود بدل می‌کند و با فاصله به حرکات می‌پیوندد، دست به عمل بزنی. در این میان مختصات کنش‌های عاطفی، حسانی و بدن‌مندِ ما نیز بسیار مهم اند. بسیاری از کسانی که امیدشان به احیای پهلوی و چه و چه بود، همه‌چیز را از دیدِ مصادره‌گر جمهوری اسلامی می‌بینند. اما واقعا چطور می‌شود به لت‌وپار شدن ده‌ها هزار آدم بی‌تفاوت بود؟ چطور می‌شود تکان نخوری؟ خب این لحظه مهمی است که باید در مورد حس انسانی خودت شک کنی. با این وجود رنج دیگری شما را وادار به عمل می کند. آن بیرون نسل‌کشی در حال رخ‌دادن است و ما باید نسبت به آن دادخواه باشیم. 

سما: در راستای حرف‌های شما در مورد پهلوی و بعد حرف نسترن در مورد دادخواهی من هم می‌خواستم اضافه کنم، به نظرم یگانه خیلی بر امر اخلاقی تأکید می‌کند. ما وقتی مشخصا با قسمی اعلام «نا-همبستگی» جریانات دادخواه مواجه می‌شویم، دیگر مسئله‌ی امر اخلاقی در میان نیست و مساله کاملا سیاسی است. یعنی برآمدن یک نیروی سیاسیِ کاملا ارتجاعی دارد کاملا عیان می‌شود. و این دقیقا به خاطر انقطاع جنبشی بین آرمان‌های سیاسی و همچنین کمونیستیِ دادخواهانِ دهه‌ی شصت است و بعد انقطاع آن با نیروهای غالبی که در دهه هشتاد از جمله‌اش اصلاح‌طلبان بودند؛ مثلا مادران پارک لاله وقتی شکل گرفت، با استناد به صحبت عضوی از خانواده‌های خاوران، تلاش‌هایی شد که مادران خاوران و دادخواهان دهه شصت در حرکت ۸۸ و مادران پارک لاله حل و ادغام بشوند و حتی پیشنهادهایی شد که درنهایت اتفاق نیفتاد. این انقطاع خیلی سیاسی و عامدانه است. و به همین دلیل امثال علی‌نژاد ناگهان به نماینده‌ی مادران دادخواه در گفتمان براندازی تبدیل می‌شوند. از همین روست که نبودِ افق سیاسی و برنامه‌ی سیاسی منجر به عدم همبستگی و «نا-همبستگی» می‌شود و نه تنها مانع همبستگی است که منتهی به یک سیاست ارتجاعی است. برای همین می‌بینیم که همزمان خانواده‌های دادخواه آن شُمای خیالی را عتاب می‌کنند که کجا بودید، درست همان زمان هشتگی سکسیستی  مثل فلانم تو رفح در سوشال مدیای فارسی به راه می‌افتد. این‌ها اصلا اتفاقی نیست و برآمده از قسمی خطر گسترش ایدیولوژی فاشیستی و ارتجاعی است که در فضای اپوزیسیون جمهوری اسلامی در جریان است.

نسترن: ممنون سما از توضیحاتت. من از تنشی که در مورد مادران پارک لاله و خاوران اشاره کردی بی‌خبر بودم. به نظرم مسئله‌ی مهم و قابل توجهی است و من حتما سعی می‌کنم از تو بیشتر یاد بگیرم در این باره. در مورد خانواده‌های دهه‌ی شصت به‌عینه می‌شد دید که حتی خانواده‌هایِ جریان‌های سیاسیِ متفاوت در عینِ اختلاف نظرهای شدید سیاسی به رفت‌وآمد و همبستگی ادامه می‌دادند و من این را از نزدیک شاهد بوده‌ام. شاید این خصلت در دهه‌ی شصت را بتوان در نسبت با خود انقلاب و امکان‌های اجتماعی‌-‌سیاسی که پدید آورده بود، فهمید که البته موضوع دیگری است و الان نمی‌شود به آن وارد شد. یکی از ریاکاری‌های فضای این دوران را می‌شود در نوع تأکیدها بر وضعیت ایران هم دید. مثلا وقتی در برابرِ هشتگ “آل آیز آن رفح” ناگهان ترند “آل آیز آن ایران” ساخته می­شود. اما در واقعیت نمی‌شود انکار کرد که مقایسه‌ی مورد نسل‌کشی و جنگ با بحران سیاسی و سرکوب داخل ایران مقایسه‌ای نابجا است. هم از حیث ابعاد هم از حیث دلالت تاریخی و فراملی. یا استدلال‌های همیشه آماده‌ای که چون ما خودمان درگیرِ مسائل خودمان هستیم، صحبت کردن از هر مسئله‌ی غیرملی بلاموضوع است. انگار در طرح هر بحثی پیش‌فرض همان قربانی‌انگاریِ رقابتی است. هر زمان که صحبت از رنج دیگری می‌شود ما بلافاصله باید از رنجی که خودمان می‌بریم حرف بزنیم. اما از نظر من ریاکاریِ این فضا را می‌توان از جایگاهِ طبقاتی اکثریت این صدا فهمید. بسیاری از کسانی که چنین لحن و گفتاری دارند، اتفاقا در زمره‌ی طبقات پایین و محروم از حداقل زندگی نیستند. بخش خوبی از این صدا را لایه‌های بالایی تشکیل می‌دهند. کسانی که دائما در حال حرف زدن هستند و صدایشان طنین بلندی دارد. که علی‌القاعده از جایگاه طبقاتی آنها هم خبر می‌دهد. اما مهم‌تر از آن، ریاکاری این گفتمان بیش از همه آنجا آشکار می‌شود که با بن‌بستها یا گره‌گاههای همبستگی در خود ایران مواجه می‌شویم. جایی که دیگر نمی‌شود از توجیهاتی نظیر “چراغی که به خانه رواست…” استفاده کرد، چرا که موضوع در مرزهای خود ایران است. مثلا اگر برگردیم به قیام ژینا، لحظه‌ی گسیل شدن تانک‌ها به سمت مهاباد به‌نوعی با افول و پایان جنبش در اکثر شهرهای دیگر ایران همراه شد. مسئله در اینجا نه فقط عدم همبستگی، که حتی ناهمزمانی مبارزات به لحاظ تاریخی و تخیل‌های سیاسیِ همبسته با آن‌هاست. چرا که جنبش در ذات خودش چندپاره و ناهمزمان یا چندزمانی است. مسئله‌ی دیگر خود همبستگی با خلق‌های تحت ستم ایران است؛ همبستگی با آنها انگار همواره “مشروط” است، حتی از سمت نیروهای مترقی. انگار، به قول هاله، همیشه یک منطق بازجویانه در پس آن پنهان است. خاطرم هست یکی از دوستان سابقم در اینستاگرام نوشته بود: “البته بر ما مشخص نیست که جوان مهابادی دنبال چه است”؛ اما پرسش دقیقا همین‌جاست: چه کسی تعیین می‌کند که خلقی که دهه‌ها مسیر و زمان‌مندیِ تاریخیِ خودش را زیسته و برایش جنگیده است باید چه بخواهد و چطور ممکن است که همبستگی با او – در آن لحظه به عنوان کسی که در معرض سرکوب خشونت‌بار است – مشروط به داوری مطالباتش باشد؟ تازه بماند که وضع کوردها در این میان از برخی از دیگر خلق‌های ایران بهتر است – به میانجیِ سابقه طولانی‌تر در مبارزه و اندک بازشناسی در میان نیروهای سیاسی دیگر. اما وقتی مسئله به عرب‌ها می‌رسد به عنوان نمونه، اوضاع به مراتب وخیم­تر است. یا در مورد بلوچ­ها، همبستگی یا از جنس “دلسوزی” بود در ابتدا، و یا بعدتر به شکل دیگری دنبال شد: انگار تصاویری دستچین شد از مبارزه‌ی مردم بلوچ که با ذهنیت مسلط درباره‌ی “زندگی‌خواهی” همخوان باشد. گویی تنها نمودِ زندگی‌خواهی، رقصیدن یا مظاهرِ سبک زندگی باشد و باقیِ مسئله بیرون از قاب بسیج عاطفی مسلط قرار بگیرد. در فضای مترقی‌ترها هم گاهی با خطر فتیشیزه شدنِ مبارزات فرودستان و گروه‌های تحت ستم مواجه هستیم. به دلایلی که گفتم دورویی یا مظلوم‌نماییِ پنهان پشتِ صداهای فرادستی که همواره امکان همبستگی فراملی را رد می‌کنند، می­شود با همین مسئله‌ی داخلی عیان کرد. مسئله‌ی دیگر، صدای بازجویانه‌ی همین گروه‌های فرادستِ مخالف در مواجهه با جنبش‌های صنفی است که در قیام هم به‌تمامی آن را شاهد بودیم. توقع دائمیِ اعتصاب عمومی (و نه صنفی)، رویدادی که در تاریخ کشورهایی که از آزادیِ کنش بیشتری هم برخوردارند، رویدادی تاریخی قلمداد می‌شود، یکی دیگر از عجایب این فضاست. گروه‌هایی که هرگز زحمت حمایت از مطالبات صنفی این گروه‌ها را به خود نداده‌اند، با بالا گرفتن اعتراضات خیابانی به سرعت فضا را از این سوال‌ها پر می‌کنند: کجاست جنبش کارگری؟ کجاست جنبش معلمان؟ و خب غیرعقلانی بودنِ این دعوی را به‌راحتی می­شود نشان داد؛ چطور بی‌ثبات‌ترین و شکننده‌ترین نیرویِ کار جامعه باید در هر بزنگاهی، بدون داشتن هرگونه افق تاریخی و سیاسی- اندک توان خود را خرج کند، آن هم با علم به از دست رفتن معیشت و حیاتش؟ مگر نمی‌بیند آمار خودکشی در طبقه کارگر ایران را؟ تصور کنید برای دو روز اعتصاب – آن هم غیرصنفی – چه هزینه‌ای باید بدهد یک کارگر؟ می‌تواند به قیمت زندگی‌اش تمام شود. اصلا پیش از همه این بحث‌ها، آیا از خودشان پرسیده‌اند که “شرایط امکانِ” پیوستنِ جنبش صنفی به یک جنبش سیاسی چیست؟ آن هم وقتی سوگیری طبقاتیِ مدعیان نمایندگی آن مبهم و بعضا در تضاد با منافع آن گروه است. مسئله‌ی اصلی پرسیده نشدنِ سوالهای کلیدی است. به جای بازجویی باید پرسید علت “غیاب” چیست. مثلا در بخش قابل توجهی از بهار عربی، جنبش کارگری هم حضور داشت. اما نه در جنبش سبز و نه در خیزش‌های پیاپی این سالها چنین پیوندی به طرز فراگیر وجود ندارد. خب باید پرسید چرا؟ دلیل ساختاری آن چه می‌تواند باشد؟ و فکر کردن به همبستگی تازه بعد از آن می‌تواند ممکن شود. یا مثلا می‌شود به موارد متفاوت فکر کرد و دلایل آن را هم جستجو کرد؛ مثلا چه می‌شود که در قیام ژینا، در پاسخ به فراخوان شورای هماهنگی تشکل‌های فرهنگیان، تنها جایی که اعتصاب شکل می‌گیرد کردستان است؟ حتی شاید بهتر است دقیق‌تر بگوییم: نه تمامی کردستان، جنوب و مرکز آن. یعنی در واقع جایی که به سنت چپ سیاست کوردی تعلق دارد. از اینجا شاید بتوان به مفصل‌بندیِ پیوندهای میان‌جنبشی فکر کرد. به طور مشخص مورد کردستان نشان می‌دهد که این همبستگی از مازادی نشأت می‌گیرد که از یک جهت‌گیریِ تاریخی و مبارزاتی مشخص می‌آید. جهت‌گیری‌ای که بستر مناسب این همبستگی را پیشاپیش فراهم کرده است. بنابراین مسئله این نیست که بگوییم معلمان کردستان بهتر عمل کرده‌اند چون داناتر یا شجاع‌ترند. مسئله بستر یا همان شرایط امکان آن است – امکان‌های مادی این همبستگی. نمی‌شود فقط با پاسخ‌های اخلاقی یا ایدئولوژیک تکلیف این طور پرسش‌ها را معلوم کرد. و این مشکلی است که برخی از نیروهای چپ – مشخصا سوسیال‌دمکرات‌ها – از فهم آن قاصرند. اهمیت یا توان تاریخی چپ از وجه مبارزاتی، تشکیلاتی و بسیج توده‌ای آن می‌آید، نه صرفا نمایندگیِ گفتمانیِ نخبگانی که در ائتلاف با سایر نیروها به دنبال کسب چند صندلی در ویترین مخالفان باشند. چرا که نیرویی که بدنه‌ی اجتماعی متشکل و فعال نداشته باشد، در جهانی که راست بر آن غلبه دارد مگر آنکه خلافش ثابت شود، جز نقش تزیینی و بازنمایی تکثر چه نقش موثری می‌تواند بر عهده بگیرد؟ و خب نیروی چپی – که مثلا در صدای محمدرضا نیکفر- که همه‌چیز را به مسئله‌ی نمایندگی و بازتعریف قانون اساسی یا قرارداد اجتماعی جدید محول می‌کند، قاعدتا نمی‌تواند این گره‌گاهِ حیاتی را جدی بگیرد. و خب تعجبی هم ندارد که در میان لحظه‌ی فورانِ سیاست، راهکار سازمان‌یابی و سیاست‌ورزی‌اش به نوشتن منشور تقلیل پیدا کند. آن هم توسط گروه‌ها و جریان‌هایی که هیچ پیوند مشخص و متعینی با نیروی اجتماعی ندارند. وقتی همه‌چیز در امر گفتمانی و حوزه‌ی عمومی حل شود، خب چرا همین جمع که امروز در حال انجام این گفت‌و‌گو است یک منشور ننویسد و به امضای تعدادی فعال فمینیست درنیاورد؟ اما خب، این سند به درد چه‌کسی می­خورد، نسبت آن با نیروی اجتماعی که به شکل خیالی با آن پیوند دارد چیست و قرار است چه چیزی را به حرکت دربیاورد؟ این طور می­شود که منشورها مثل سرهای بی‌تن می­شوند. به هیچ جا وصل نیستند. نکته‌ی آخر هم این است که این “جنبش اجتماعی‌گراییِ” رایج این سال‌ها – نه فقط در ایران، که در جهان پساشوروری و … – نتوانسته جای سیاست توده‌ای را بگیرد و برای همین نیاز است که به این مسئله هم بیاندیشم. من دیگر حرفم را کوتاه می‌کنم.

حورناز: من نکته‌ای می‌خواستم مطرح کنم درباره‌ی اقتصاد همبستگی و همین سیاست رقت و دلسوزی (پیتی). به نظر می‌رسد که در منطقِ نمایشیِ همبستگی، هم سلسله‌مراتب ایجاد می‌شود و هم بسیجِ عاطفی به بسیجِ دلسوزی تقلیل پیدا می‌کند. وقتی رنج فتیشیزه می­شود و جزئی از صحنه‌ی نمایش و گاهی حتی کسب سرمایه نمادین. در گفت‌و‌گو با نکته‌ای که بنفشه گفت، من گمان می‌کنم همبستگی اگر نخواهد در دام همین نمایش و دلسوزی بیافتد، باید متکثر، و فراملی باشد. همان همبستگی که موهانتی از آن حرف می­زند. ولی اتحاد انگار محصور در گفتمان ناسیونالیستی و سرمایه‌دارانه است.

نسترن: ببخشید پرگویی میکنم. نقل میکنم از رفیق عزیزم سارا کرمانیان، اصطلاح دوئالیسم روش‌شناختی را. این‌که انگار همیشه چه در سپهر ملی چه جهانی، یک میانجی‌هایی هستند که اولویت‌ها را تعین نهایی می‌دهند (overdetermine می­کنند). این‌که چه چیز مسئله‌ی اصلی است و چه چیز فرعی. مثلا در موضوع ستم تاریخی به یهودیان، و الان مسئله‌ی فلسطین، انگار پیشاپیش دوباره سوژه غربی را به مرکز می‌آورد. چرا که بحران از دل غرب برآمده و به غرب بازمی‌گردد. اما مثلا مسئله‌ی کورد هیچ‌وقت نمی­تواند این‌قدر محوری شود – حتی با این‌که ذاتا فراملی است – چون مسئله‌ای منطقه‌ای قلمداد می‌شود و به‌عبارتی نوع تضاد طوری نیست که غرب را بجرانی کند – حداقل در نگاه اول – اساسا شایسته‌ی همبستگیِ جهانی نخواهد بود. در واقع نیروی مترقی جهانی وقتی بسیج می‌شود که “امپریالیسم غربی” بناست به چالش کشیده شود. چرا که نیروی مترقی غربی هم به اندازه‌ی خود امپریالیسم غربی “اصلی”، “محوری” و خودمانی بگوییم، مرکز جهان است! در مورد مسئله‌ی ایران هم وضع به همین منوال است. و همین می‌شود که از فقدان همبستگی، برخی از نیروهای ایرانی دست به سمت دولت‌های غربی دراز می‌کنند. یا مثلا در مورد روژئاوا، وقتی نیروی کورد در برابر دولت متخاصم ترک یا نیروی بنیادگرای اسلامی تنها می‌ماند و به‌ناچار با نیروهای آمریکایی همکاری می‌کند، مورد لعن و نفرین بخشی از چپ است.

یک نکته‌ی دیگر هم بگویم. یک چیزی جا افتاده بود که می‌گفتند بهارعربیِ یک و بهارعربیِ دو، یعنی انگار به موج اعتراضات ۲۰۱۶، ۲۰۱۷ به بعد می‌گفتند بهار عربی دو. مثلاً در لبنان و عراق و حتی ایران انگار این‌ها منطق دیگری را در منطقه نشان می‌دهد، مثلا مسئله‌ی زنان افغانستان و جالب است که ایرانی‌ها حتی در این منطق هم نمی‌توانند همبستگی کنند، یعنی با این‌که میان ایرانی‌ها و مخالفین دولت عراق و لبنان هم‌سرنوشتی‌ به معنای مادی وجود دارد، یعنی دولت‌ها متحدِ هم هستند، تو هم می‌توانی خودت را متحد آن جنبش ها بدانی. با این حال در تخیل سیاسی ایرانی مطلقاً این وجود ندارد، اصلاً بهش فکر نمی‌کند، اصلاً کلاً مسدود است، چون فکر می‌کند شری که من تجربه می‌کنم چیزی استثنایی است. یعنی منطقِ استثنایی‌کردن در ایرانیان بیداد می‌کند. ایرانی‌ها واقعاً فکر می‌کنند که چیزی را تجربه می‌کنند که در تاریخ بشریت کسی تجربه نکرده است، این هم به نظرم موضوع مسئله‌داری است که راه پیوندپذیری را مسدود می‌کند. 

یگانه: من چند موضوع مختلف را می‌خواهم مطرح کنم. یک این‌که حرف بنفشه یادم آمد راجع به اینکه ما با جنبش باید همبسته شویم یا تنها، که البته فکر کنم دیگران هم مطرح کردند. به نظرم یک بخش بزرگ ماجرا همین است و شاید بخش بزرگی از مشکل بنیادینی که می‌توان داشت با یک شکلی از همبستگی فراملی و حتی همبستگی ما از اینجا به داخل ایران و حتی همبستگی‌های پراکنده که در ایران با جاهای مختلف رخ می‌دهد این است که آن جنبشِ دیگر چه می‌خواهد و دو جنبش چه‌قدر می‌توانند و چطور می‌توانند با هم همبسته شوند، یعنی دقیقا در چه نقاطی به هم وصل می‌شوند یا نمی‌شوند. فکر می‌کنم اگر درصدِ جاهایی که این‌ها می‌توانند با هم جفت‌وجور بشوند اندک است، معنا و کارکرد و کم‌وکیفِ این همبستگی چطور چیزی است؟ بحث احزاب را نسترن مطرح کرد. بخشی از این موضوع می‌رود سمتی که خیلی برای من جالب می‌شود و آن نسبت‌هایی است که با دولت-ملت‌ها می‌سازیم و این‌که گذشتن از نگاه به دولت-ملت‌ها چطور کار می‌کند؟ چون به نظرم نمی‌شود نیروهای مادیِ فعال را نادیده گرفت، نیروهایی که دارند در آن بافت کار می‌کنند و بین این فضاهای دولت‌‌-‌ملتی تقسیم می‌شوند، مثلا این که نیروهای کورد برای دوام‌آوردن چطور باید به سمتی، مثلا علیه ترکیه به سمت ایران، یا مثلا علیه این‌ها همه یه سمت آمریکا، مایل شوند. در رابطه با این‌که منفعت‌ها چگونه توزیع می‌شوند، فکر می‌کنم باید احزاب را بعضا از مردم تفکیک کنیم. همان‌طور که می‌گوییم حماس را فلسطین نبینیم، فضای کوردها را نیز مثلا کومله و دموکرات نبینیم. این نیز هست که وقتی می‌خواهیم مواضع همبسته و همدل بگیریم، انگار می‌خواهیم بگوییم بحثِ منفعت نباید در میان باشد. گویی ما باید با استانداردهای بالا وارد میدان شویم که در نسبت با بحث منفعت کار نمی‌کند. اما آن کسی که شرایط مادی‌ خاصی را تجربه می‌کند و در آن وضعیت منافعی دارد، طبعا از آن‌جا که نشسته است – از درون آن سوژگیِ مکان‌مند و مشخص – به صحنه نگاه می‌کند و از همان موقعیت دست به کنش می‌زند. امر از بالا نیز روی او اثر نمی‌گذارد، ثمربخش نیست. منفعت و شرایط مادی با هم گره می‌خورند و آن‌وقت فکر می‌کنم که اگر به بحثِ منافع منفی نگاه کنیم، کاری از پیش نمی‌بریم. لازم است فکر کنیم که جنبشی که بیش از همه درگیرش هستیم، در چه راستایی است و چه منافعی دارد و تازه آن‌جاست که کمی روشن می‌شود که حالا کجا و چطور می‌خواهد/می‌تواند مفصل‌هایی را با دیگر جنبش‌ها ببندد یا نبندد. جاهایی هم هست که قادر نیست با یک جنبش دیگر پیوند‌ بسازد و نمی‌سازد. شاید بتواند کلیتی را در همبستگی بگوید، اما نتواند کار بیشتری انجام دهد. این حد از همبستگی شاید کارآ نباشد، صوری برجا بماند و شاید اصلا معنا نداشته باشد. این بیان البته خیلی کلی‌ و غیرتاریخی است. مشخصا می‌خواهم به خودِ آن چیز نگاه کنم: برای مثال با «زن، زندگی، آزادی» در کدام زمین‌ها می‌توان توپ زد و در کدام زمین‌ها نه؟ و در کدام زمین‌ بازی‌مان خواه‌ناخواه کیفیتی کمابیش صوری و نمایشی پیدا می‌کند؟

لعیا: خیلی ممنونم رفقا از همگی. واقعا لذت بردم و یاد گرفتم. برای من همبستگی در پیوند با مفاهیمی نظیر مبادله و استعمار معنا می‌شود.

اولین حالت آن است که منِ ایرانیِ چپ به جنبش همبستگی با فلسطین می‌پیوندم. عمیقا هم دوست دارم به آنان کمک کنم. من به فلسطینی‌ها نگاه می‌کنم و مدام به آن‌ها که در رنج هستند می‌گویم چه باید بکنند و چه برایشان خوب است. کدام شعار مناسب است و کدام نیست؟ با چه کسی اتحاد ببندند و نبندند؟ تصور کن تمامی مردمت در خاک و خون غلت می‌زنند و من ایرانی چپ مدام از جمهوری اسلامی ایران سخن می‌گویم که رفیق شما نیست و اصلا نباید با او گفت‌وگو کنید. من برای درک سیاسی آنان ذره‌ای ارزش قائل نیستم و مدام می‌خوام تاکتیک‌های سیاسی خودم را که قطعا از آنان برتر، والاتر و دقیق‌تر است به خورد آنان بدهم و معتقدم که آنان دقیقا نمی‌فهمند بنیادگرایی اسلامی چیست‌. امپریالیسم چیست. راه رهایی چگونه است. این ارتباط دیگر بویی از همبستگی نبرده است و نوعی رابطه‌ی استعماری بین من و فرد در رنج را به وجود آورده است.

حالت دوم آن است که مثلا اگر من به عنوان یک ایرانی خود را جزیی از جنبش زن زندگی آزادی می‌دانم، همیشه نگاهم به دست و زبان دیگران است که برای من چه می‎کنند؟ آیا برای جنبش من کاری کرده‌اند؟ آیا نشان داده‌اند که همراهند؟ چطور و چگونه بوده؟ اصلا چند بار بوده؟ آها ۲ بار برای من بیانیه امضا کرده‌اند و ۳ بار تجمع برپا کرده‌اند، پس من هم به همین تعداد و همین شکل مراتب همدلی و ارادتم را به آن‌ها نشان می‌دهم. اسم این اتفاق دیگر همبستگی نیست. این نوعی مبادله است. بر مبنای سود و زیان من است. مثل سوالی که بسیاری از ایرانی‌ها می‌پرسیدند در جربان رفح. فلسطینی‌‌ها کجا بودند؟ چرا از ما حمایت نکردند؟ چرا ساکت بودند؟ پس ما هم کاری به کارشان نداریم. یعنی رنج فلسطینی برای من زمانی قابل درک است که او رنج مرا به رسمیت شناخته باشد. اگر نشناخته باشد، رنج او برای من بی‌اهیمت است و من با او وارد بده‌بستان عاطفی، سیاسی، اقتصادی  نمی‌شوم. در چنین شرایطی همیشه ترس مرا وا می‌دارد و رقابت مرا فرا می‌گیرد که نکند به جنبش خودم کم‌محلی شده؟ نکند جنبش من گم شود؟ نکند دیگر مهم نباشم؟ نکند جنبش من از یاد برده شود؟

حالت سوم که ما به نوعی از آن سخن می‌گوییم و به گمان من دستیابی به آن دست‌‌کم برای من بسیار سخت است، همبستگی است. همبستگی یعنی من به تو که در رنجی چنان یاری می‌رسانم که تو می‌خواهی. من در رکاب تو هستم و با جهت‌دهی تو رنج تو را تسلی می‌دهم. یعنی من چپ ایرانی برایم اهمیتی ندارد که تو در جنبش زن زندگی آزادی بوده‌ای یا نه. من با تو همراهم. چون باور دارم که رنج تو بی‌رحمانه و ظالمانه است و من دوشادوش تو برای زدودن رنجت‌ تا جایی که بتوانم می‌جنگم. آیا گوشه چشمی دارم که تو مرا تسلی می‌دهی؟ خیر! اما آیا خرد خویش را دم در می‌گذارم؟ آیا نگاه انتقادی‌ام را گم می‌کنم؟ آیا ارزش جنبش خودم را کم می‌کنم و دیگر از آن سخن نمی‌گویم؟ خیر، من در همبستگی با توام و اما در همبستگی با تمامی دردها و رنج‌های ستم‌دیدگان هستم. رنج تو فلسطینی سبب نمی‌شود من رنج مردم ایران و مردم روژاوا و مردم شیلی و مردم انگلیس را نبینم. آنچه مادربزرگ نسترن زندگی‌اش کرده دقیقا از این نوع همبستگی بوده. روانش شاد. دل بزرگی داشته این زن.

جز این وقتی به همبستگی نگاه می‌کنم همبستگی می‌تواند شکل نمادین یا ارگانیک داشته باشد. یعنی می‌تواند صرفا در ژست و ادا برای فلسطینی‌ها جلو رود. یا می‌تواند به شکلی ارگانیک چنان که آنان از من طلب می‌کنند عمیق و دل‌خواسته باشد. فرا رفتن از همبستگی نمادین و بیان همبستگی به شکلی که بتواند واقعا تاثیرگذار و عمیق باشد جز از طریق سازماندهی و بازشناسی استراتژی سیاسی میسر نیست. یعنی تمام آنچه در طی ۷۵ سال گذشته برای فلسطین انجام شده بیشتر در قالب همین همبستگی نمادین بوده و خیال خامیست که تصور کنیم بیانیه‌ها، تجمع‌ها و کمپ‌ها سبب آزادی فلسطین خواهد شد. یا رنج آنان را کم خواهد کرد اما می‌تواند بستری برای سازماندهی نیروی جوان و نیروهای عاصی از ستم و استثمار باشد اگر که نیروی چپ بخواهد و بتواند.

مقدمهی تنیده: یادآوری گذشته همواره احضار لحظه‌ای ویژه، چنگ‌زدن به تصویر و یا برش زدن مقطعی از زمان نیست. گذشته در بسیاری از مواقع و به شکل غیرقابل بازنمایانه، به فضا و اتمسفری از محسوسات، به مجموعه‌ای از صداها، مزه‌ها، عطرها، و ملموسات گره می‌خورد و درست از همین رو است که در بیشتر مواقع از محور هر آنچه نمادین است می‌گریزد. آنچه به یاد می‌آوریم تصویر و شاید هم حسی و حالی باشد منعقد شده میان بردارهای زمانی و مکانیِ درهم‌تنیده‌ی ناهمسان و در اکثر مواقع غیرخطی؛ جایی میان اینجا، آنجا؛ آن‌هایی فرّار و غیرقابل اشاره که تنها به میانجی تصویر تجربه‌ای در ذهن و بدن ما ثبت و ضبط شده باشند. ردِ گذشته را که می‌گیریم، چشممان را به دقت به مکان و یا «جایی» می‌دوزیم و در کسری از ثانیه به نقطه‌ای پرتاب می‌شویم که دیگر وجود خارجی ندارد. لاجرم هر به یادآوردنی، مستتر در لحظه‌ی حال، در پیوند با لحظه و تصویری خاص از یکسو، و مجموعه‌ای از عواطف غیرقابل دسترس و انباشته درحافظه‌ی تنانه و ناخودآگاه ما از سوی دیگر خواهد بود. دست در انبان تصاویر گذشته که می‌بریم، آن احساسات نیز، به شکل غیرقابل داوطلبانه پیش روی‌مان ظاهر خواهند شد؛ ترس‌ها،‌ شادی‌ها، سرخوردگی‌های و شکست‌های بسیار، شوق‌هایی که داشته‌ایم، همه در بدن ما ذخیره‌اند. احساساتی که گاه جنبه فردی داشته، اما در بسیاری از مواقع از مجرای تجربیات جمعی‌تر و در دل بستر سیاسی و اجتماعی کلان‌تری واقع شده‌اند.

Feminist Spatial Practices courtesy of Bryony Roberts and Abriannah Aiken on e-flux Website

یادآوری تصاویر و به تبع حسانی‌ات ما، اولین مواجهاتمان نسبت به بی‌عدالتی‌های جنسی و جنسیتی نیز احتمالاً از همین جنس‌اند. حافظه‌ی تصویری و تنانه‌مان را که بکاویم به اشکال متکثر مردسالارانه بشماری، از خانه تا محل کار، در گرماگرم روابط عاشقانه تا محافل روشنفکری، از قوانین اسلامی سبُعانه‌ی تبعیض‌آمیز تا زن‌بیزاری منتشر در عرف و سنت، خواهیم رسید. این خاطرات و آرشیو تجربیات زیسته‌ای که لحظه‌ی «رسیدن» ما به عرصه‌ی فمینیسم را مرئی می‌کند اهمیت به‌سزایی دارند. سارا احمد، در توضیح لحظه رسیدن[1] به مثابه‌ی مفهومی نظری، از قسمی «جهت‌یابی[2]» حرف می‌زند. به عقیده‌ی او، راه و به تبع مسیر ما در این دنیا عطف جهتی که میچرخیم اشکال جدیدی به خود می‌گیرند. به عبارت دیگر، هر پیچش به سمت این یا آن راه، شکل جدیدی از رفتن به سوی چیزها است. در مواجهه با جهات گوناگون، به چیزی و یا جهتی نگاه خیره می‌کنیم، به سمت‌اش خیز برمی‌داریم، به آن «چیز» و «پیرامون» آن توجه‌ای نیت‌مند می‌کنیم و عطف نقشه‌ای و گاه بی‌آنکه مسلح به نقشه‌ها باشیم، به سویش گام برمی‌داریم. ما به سمت چیزها می‌رویم و یا از آن‌ها دور می‌شویم. با همین منطق می‌شود به سراغ نخسین لحظات/تجربیات/ خاطراتی رفت که ما به کرانه‌های بی‌عدالتی جنسی و جنسیتی رسیده‌ایم و قدم در راه شناخت تجربیات تبعیض‌آمیز جنسیتی خود گذاشته‌ایم. رد این خاطرات را در هیچ یک از منابع تاریخ‌نگاری بدنه نمی‌توان یافت. مختصات این تجربیات از مجرای تن-سوژگی‌های ما و تنها به دست خودمان رقم خواهد خورد. ثبت آن‌ها نیاز به نقشه‌نگاری‌های بینامقطعی دارد که جغرافیای درد، شکنندگی، شادی، غرور و مقاومت را فرای مرزهای حقیقی می‌جویند. نقشه‌ای که نسبت به ساختارهای متفاوت خشونت، اشکال مرئی و نامرئی قدرت مردسالارانه در نسبت با طبقه، ملیت‌ها، جنسیت و مذهب، حساس است. تلاش تنیده بر آن است تا به سراغ نخستین مواجهات و خاطرات خرد و ریزپایه‌ی افرادی برود که به دلایل مشابه و گاه متفاوت نسبت به روابط جنیستی و قدرت حساس شده‌اند و سپس در پی تغییر آن برآمده‌اند. از مجرای نقشه‌های پیش رو و به میانجی قسمی یادآوری جمعی سعی می‌کنیم تا به کرانه‌های این حساسیت‌ها نزدیک شویم و داستان «رسیدن» ها را نقل کنیم. در این کنش حفارانه، تنیده به سراغ فعالین حوزه زنان و جنسیت رفته و خاطرات اولیه‌ی و مواجهات نخستینشان را در نسبت با روابط قدرت و جنسیت انکشاف می‌کند. امیدمان بر آن است که این تکه خاطره‌ها، منفرد اما کوک‌خورده به تکه‌های دیگر، تصویر جامع‌تری از تجربیات زیسته‌ی ما در مواجهه با مردسالاری پنهان و آشکار منتشر در جامعه ارائه دهد.

خاطرات و داستان‌های نقل‌شده در این بخش متعلق به افراد حقیقی هستند. با این وجود، برای تکریم حریم خصوصی افراد و در جهت آنکه خاطرات و تجربیات زیسته‌شان محفوظ بماند از حروف الفبا به عوض نام افراد استفاده شده است. هرچند که این تمهید، استفاده‌ی حروف الفبا به عوض نام‌ها، در ادامه‌ی سنت فمینیستی است که دیری است در فضای خفقان و استبداد سیاسی در ایران حاضر به امری متداول بدل شده است. این سنت ابداعی، با بازیگوشی زیرکانه‌ی مستتر در خود، ضمن حفظ حریم امن برای کنشگران حوزه‌ی زنان، به سردرگمی دستگاه سیاسی مردسالار و بی‌درایت حاضر در شناسایی فعالان حوزه‌ی زنان انجامیده است— با این وجود، ایراد اصلی چنین سیاست نامی[3] گمنام ماندن همیشگی ما، سوژگانی که می‌نویسند اما نامشان در انبوه نام‌ها در محاق باقی می‌ماند، خواهد بود؛ امری که پیش‌تر مفصل درخصوص‌اش نوشته‌ایم.خاطرات در این مجموعه شکل و شیوه‌ی نقل یکسانی ندارند و صورت‌بندی هر فرد از کنش یادآوری شیوه‌ی منحصربه‌فرد خود را خواهد داشت؛ شیوه‌ای که تلاش دارد «منِ» واحد فرد را در تن متکثر و چندگانه‌ی دیگران به رسمیت بشناسد و به آن صدا دهد. خاطرات منظومه‌ای از روایت‌های پراکنده و از حیث زمانی غیرخطی‌اند. گاهی از منظر ضمیر سوم شخص و در قالب دانای کل روایت شده‌اند تا فاصله فرد بازگوکننده با راوی درونی خود حفظ شده و سوژه‌ی منفرد را به قسمی سوژه‌ی تاریخی زمینه‌مند بدل کند. در حالی‌که برخی از روایات از مجرای گفت‌وگوهای عمیق دو یا چند نفره به بیرون آمده‌اند، برخی دیگر واگویه‌های فردی‌ای هستند که از مجرای تصویر/تصاویری از گذشته و ردی که بر تن و جان نویسنده انداخته است، عبور می‌کنند. این شکل از متفاوت بیان‌کردن خاطرات ضمن حفظ خصلت تکینه‌ی هر راوی، بدن هر یک ما را به تنی جمعی پیوند می‌زند؛ تن‌هایی متصل اما منفصل که از تنگناهای عاطفی یکسان و متفاوتی عبور کرده‌اند.

توضیح تکمیلی: خاطرات ک متشکل از اپیزودهای متفاوتِ تاریخ زیسته‌ای هستند که به نحوی از انحاء لحظات تبعیض را مرئی می‌کنند. مجموعه خاطرات زیر، به شکل غیرمنسجمی حول موضوعاتی چون «فرار»، «انشعاب»، «دوستی»، «خروج»، «قراریافتن»، «انتقام»، «سرکشی»، «بازپس‌گیری» و «پناه» شکل گرفته‌اند. منظومه‌ای از خاطرات پراکنده، نگاتیوهایی از یک فیلم بلند سینمایی که با ریسمان احساس فقدان در زمان‌های متفاوت به یکدیگر متصل شده باشند. در این میان، در میان تل خاطراتی که جملگی فقدان را در تنی زنانه عینیت می‌بخشند، تنها لحظه و لحظه‌های «بودن در میان جمع‌های زنانه»، بستری برای گفتن از خود و شنیدن دیگری، مفری برای بازتعریف و ابداع خود، احساسی متفاوت از جنس شور به ک بخشیده است. مجموعه احساساتی که چیزی از او کم و بخشی به او اضافه کرده و او را به کرانه‌هایی کشانده که نسبت به جنسیت خود و دیگری بیش از پیش حساس باشد؛ همین حساسیت است که موجد می‌شود در راه/جهت عدالت جنسی و جنسیتی بکوشد، مقاومت کند، بشکند، به زمین بیافتد، برپاخیزد و انقلابی در خود و شاید دیگری برپا کند. تل این خاطرات، تا خوردن روابط قدرت مرئی و نامرئی به روی یکدیگر، سالیان بعد ک را مشخصاً به سوی مطالعه‌ی عمیق‌تر جنسیت و برساخت‌هایش در نسبت با قدرت فرامی‌خواند.

ک

اپیزود (۱): تهران، روز، داخلی، خانهی ک

دختری هفده-هجده ساله روی فرش ماشینی دل مرده‌ای نشسته به تختخوابش تکیه داده است. عصر تابستان است و طنین صدای کودکان خردسالِ کوچه رشته‌ی افکارش را پاره می‌کند. آفتاب پررمق و جاندار تیرماه برگوشه‌ی سمت راست اتاق، جایی میان آینه و دیوار، کج تابیده. ک خط مورب اشعه‌ی آفتاب را از میان مژگانش می‌گیرد و نگاهش را از آنجا می‌دوزد به سقف. آه عمیقی می‌کشد و چشمش را برمی‌گرداند به صفحه‌ی کتاب جایی که وولف می‌گوید نوشتن و مستقل بودن برای زنان در گرو داشتن سقفی از آن خود است و داشتن 500 پوند در ماه. نگاهش از روی کتاب سر می‌خورد روی نقش‌های بدسلیقه و چرک قالی که بوی روزمرگی و شوینده می‌دهند. انگار دارد به امکان محقق کردن آنچه می‌خواند فکر می‌کند؛ 500 پوند!!! از کجا باید می‌آمد این 500 پوند؟ و چرا اصلاً پوند… پوند نه گیرم 500 هزار تومان! نداشت. نمی‌توانست داشته باشد. صدای مجری‌های کم‌عمق و بی‌مزه‌ی شبکه‌های ماهواره‌ای از لای در می‌ریزند داخل اتاقش. صدای نخراشیده‌ی آن‌ها، حضور مستمر پدر با آن خلق کج‌اش در خانه که حالا بیش از ده سال است از بازنشستگی‌اش گذشته، با خاکستری جو خانه در هم می‌آمیزد. آن‌چه عصرهای طولانی تابستان را طولانی‌تر و عبوس‌تر می‌کرد همزیستی بلندمدت‌ترش با پدر در خانه بود. سال را انگار از مهر تا خرداد دوست می‌داشت. به عکس همه‌ی همسالانش، آن هشت‌ساعت سپری‌شده در مدرسه برای ندیدن پدر برایش غنیمت بود. بودن پدر در خانه یعنی امکان احضار هر لحظه‌ی پلیس، ناظم، زندان‌بان، کمیته- یا بعدتر گشت‌ارشاد… بیدار شدن ساعت داشت، خوردن و چگونه گشتنش در خانه نیز هم. پوشیدن آن شلوارهای بلند در عصر روشن اما گرفته‌ی تابستان، وقتی که افسار خنک‌کننده‌ی هوا هم در دستان پدر بود، کلافه‌اش می‌کرد. پا و دستان نه‌چندان برهنه‌اش را نه تنها از دیگری، آن مردان لابد نامحرم بیرون از خانه، که از چشمان حریص و مقتدر پدر هم باید می‌پوشاند. تمام فکر ک آن بود که چطور می‌شد از آن خانه‌ی عبوس فرار کرد؟ آنجا که همه جا بود جز خانه. چه‌چیز یک خانه را خانه می‌کرد، می‌پرسید؟ قدیمی‌ترها می‌گفتند چهاردیواری-اختیاری. اختیار اما برای که؟ آنکه صاحب‌خانه بود؟ صاحب یک خانه لابد کسی بود که سرمایه‌اش را داشت. به نظر ک اما صاحبان خانه کسانی بودند که توانایی کوک‌کردن سازهای ناکوک، بخوانید تفاوت‌ها را داشتند. آن کسانی که دلمشغول مراقبت از دیگری بودند. مادرش آخرین ظروف شسته‌ی نهار را خشک می‌کند و در سکوت می‌رود در اتاق کناری تا به قول خودش دمی از کار خانه بیاساید و بیافتد روی تخت. ک می‌خواهد از خانه بیرون بزند، به چه بهانه‌ای نمی‌دانست. دلش شور می‌زد… دلش همیشه شور می‌زد.

پدرِ لمیده به گوشه‌ی مبل بی‌طاقت می‌شود. راهش را می‌کشد می‌رود سراغ مادر که چشمم چند دقیقه‌ای است گرم شده. در را به تخته می‌کوبد عامدانه که بیدارش کند، به بهانه‌ی اینکه چرا این وقت عصر خوابیده‌ای! مادر قلبش می‌تپد و از خواب سبک عصرگاهی‌اش می‌پرد. صدای آن تپش می‌خزد زیر پوست ک. مرد گنده‌ی 60 ساله منتظر بهانه‌ای است که صدایش را بریزد وسط پذیرایی خانه. مادر که می‌گوید می‌رود پیاده‌روی عصرگاهی تیر آخر را می‌زند. فریاد می‌کشد که هیچ‌وقت در آن خانه همدم نداشته است. حمله می‌کند به سوی مادر… روسری‌اش را می‌کشد که لازم نیست جایی برود… گلویش را می‌گیرد… مادر از منتهای گلویش جیغ می‌کشد و ک او را همراهی می‌کند. جلوتر از مادر لباس‌هایش را می‌پوشد و با هم می‌زنند از خانه بیرون! این از خانه بیرون زدن اما، بیرون زدن از نظمی بود که خشونت را به خانه و بیرون از آن محدود می‌کرد. ک باید می‌فهمید چطور ساختارهای معیوب آن بیرون این دوتایی درون و بیرون را ساخته‌اند. باید می‌فهمید چرا این مرد بیخود عربده می‌کشد و آن بیرون آب از آب تکان نمی‌خورد!

اپیزود (۲) تهران، غروب، داخلی، کافه تمدن

در کافه نشسته‌اند منتظر آن نسکافه رقیقی که در لیوان سرو می‌شد و آن زمان نامش قهوه بود. پک عمیقی به سیگار می‌زند و چشمش را می‌دوزد به چشمان پسرک ظاهراً عاشق. راست‌راست در چشمش نگاه می‌کند و می‌گوید کتاب‌ها و مجله‌های زرد بخوان. می‌گوید که احساس می‌کند رقیب جدی‌ای پیدا کرده است و نامش جامعه‌شناسی است. ملتمسانه به چشمان ک نگاه می‌کند و می‌گوید که مرا بیشتر از متون مارکس و انگلس و کتب جامعه‌شناسی‌ات بخواه. بر این علاوه، از ک می‌خواهد که سرش به زندگی خودش باشد و نخواهد تا با آموزه‌های فمینیستی خود عشاقی که از زندگی مشترک اما ناعادلانه‌ی خود راضی هستند را ناراضی کند. ک از حجم این خودخواهی مبهوت است. سکوت ماسیده بر فضا را می‌شکند و می‌گوید:

ک: فکر می‌کنی برای چی جامعه‌شناسی می‌خونم پس؟ که همین جوری بر و بر بشینم نگاه کنم و هیچ‌چیز و هیچ‌کس رو نقد نکنم که مبادا شیرازه‌ی زندگی عاشقانه‌شون بهم بخوره؟

ف: اصلاً به تو چه ربطی داره که بخوای دخالت کنی؟ چرا نمی‌تونی عقایدت – بر عقاید تاکید مضحکانه و از بالا به پایینی می‌کند- رو برای خودت نگه داری؟ من لعنت می‌فرستم بر گور هر کسی که به تو گفت بری جامعه‌شناسی بخونی… اون کسی که این رابطه‌ی عاشقانه به این قشنگی رو خراب کرد.

ک فکر می‌کند عاشقانه!!!‌ بهتر است بگوید ایدئولوژی عشق؛ همان ابزاری که عادت دارد تمام ناسازه‌های یک رابطه را همگن و تفاوت‌ها و مختصات معوج جنسیتی را پای احساسات تاریخی مکرر قربانی کند. جهان بسته‌ی ایدئولوژیک بود چرا که جمله‌ی «ساعت هشت خانه باش» را می‌گذاشت پای نگرانی و دلسوزی و عشق لابد. ایدئولوژی بود چرا که شوقش به بحث‌های فمینیستی و جامعه‌شناسی را با «آهان» جمع و جوری بی‌پاسخ باقی می‌گذاشت، و دعوتش می‌کرد تا اطلاعات هفتگی بخواند. ایدئولوژی بود چون هر بار که حرف اداره‌کردن خانه می‌آمد وسط، با «عزیز دلم» مغرضانه‌ای می‌گفت، «کار که بکن! اما در نهایت من گوشت می‌خرم و تو ماکارونی»! وخ که چه خامی کرده بود ک برای ادامه‌ی رابطه‌ای که هیچ‌گاه آن دو را بهم وصل نمی‌کرد؛ رابطه‌ای که از زمان آشکار شدن حساسیت‌های جنسیتیِ ک بر محور تکرار، ملال و چالش‌های بی‌پایان گشته بود. بدون اندکی نوآوری… بی‌آنکه فکر کند رابطه یعنی ابداع هر روز خود؛ همانقدر وحشی… همانقدر رونده… یا که نه اصلاً کاشتن، هرس‌کردن، برچیدن، قلمه‌زدن،‌ جوانه‌زدن، شکفتن، رشد کردن، امتداد یافتن، دروکردن، خشک‌شدن، افتادن و دوباره کاشتن. برای داشتن چنین نگاهی به رابطه بیش از اندازه جوان بود! این جوانی و خامی از قضا رهایی‌بخش هم بود. از عاشق سینه‌چاک اصرار به ندانستن و زیاد نخواندن ک، از ک سرکشی و هرچه بیشتر غرق‌شدن در حوزه‌ی زنان، جنسیت، روانکاوی و هر آنچه مسلح‌ترش می‌کرد. می‌گوید مسلح چون تئوری را تا مدت‌های مدید به مثابه‌ی قسمی سلاح می‌دید. یاد اولین جمله از کتاب «تئوری به مثابه‌ی عمل رهایی‌بخش» بل هوکس می‌افتد جایی که می‌نوشت: «به سراغ نظریه آمدم چرا که آسیب‌دیده بودم! دردی چنان در کنه‌ام لانه کرده بود که نمی‌توانستم به زندگی ادامه دهم. می‌خواستم که درد پر بکشد و برود و نظریه مجرایی برای آن و مفری برای رهایی از آن درد بود.»[4] گویی رهایی از درد از مجرای نظریه‌ها سبقه‌ی طولانی در میان فمینیست‌ها داشت و ک نمی‌دانست. ردش را در میان نظرات دیگر نظریه‌پردازها هم دیده بود. مثلاً آن سوتکویچ[5] جایی که می‌نویسد: «حیات فکری‌ام یکی از استراتژی‌های نجات‌دهنده از افسردگی بود برایم و من اغلب در میان مفاهیم نظری و بحث‌هایی که از مجرایشان می‌توانستم خودم و تجربیاتم را در بستر مباحث وسیع‌تری جاگیر کنم به آرامشی عمیق می‌رسیدم[6].» ک می‌دانست جایی از کار ایراد دارد. می‌دانست که برای یافتن سؤالات تنیده با زیست روزمره‌اش باید از بستر رابطه‌ی ملال‌انگیز و درجازننده‌ای که درش گیر کرده بود بزند بیرون. نظریه توانمندترش می‌کرد و بر حس زیبایی‌شناسی‌اش صحه می‌گذاشت. او اشتباه نمی‌کرد.

اپیزود (۳) شب، خارجی، تاکسی انقلاب به تجریش

معمولاً کافه‌های انقلاب قرار می‌گذاشتند به اصرار ک. همو که هر روز کوله‌اش را از کتاب‌های جامعه‌شناسی ادبیات گلدمن، مصرف بوردیو و مقاله‌های چودروف و ژولیت میچل می‌انباشت و می‌رفت به سمت کافه یا کتابخانه‌ای تا از وزوز صدای پدر در سرش رها شود. در تاکسی انقلاب به تجریش که می‌نشست دو جمله می‌افتادند روی‌هم. پدر که می‌پرسید «تا حالا کجا بودی؟» و ف که با ملغمه‌ی صدای عاشق نگران و آنی که سودای کنترل‌اش را داشت می‌گفت: «کاش اس ام اس می‌دادی وقتی رسیدی»! در تاکسی یک چشمش به ساعت بود و چشم دیگرش به یافتن تکه دستمالی تا ماتیک ماسیده از عصر را برای رسیدن به خانه پاک کند. سیاهی پخش‌شده‌ی زیر چشمش را با چیزی نمی‌توانست بپوشاند جز عینک گرد بزرگی که تا وسط دماغش می‌آمد پایین. اینچنین وقت داشت که به محض رسیدن به خانه، بعد از دادن آن سلام خشک و خالی و گفتن آنکه چقدر اتوبان ترافیک بود، بخزد داخل دستشویی و رد سیاهی را با دستمالی مرطوب بزداید جوری که نشانی از آرایش در صورتش نباشد. بی‌خیال صدای منتشر پدر در فضا می‌رفت به اتاقش و در را می‌بست و می‌نشست به خواندن. در تئوری‌ها لانه می‌کرد، پناه می‌گرفت بین شانه‌هایشان. شاید نجاتش می‌دادند.

Courtesy of Pariplab Chakraborty

اپیزود (۴) روز، داخلی، خانهی دال، کالکتیو فیلم فمینیستی

تمام دل‌خوشی ک به آن جلسه‌های فیلم فمینیستی بود که یک روز در ماه، شامگاه، وقتی همه از کارهای کارمزدی روزانه‌شان برمی‌گشتند، هر بار خانه‌ی یکی از اعضای گروه برگزار می‌شد. هرکس از طرفی می‌آمد. بیشترشان اعضا دانشجویان دانشگاه علامه و از فعالین کمپین یک میلیون امضا بودند. خود ک مثلاً. با آن‌که دانشگاه آزادی بود لای بچه‌های علامه بُر خورده بود. جلسه‌های فیلم قرین شده بودند با جلسات کتابخوانی متون فمینیستی که کوچک‌تر برگزارش می‌کردند. اولین کتابی که خواندند دورهم «نقد و نظر: درآمدی جامع بر نظریه‌های فمینیستی» نوشته‌ی رزمری تانگ بود با ترجمه‌ی روان منیژه نجم عراقی. از آن زن‌های محشر بود منیژه؛ سخت و ایستاده بر جا، کماکان عاشق و شوریده‌حال. چپی دوآتشه که تعریفِ متفاوتی از رابطه‌ی عاشقانه داشت و میراث‌اش را برای ک با شور و حال تعریف می‌کرد. بر سر عشق که باهم گپ زده بودند در چشمش ردِ کیفِ عصیان دیده می‌شد. ک دیده بود که وقتی معجون عشق، سرکشی، آگاهی جنسیتی و عدالت‌خواهی در هم می‌آمیزند چه ردی بر جان آدم می‌اندازد. همین تعریف را، همان که از تجربه-تن منیژه بیرون آمده بود را چراغ راهش کرد. احساس کرد رابطه‌ی عاشقانه اگر قرار نباشد از او آدم دیگری بسازد یک جایش می‌لنگد. بعدها هر چه بیشتر در جلسه متن خواندند ک بیشتر نسبت به آن جمله‌ی «نگرانت هستم ساعت هشت خانه باش» شک کرد. جلسات فیلم هم همین کرد و کار را داشت منتها همواره یک چشمش به رابطه‌ی میان جنسیت و سیاست به معنای کلانش بود. فیلم‌ها به نحوی از انحا به سوژگی و تن زنانه می‌پرداخت و در تقاطع با طبقه، نژاد، سکسوالیته و از آن مهم‌تر جنبش‌های اجتماعی و انقلاب‌ها قرارشان می‌داد. از مقاومت‌های زنان در جنبش حق رأی در آمریکا گرفته تا مساله‌ی زنان سیاه‌پوست در مزارع پنبه آمریکا، اتحادیه‌های کارگری و مساله‌ی مادری، تشکیل صنف کارگران جنسی، فاجعه صبرا و شتیلا تا بیرون زدن از ارتباط ملال‌انگیز زناشویی در پل‌های مدیسون کانتی و گونه‌ی متفاوت عاشقی در اشک‌های تلخ پترا فون‌کانت را دیده بودند. خوبی فیلم‌دیدن در جمع پیوند زاویه‌دیدها، نظرگاه‌ها و تخیل‌های متفاوت به یکدیگر بود. برای هر فیلم تقسیم‌کار صورت می‌گرفت و اینچنین کار جمعی بخشی از هویت گروه می‌شد. بخشی وقف استتیک فیلم و اطلاعات سینماتوگرافیک آن بودند. برخی به اطلاعات زمینه‌ای و حول‌وحوش کیستی کارگردان می‌پرداختند. برخی دیگر بستر اجتماعی و سیاسی فیلم را توضیح می‌دادند. از همه مهم‌تر جاگیرکردن خودشان به مثابه‌ی سوژه در دل فیلم‌ها بود. با شخصیت‌ها همذات‌پنداری و یا مخالفت می‌کردند. مثلاً اگر زنِ درونِ فیلم 4 ماه و سه هفته و دو روز بودند، هنگامی که بار سقط جنین مخفی را به دوش می‌کشید و در عوض برای محقق کردنش هم باید با کسی می‌خوابیدند… چه می‌توانست رخ دهد؟! ک و هم‌پیمانانش در آن گروه، آمده از بستری که به غایت زن‌بیزار بود، در آن موقعیت چه باید می‌کردند؟ تلخ بود… بحث‌ها خشم و در اندک مواردی خوشی‌های زیسته‌ی درونی‌شان را فعال می‌کرد. از آن مهم‌تر اما پیوندها و شبکه‌هایی سوژه‌سازی بود که به بهانه‌ی فیلم محقق می‌شد. از مجرای تصاویر و احساسات درون فیلم‌ها فقدان و تجربیات زیسته مخدوش جنسیتی‌شان بیرون می‌زد؛ با این وجود، تخیل‌ها و ساختن و کنارهم بودن‌ها هم. ک و بسیاری دیگر از اعضای گروه پیش از جلسات فیلم و پس از آن آدم‌های سابق نبودند.

اپیزود (۵) روز، داخلی، دفتر ازدواج و طلاق

شب پیش از ازدواج به مشاجره‌ای شدید حول شروط ضمن عقد گذشته بود. ک پیش‌تر، حسب اطلاعاتی که از دوستان حقوق‌خوانده‌اش گرفته بود، می‌دانست که واگذار کردن حق طلاق، حضانت، خروج از کشور، تحصیل، کار و تصاحب اموال مشترک و قید آن‌ها در سند ازدواج حامل هیچ‌گونه ضمانت اجرایی نخواهد بود. اصرار کرده بود که بروند دفترخانه‌ی اسناد رسمی و وجهی قانونی به آنچه زیرلفظی گفته شده بود ببخشند، اگر قانونی اصلاً در کار می‌بود! پسرک دندان ساییده بود از خشم که پدرش چنین جسارتی را برنخواهد تابید و مگر می‌شود عروس از همان ابتدا بر طبل جدایی بکوبد و بر وعده‌ی متارکه پای بفشرد. ک کوتاه نیامده بود. به محضر که رسیده بودند، نوبت به امضاکردن آن طومار بلند بالا که رسیده بود، دستانش می‌لرزیدند. کج و کوله امضا کرده بود و به شوخی لوس پدر پسرک، وقتی به عوض «عروس رفته گل بیاره» گفته بود «عروس رفته است تظاهرات» کمرنگ و کج خندیده بود. چیزی ته دلش را چنگ می‌زد. نکند آن حقوق مصادره‌شده‌ی تاریخی و حالا مانده در دستان پسرک برای همیشه از دستش می‌رفتند!؟ به نگین‌های تراش‌خورده‌ی روی حلقه چشم دوخته بود که تنگ کنارهم نشسته بودند. عرقِ کف دستانش چسپید روی کاغذ پرپریِ دفتر بزرگ ازدواج و جوهر آن امضایِ آخرِ «زوجه» را پخش کرد. بزرگان فامیل کِل کشیدند و دفتردار «مبارک باد» ضعیفی گفت از روی عادت. ک می‌بیند که پسرک را کشیده است کنار و یواش دارد در گوشش نجوا می‌کند. می‌شنید که دارد منعش می‌کند از ثبت کردن حقوق به صورت رسمی در دفترخانه. دفتر درازقد را می‌بندند و با خنده‌ی خنزر پنزری از اتاق می‌زنند بیرون. به غیر از سند ازدواج، چیزی در هیچ‌جای دیگر نمی‌نویسند. همه در حال ترک دفترخانه‌اند به جز ک که می‌داند از پله‌های این محضرخانه به زودی برای جاری کردن صیغه‌ی طلاق و بازپس‌گیری آن حقوق بالا خواهد رفت. چشمش را می‌دوزد جایی و پوست لبش را با دندان می‌کَند. دلش از تصور خودپس‌گرفته‌شده اش آرام و قرار می‌گیرد؛ راست می‌آید بیرون و در را پشت سرش می‌بندد.

ایپزود (۶) روز، داخلی، ورودی دانشجویان دانشگاه آزاد اسلامی

ساعت ده دقیقه از یک گذشته بود و برای کلاس یک‌ظهر با آن استاد سخت‌گیرش فی‌نفسه دیرش شده بود. مانتوی مشکی‌اش تا سر زانو می‌آمد و مقنعه به سر داشت. یک ور مقنعه را داده بود پشت گوش تا بادِ گرمِ تیر ماه کمی گردن عرق‌کرده‌اش را خنک کند. چهره‌ی رنگ و رورفته‌اش را با یک مداد آبی زنگاری و ماتیک بی‌رنگ، کمی پررنگ‌تر از رنگ لبانش، جان داده بود تا بگوید فرق مردگی با زندگی را می‌داند مثلاً. کوله‌اش را یک‌وری انداخته و بود و سرش تا چانه داخل کتابش بود. تا اواسط خیابان مکران جنوبی آمد و به صورت شهودی پیچید داخل بوستان دهم. سردر دانشگاه آزاد اسلامی- واحد تهران شمال را از گوشه‌ی چشم دید و همزمان ورودی خواهران و جایگاهِ کماندوهای سیاه‌پوشش را. عجله داشت و راه‌رفتنش بیشتر به دویدن می‌مانست. دویدن و تظاهر به خواندن کتاب به صورت همزمان به بدنش حالت عجیبی بخشیده بود. یک قدم مانده بود که از در ورودی رد شود که صدای زنِ چادری آن ور شیشه نگه‌اش داشت. صدایش کرده بود کارت دانشجویی می‌خواست. گفت که عجله دارد و آمد راهش را بکشد و برود که آن یکی پرید و در چهارچوب در ایستاد. ک به اجبار سرتا چانه رفته در کتابش را آورد بالا. خط زنگاری پشت چشم و لایه سرخ روی لبش دیده شد. همزمان به یاد دوران دبیرستانش افتاد، هنگامی که ابروهای قیچی‌کرده‌اش را زیر چتری موها پنهان کرده بود تا از چنگ ناظم مدرسه در امان باشد. همان زمان هم تمهید کارسازی نبود و لو رفت. کتاب و عجله هم این‌بار نتوانست جلوی درگیری فیزیکی بین او و چادرپوش‌های بپای دم در را بگیرد. کارت را نگاه داشت و گفت صورتت را با دستمال مرطوب پاک کن. ک امتناع کرد. مقنعه‌اش را کشید و یه‌وری هل‌اش داد. ک به تخت سینه‌اش کوبید که دستش را از مقنعه بکشد. کارت را نگه داشت و گفت که برود حراست دانشگاه. ک راهش را کشید و آمد بیرون؛ بی‌آنکه لحظه‌ای به آن کارت لعنتی و دردسرهای بعدش فکر کرده باشد.

اپیزود (۷) شب، خارجی، ماشین دربستی خیابان ملاصدرا

آب‌طالبی‌های خنک را گرفته بودند دستشان و ایستاده بودند بَر شریعتی تا ماشینی برای ملاصدرا دربست کنند. ک داشت سال آخر راهنمایی را تمام می‌کرد و از موارد شب‌هایی بود که اجازه داشت خانه‌ی دوست پنج‌سال بزرگ‌تر از خودش بماند. شوق شبی دور از خانه حس استقلالش را تقویت می‌کرد. ساعت از نه گذشته بود و کماکان منتظر بودند. پیکان زرد نه‌چندان سالمی توقف کرد کنار پای‌شان و توافق کردند سر 10 تومان، از شریعتی به ملاصدرا. پول زیادی بود. دوستش اما حقوق‌بگیر بود و ک را مهمان می‌کرد. نشستند در ماشین و آدرس را دادند به راننده؛ پسرک بیست و یکی دوساله‌ی قبراقی بود که شوق رانندگی شبانگاه چابک‌تر نشان‌اش می‌داد. خاطره می‌گفتند و در میانه‌ی هورت‌کشیدن آب‌طالبی ریز می‌خندیدند. ل از کلاس حساب‌داری می‌آمد و مقنعه‌ی رنگ‌ورو رفته‌ی مشکی‌ای پوشیده بود. کلاسشورش عریض بود و سه-چهار سانتی قطر داشت. ک روسری کرمِ سُری به سر داشت. در اتوبان که انداختند هر چند دقیقه یکبار باد می‌بردَش. بار آخر که لیز خورد گذاشت همان‌جا، روی شانه‌اش بماند. صدای باد مجبورشان می‌کرد بلندتر حرف بزنند و خنده‌ها هم گاهی قهقهه می‌شدند. راننده آمد خوشمزگی کند و از مزه‌ی آب‌میوه‌ها پرسید. اینکه می‌تواند یک قلپ بخورد یا نه. ک و دوستش حرفش را گذاشتند پای ساده‌لوحی و خوشمزه‌بازی، یا چه می‌دانم لاسیدن یه پسر جوان بیست و اندی ساله با مسافران دختری که می‌خندیدند و نه شب گذشته لابد، هنوز در خیابان بودند. خیابانی که باید را نپیچید و به دروغ گفت که اشتباه کرده است. هر چه بیشتر از مقصد دورتر می‌شد، قلب ک و ل بیشتر به تپش می‌افتاد. درست مثل داستان‌های مؤخر خفاش شب و مشابه‌هانش شده بود. دستان ل در دست ک عرق‌کرده و سرد مثل گلوله‌ی یخ بودند. پسرک سعی کرد یکبار دیگر چانه‌زنی کند. چیزی شبه سکسی گفت و ک ادامه‌اش را به اطوار گرفت. همزمان با رهاکردن دستان ل، کلاسورش را آرام به روی پای خودش می‌کشید. با همان اطوار داغ به راننده گفت که بایستد تا کامی بگیرند. ماشین لکنده شیهه‌ای کشید و سخت ترمز کرد. پسرک رو برگرداند تا چهره‌ی طناز ک را بهتر ببیند… بنگ!!!‌ ک جستی زد و با تمام قوا کلاسور که وزن خوبی هم داشت کوبید وسط فرق سرش. سرش تاب خورد و رفت سمت شیشه. تا از منگی در بیاید ک و ل دوان دوان به کوچه‌ی پشتی تاریک و بی‌نور رمیده بودند. قلبشان درون دهانشان می‌تپید و خون جهیده بود تو صورت‌هایشان. چه شانسی آورده بودند!

اپیزود (۸) عصر، داخلی، کالکتیو دانشجویان چپ

پیش از آنکه اولین شماره‌ی مجله‌ی زیرزمینی‌شان بیرون بیاد، کمیته‌ی زنان اعلام موضع کرده و صریح گفته بود که مایل است موضوعات مربوط به حوزه زنان، جنسیت و چپ مستقیماً با نظارت خودش تعیین شود. علی‌رغم آنکه در یک کالکتیو کار می‌کردند و باید تمامی امور از مجرای نظر همه‌ی اعضا می‌گذشت، موضوعات مربوط به حوزه‌ی زنان پیش از آنکه نظر ک و دوستانش را خواسته باشند تعیین شده بود. ساعات زیادی صرف مختصات مدیریت گروه به شکل افقی و کمیته‌محور کرده بودند و حالا، وقتی می‌دیدند موضوعات بخش زنان به صلاح‌دید و مصلحت همه به غیر از خودشان تعیین شده، از تعجب وا رفته بودند. آنچه بیشتر از همه توجه ک و دوستان فمینیست‌اش را به خود برمی‌انگیخت، شکل نامرئی و عمودی هرم قدرت بود، آنهم درست پس از آنکه ساعت‌ها در مورد مأموریت اصلی گروه، یعنی ساختار افقی و دموکرات گروه به بحث نشسته بودند. پرونده‌ی «فلسطین» بسته شده بود و بخش زنان نیز مطالبی آماده داشت اما نه‌چندان حسب میل خودشان. جلسه عصرگاه برگزار می‌شد و ظاهراً همه‌چیز مرتب بود. ک و دوستانش کمی پیش از جلسه گرد آمده بودند! برای بحث بر سر امر مهمی! آن‌گاه که گروه بر سر تأیید نهایی تاریخ و چاپ‌خانه به بحث نشسته بودند، ک و دوستانش برخاستند و اعلام انشعاب کردند؛ آن‌ها همگی، در مقابل دهان‌های بازمانده از اعجاب جمع را ترک کردند.

اپیزود (۹) ظهر، خارجی، خیابان وحیدیه

چیزی به چهار نمانده و ک، برای زودودن گرد ملال از جان و تن‌اش راهی باشگاه ورزشی می‌شود. از آن‌هایی نیست که برای ظاهرش در باشگاه ارزش ویژه‌ای قائل باشد. اصل انگار برایش تکان خوردن و حرکت کردن است. شلوار استرچ نخی را از همان خانه می‌پوشد. یک نیم‌تنه هم زیر مانتوی گشاد اما کوتاهش که تا پایین نشیمن‌گاهش قد دارد. روسری نخی ساده‌ای می‌کشد بر سرش و به عادت همیشه لبه‌هایش را می‌زند پشت گوشش. خنک و ساده راه می‌افتد و خیابان وحیدیه را صاف می‌آید پایین تا برای خواجه نظام تاکسی بگیرد. کسی در راه آگهی پخش می‌کند و یکی به زور می‌چپاند در دستان ک. بی‌حوصله‌تر از آن است که در گرمای تیرماه بخواهد کاغذ، که نسبتاً بزرگ هم هست، بیندازد داخلش کیفش. لوله‌اش می‌کند و می‌گیرد دستش و همان‌جا به انتظار تاکسی می‌ماند. خیابان را از چپ به راست رد می‌کند و می‌رسد سر کوچه‌ی باشگاه که در آن ساعت بعدازظهر نسبتاً خالی است. خیابان را که رد می‌کند چیزی خطاب به خودش می‌شنود. رو برمی‌گرداند. از آن مردهای گولاخ است با بازوهای به زور مواد بدن‌سازی بادکرده. زنجیر طلا روی پوست کلفت گردنش رد انداخته و کله‌ی طاس‌اش را از بدن نه چندان ورزیده‌اش جدا می‌کند. عرق پیراهن مشکی نایلونی‌اش را به تنش چسپانده و همین سینه‌ی کفتری‌اش را برجسته‌تر نشان می‌دهد. جمله‌ی رقت‌انگیزش در سر ک طنین می‌اندازد «جوووون!!! چه کُسی داری… بخورمش». به آن یخ می‌کند و همزمان گُر می‌گیرد. چیزی میان قلبش تیر می‌کشد. کاغذ لوله‌شده در دستانش را فشار می‌دهد و در میانه‌ی نشان دادن واکنش به آن وقاحت و گذر کردن از آن می‌ماند. کاغذ را چونان گرز در دستانش سفت می‌گیرد و مصمم می‌رود به سوی مردک درشتِ توخالی. با کاغذ می‌زند روی شانه‌اش و همزمان می‌گوید؛ «چه گهی خوردی؟» مردی که چهره‌اش تا به حال ناپیدا بود صورت برمی‌گرداند و بی‌معطلی می‌خواباند زیرگوش ک. پوست دستانش کلفت و چرک‌اند. ک نود درجه می‌چرخد و صورتش با شتاب می‌خورد روی آسفالت خیابان. چانه‌اش خراش بزرگی بر می‌دارد بی‌آنکه خونریزی کند. به یکباره، قدرت تمام زنان دنیا می‌ریزد در بدن‌اش و جملگی صدای تک‌تکشان در گلویش جمع می‌شوند. ک مرد را احاطه می‌کند و مستمر فریاد می‌کشد. از فریادش تمام خیابان، از جمله پلیس خبردار می‌شوند. می‌آیند به سوی ک و مردک قطورِ وقیح. پلیس، همزمان که مردک را توبیخ می‌کند از ک می‌پرسد که آیا دختر فراری است!‌ چشمان ک گردتر می‌شوند از تعجب. مرد وقاحت را به منتها خود می‌رساند و به اعتراض به پلیس می‌گوید: «جناب سروان! ببینید چه لباسی پوشیده آخر!»… ک به فریاد کشیدن ادامه می‌دهد. پلیس برایش ماشین دربست می‌گیرد و روانه‌اش می‌کند. تمام دردهای عالم می‌ریزند در دل ک.

اپیزود (۱۰) صبح، داخلی، خانه، سهروردی شمالی

نگاهش را می‌دوزد به برگه‌ی سفید مقوایی قطع بزرگی که درشت وسط‌اش نوشته‌اند: برگ پایان تحصیلات تکمیلی. نشسته است در میان اوراق تحصیلی و دانشگاهی‌اش و می‌خزد زیر پوست تاریخ زیسته‌اش. از جامعه‌شناسی به مطالعات فرهنگی و حالا هم لیست بلندبالایی از دانشگاه‌های جهان برای خواندن مطالعات زنان و جنسیت. هم‌زمان بعد از آن‌همه سال‌های تحصیل، هم احساس آوارگی می‌کند و هم به‌شدت احساس می‌کند که به تکه‌های مشخصی از تاریخ و تجربیات زیسته‌ی خود وصل است. وقتش بود انگار که این تجربه‌ها، تجربیاتی که در آن‌ها خانه کرده بود را بردارد و ببرد جای دیگری از جهان و از دور نگاهشان کند و درباره‌شان بنویسد. بس که نوشتن از آن‌ها، از خودِ خودشان بدون به ارجاع به این یا آن نظریه‌پرداز داشته باشد، به نظرش امری محال می‌آمد. دانش عموماً دست دیگری‌ها، دیگری‌های عموماً مذکر بود. همان‌هایی که نوشتن و چرخیدن و جهت‌یابی حول این مسائل خرد را زیادی دم‌دست می‌دیدند. کجا تکه‌های خود، آن خشونت بافته در زیست روزمره را، در کلاس‌های جامعه‌شناسی یافته بود مثلاً؟ چرا هیچ جایی برای آن دست از تجربیات خیابانی، آن تجاوزهای هرروزه و تکراری، آن خشونت پیچیده در ملال رابطه‌ی عاشقانه، آن حقوق لعنتی از دست رفته دم ازدواج را در آن جامعه‌شناسی خانواده، شهری، انقلاب‌ها و جنبش‌های اجتماعی، نمی‌یافت اصلاً؟! در مطالعات فرهنگی هم تنها همان یک کلاس جامعه‌شناسی جنسیت بود که نسبت جنسیت و روابط قدرت را برمی‌رسید. با این وجود، چیزی اساسی در تولید همه‌ی این دانش‌ها کم بود؛ تن!‌ گوشت و پوست و خونی که در مواجهه و با زیستن در درون ترس‌ها، شکست‌ها، سرخوردگی‌ها، شادی‌ها و هیجانات به غلیان می‌آمد، می‌خروشید، تخمیر می‌شد، زخم می‌خورد، بهبود می‌یافت، مقاومت می‌کرد و به رستگاری احتمالی می‌رسید. رد این تن را باید می‌گرفت. در جای خودش هم باید می‌گرفت. دانش او همزمان باید خانه، خیابان، زندان و رهایی را توامان در برمی‌گرفت. به همان جهت باید می‌رفت. به جهت آنانی که گرچه از بستری دیگر بودند اما امکان تولید چنین دانشی را به رسمیت می‌شناختند. باید به سوی کسانی می‌رفت، که دانش برایشان حول پرسش شکل می‌گرفت و نه امری مقدس که در دستان عده‌ای بود فقط. بشتاب باید می‌رفت. گیرم هر جای دنیا که باشد… مثل دانه‌ای پرتاب می‌شد در جهانی جدید و غرق می‌شد در ادبیات تازه‌ای که قرار بود تن و تجربیات محذوفان جهان را بهم پیوند بزند.

[1] Arrival

[2] Orientation

[3] Politics of Naming

[4] hooks, bell. “Theory as a Liberatory Practice.” Yale Journal of Law and Feminism 4, no. 1 (1991): 1-12

[5] Ann Cvetkovich

[6] Cvetkovich, Ann. “Archive of Feelings: Trauma, Sexuality, and Lesbian Public Culture.” Durham and London, Duke University Press, 200

سما اوریاد

*بازنشر از زمانه

«فمینیسم به بی‌عدالتی‌ها و سرکوب‌ها واکنش نشان می‌دهد، درحالی‌که آنتی‌فمینیسم خواستار استقرار مجدد (نظم پدرسالار) است و حتی اعلام جنگ می‌کند. پس‌رانی بر قسمی فرافکنی مضطربانه در مورد خُسرانی در آینده—و نه صرفاً خسران گذشته—سوار است. پس‌رانی همزمان واکنشی به «دستاوردها» و همچنین منع پیشدستانهٔ پتانسیل‌هاست، مشابه آنچه هربرت مارکوزه در مورد فاشیسم به‌عنوان «ضدانقلابی پیشدستانه» مشاهده کرد.»

-براتیش، دربارهٔ خُردفاشیسم: جنسیت، جنگ، مرگ (۲۰۲۲)

ماه گذشته فراخوانی از سوی جمعی از فعالین فمینیست و زنان در صفحات مجازی گروه‌های مستقل و داوطلب منتشر شد که به رسانه‌ای شدن شدت گرفتنِ سرکوب‌های حاکمیتی علیه بدن زنان و مقابلهٔ حاکمیت با زنان دارای پوشش اختیاری—با اجرای طرحی گسترده با نام «طرح نور»—دعوت شده بود. این فراخوان از کاربران شبکات اجتماعی و افراد منتقد این طرح درخواست کرد که نقدها و نظرات و تجارب خود را از و دربارهٔ سرکوب هرروزهٔ گشت ارشاد و دیگر اشکال سرکوب تحت حاکمیت جمهوری اسلامی ایران با هشتگ #جنگ_علیه_زنان در شبکات اجتماعی به اشتراک بگذارند و طوفان راه بیاندازند. پس از انتشار این فراخوان در صفحات فمینیستی مستقل، و از پی همزمانی این فراخوان با آنچه به‌زعم من نه دیگر صرفاً «جنگ» که همانا «نسل‌کشی» در غزه نام دارد، کاربری از صفحهٔ فمینیستی دیدبان آزار که فراخوان را به اشتراک گذاشته بود اسکرین‌شات گرفت و با برخوردی چماق‌به‌دست و نادیده‌انگارانه در استوری اینستاگرامی‌اش اسکرین‌شاتِ پست مشترک شده در دیدبان آزار را منتشر کرد و با طعن و کنایه به مخاطبان خود در استوری‌اش یادآور شد که این هشتگ درواقع نه در مورد کشتار هزاران زن در فلسطین، بلکه دربارهٔ شرایط زنان در ایران است. این‌همه درحالی است که گروه فمینیستی دیدبان آزار پیش‌تر در دفاع از مردم فلسطین و علیه نسل‌کشی پست‌هایی منتشر کرده بود و رسا اعلام موضع کرده بود.

در همین راستا، چندی بعد، کاربر مذکور به همراه نویسنده‌ای دیگر، چند روز پیش یادداشتی را در زمانه منتشر کردند که در آن نقطه‌نظرات و انتقادات خود را درباره بازتابِ مسئله فلسطین، آرمان «زن، زندگی، آزادی» و بخصوص عبارت «آپارتاید جنسیتی» خاطرنشان کرده‌اند. آنچه مایه شگفتی و البته ناامیدکننده است، مخدوش کردن عامدانهٔ (که اگر سهوی باشد از آن هم بدتر است) دو عبارت مغایر، یا دست‌کم به‌لحاظ گفتمانی و تاریخی بی‌ارتباط با هم—یعنی «آپارتاید جنسیتی» و «جنگ علیه زنان»— در عنوان و متن یادداشت و هم‌راستا دیدن و یک‌کاسه کردن این دو عبارت و کارزارها و مطالبات و حتی سیاست‌های حول آن‌ها از جانب نویسندگان یادداشت است. همچنین آنچه در متن مخدوش شده است، اشاره به ندیدن میدان جنگ «واقعی» و مسئله فلسطین است که—آنطور که متن ادعا می‌کند—از سوی و با هم‌دستی «برخی فمینیست‌های ایرانی» دنبال می‌شود و چنین رویکردی ازنظر ایشان محتوم به تکرار تاریخ جنگ‌طلبانهٔ دولت‌های غربی در منطقه است که با استفاده از ابزار سرکوب و مذاکره با قدرت‌های غربی تقویت و بازتولید می‌شود. نویسندگان تا آنجا پیش می‌روند که به نیروهای مترقی داخل نکاتی را گوشزد کنند و هشدار می‌دهند که نیروهای مترقی داخل نیز—با استفاده از ابزار استعمار و ادبیات جنگ و آپارتاید—درحال بازتولید ادبیات اپوزیسیون راستگرا و دولت‌های جنگ‌طلب هستند و به همین خاطر این نیروها از دیدن رنج و کشتار در غزه درمانده‌اند.

در همین استدلال نیز یک‌کاسه کردن نیروهای متکثر فعال و مشخصاً نادیده‌انگاریِ روشنفکران فمینیست داخل و خارج از ایران چشم را می‌زند، که نه‌تنها با عنوان «فمینیست ایرانی» و سپس نقد این تودهٔ یک‌دست شده سعی بر ندیدن پویایی جنبش فمینیستی و تفکر فمینیستی مترقی بخصوص پس از قیام ژینا و سال‌های پیش از آن دارد، که اساساً از نوعی «روش‌شناسی رو-به-قدرت‌ها» رنج می‌برد. روش‌شناسی رو-به-قدرت‌ها، به‌زعم من، تنها آن صدا و کمپین و نیرو و ایجندایی را لایق خطاب قرار دادن، زدن، نقد می‌داند که دست‌دردست قدرت‌های امپریالیستی و سرمایه‌دار به بازتولید خشونت در کشورهای جنوب جهانی توش و توان می‌رسانند، چه این نیروها خود را فمینیستی بنامند چه مدافع حقوق بشر و زنان در کشورهایی چون ایران و افغانستان—که البته نقد درستی است. مشکل آنجایی نمایان می‌شود که استفاده ازین روش و لنز انتقادی، عامدانه درجهت ندیدن تکثر دیدگاه‌ها و تقاطع ستم‌ها و عاملیت سوژه‌های سیاسی-فمینیستی پیش می‌رود و تنها نقد جایز را نقد به قدرت‌ها و پیاده‌نظام‌های مفلوک و قربانیِ قدرت‌ها (اینجا زنان ایران و افغانستان) جا می‌زند. چنین نگرشی اساساً از ابراز همدلی و همبستگی و دیدن عاملیت سوژه‌ها و همراهی با مقاومت، مبارزه و تلاش‌های خُرد و متکثر و حی‌ّوحاضرِ نیروهای از پایین، مستقل، داوطلب و اغلب جمعی‌کار عاجز است، چرا که در معادله‌ٔ قدرت جایی ندارند و ازقضا همواره تلاش کرده‌اند زیر میز بازی قدرت‌های ارتجاعی منطقه و جهانی بزنند. بجای «این یا آن» (either/or)، سیاست نه این و نه آن (and/and) را مصرانه پی‌می‌گیرند و به همین خاطر خار چشم اکثر نیروهای ارتجاعی و راستگرا شده‌اند.

به همین بهانه، سعی دارم تا عبارت «جنگ علیه زنان» و مفهوم پَس‌رانی (backlash) را معرفی و مختصراً تشریح کنم و ابتدا تأکید می‌کنم که عبارت «جنگ علیه زنان» دخلی به عبارت «آپارتاید جنسی و جنسیتی» ندارد و اساساً تاریخ مفهومی و جنبشی دیگری را طی کرده است و همچنین استدلال کنم که زمان انتشار فراخوان «جنگ علیه زنان»، واکنشی به‌موقع و به‌جا به اجرای «طرح نور» بوده که حاکمیت برای بقای فاشیسم اسلامی‌اش متوسل به آنچه «پَس‌رانی» می‌نامم شده است تا نیروهای فمینیستی و بدن‌های با پوشش اختیاری در سطح شهر را به‌طوری وحشیانه، سیستماتیک، بدوی و حتی تحت‌اللفظی، پَس‌براند. همچنین در ادامه تأکید کنم که این جنگ از آغاز روی کار آمدن حاکمیت فاشیستی جمهوری اسلامی ایران قانوناً— و برخلاف مدعای گزاف یادداشت فوق‌الذکر در مورد ابهام‌آمیز بودن قانون حجاب اجباری— بی‌هیچ ابهامی درحال اجرا بوده است.

جنگ علیه زنان: پَس‌رانی، ابزارِ آنتی-فمینیستی و نو-قُدماییِ نظام‌های فاشیستی

 برای تببین عبارت «جنگ علیه زنان» که به‌تازگی در فضای فارسی‌دان و من‌جمله توسط فمینیست‌های مستقل در فراخوانی که بالاتر بدان اشاره شد، استفاده می‌شود، لازم است تا به کاربرد آن در ادبیات پژوهشی و جنبش فمینیستی اشاره شود و در راستای عبارتی دیگر، یعنی پس‌رانی (backlash) بدان پرداخته و فهمیده شود. اما پیش از آن بهتر است تا به پیشینهٔ استفاده از عبارت جنگ علیه زنان مختصراً بپردازم. تبارشناسی این عبارت به ما کمک می‌کند تا از مخدوش‌ دیدن و کردن مسائل و گفتمان‌ها دوری کنیم و همچنین از میراث مارکسیست-فمینیستی و جنبش فمینیستیِ فراملی علیه خشونت و انقیاد بدن فرودستان و اینجا زنان، متواضعانه بیاموزیم.

جنگ علیه زنان (war against women/war on women) عبارتی برآمده از جنبش‌های فمینیستی است برای تبیین و تحلیل بهتر شرایط زنان. از نخستین‌بارها توسط فیلسوف مارکسیست-فمینیست، سیلویا فدریچی و مشخصاً در کتاب کالیبان و ساحره استفاده می‌شود. کتاب کالیبان و ساحره که به فارسی نیز ترجمه شده است، درباره پروسه کشتار و به انقیاد درآوردن بدن زنان خصوصاً در اروپای قرون وسطی و در پروسه انباشت اولیه در دوران سرمایه‌داری متقدم است، پروسه‌ای که با نام «ساحره‌سوزی» و جادوگرکُشی (witch-hunting) از آن یاد و در کتاب به‌تفصیل بدان پرداخته شده است. همانطور که فدریچی در ابتدای کتاب مشخص می‌کند، «مهم‌ترین پرسش تاریخی مورد بررسی در کتاب این است که چگونه کشتار صدها هزار «ساحره» را که در اوایل دوران مدرن رخ داد می‌توان تببیین کرد، و همچنین توضیح اینکه چگونه ظهور و گسترش سرمایه‌داری مقارن با جنگ علیه زنان بوده است»[i]

در همین راستا، پیشینه تاریخی و مبارزاتی و گفتمانی «جنگ علیه زنان» از جمله به مبارزات فمینیستی دهه هشتاد و نود در ایالات متحده نیز می‌رسد. در سال ۱۹۹۱، سوزان فالودی، خبرنگار و نویسندهٔ آمریکایی-مجارستانی، کتابی با عنوان «پَس‌رانی: جنگی اعلام نشده علیه زنان آمریکایی» را در نقد رسانه‌های جریان اصلی که درصدد نادیده انگاشتن و سرزنش و تخریب دستاوردها و مبارزات فمینیست‌ها و جنبش زنان در آن دهه بودند، منتشر می‌کند. کتاب فالودی در نقد این نادیده‌انگاری و سرزنش، عبارت بک‌لش یا همان پس‌رانی را بکار می‌برد که توسط نظم مردسالار و رسانه‌های جریان اصلی هدایت می‌شدند. بعدها با ظهور اینترنت و شبکات اجتماعی و در سال‌های اخیر و از خلال جنبش‌های فمینیستی در سراسر جهان، از «نه حتی یکی کمتر (ni una menos) در آمریکای لاتین، تا جنبش مبارزه با خشونت جنسی در ایالات متحده تا جنبش علیه منع سقط جنین در لهستان تا جنبش مبارزه با خشونت جنسی در ایران و جنبش زنان افغانستان علیه روی کار آمدن طالبان و دیگر جنبش‌های این سال‌ها تا جنبش ژن، ژيان، ئازادی/زن، زندگی، آزادی در ایران و جهان، هربار که زنان و بدن‌های دیگری‌شده شوریده‌اند، نظام پدرمردسالار درصدد پَس‌ راندن آنان برآمده تا به نظم پیشینی و قرون‌وسطاییِ فالیکِ[ii] خود بازگردد و نظم مستقر خدشه‌دار نشود.

این پس‌رانیِ آنتی-فمینیستی، همانطور که فیلسوف مطالعات فاشیسم و رسانهٔ نو، جک براتیش، در کتاب «خُردفاشیسم: جنسیت، جنگ، مرگ» (۲۰۲۲) شرح و بسط می‌دهد، در فضاهای مجازی و شبکات اجتماعی و توسط گروه‌های فاشیستی و راست افراطی در سال‌های اخیر عواقب کشنده‌ای به‌بار آورده است. براتیش به مانیفست معروف «جنگ علیه زنان» از الیوت راجرز، نوجوان آمریکایی که سال ۲۰۱۴ در اقدامی زن-بیزارانه شش نفر در کالیفرنیای آمریکا را به رگبار بست و ۱۴ نفر را زخمی کرد، اشاره می‌کند که در عنوان مانیفست از عبارت «جنگ علیه زنان» به‌عمد و علیه زنان استفاده شده است تا اعلام کند که اگر مردان نمی‌توانند صاحب بدن زنان باشند، بایستی نابودشان کنند. براتیش همچنین ردِّ خرد و متکثر بروز این جنگ را در جای‌جای زندگی‌های مجازی و آفلاینِ بدن‌های فرودست—و زنان و گروه‌های ال‌جی‌بی‌تی بطور اخص—پی می‌گیرد و نشان می‌دهد که پس‌رانی فی‌الواقع نوعی موقعیتِ اتصالی (conjunctural configuration) درون منطقِ درحال شدت گرفتنِ جنگ علیه زنان است، بدین معنا که در تقاطع امر دیدنی (دولت) و پروسه‌های نامرئی‌تر (خشونت خانگی علیه زنان) قرار می‌گیرد. براتیش با پرداختن به سویه‌های رسانه‌ای درون جوامع نظارتی و کنترلی قرن بیست‌ویکم و با تکیه بر آراء فدریچی نشان می‌دهد که جنگ علیه زنان صرفاً پروسه‌ای رو به گذشته نیست بلکه همواره درحال تطبیق، تولید و بازتولید و پیشروی در اکنون و به اشکال خُرد و کلان است.

همچنین، سارا بنت‌وایزر در کتاب «توانمند: فمینیسم عامه‌پسند و زن‌ستیزی عامه‌پسند» (۲۰۱۸) بخوبی نشان می‌دهد که پس‌‌رانیِ زن‌ستیزانه و کوییر-ترنس*‌ستیزانه در فضای مجازی و با حمایتِ سیاست‌های فمینیسم جریان اصلی و لیبرال پس از جنبش می‌تو و با موج سوم و چهارم فمینیسم در ایالات متحده به سرحدّات خودش می‌رسد تا آنجا که هر کنش فمینیستی توسط نیروهای زن‌-دیگری-ستیز در فضای مجازی و آفلاین با یک «پاسخ و فراخوان» همراه می‌شود. بدین ترتیب، پس‌رانی دیگر صرفاً «واکنشی» به فمینیست‌ها نیست بلکه فراخوانی به حذف آن‌ها از ساحات مختلفِ جامعه و بازگرداندن نظم فالیک و قدماییِ (archaic) پدرمردسالارِ پیشین است. فراخوانی که همواره درصدد حفظ سوژهٔ سلطه‌گرِ فاشیستی است. به همین خاطر است که براتیش اذعان می‌دارد که «قدرتِ جنسیتی (مبتنی بر نظم فالیک)، تنها یکی از خصلت‌های فاشیسم (یا دروازه‌ای به آن) نیست بلکه در مرکز خردفاشیسم و به‌عنوان تولیدگرِ سوبجکتیویته (فاشیستی) عمل می‌کند».[iii]

جنبش‌های فمینیستی و اجتماعی این سال‌ها در سراسر جهان نیز با چنین پَس‌رانیِ فاشیستی‌ای روبرو بوده‌اند. شاید به همین دلیل هم باشد که این جنبش‌ها دومینووار بهم می‌رسند و از هم نیرو و الهام می‌گیرند. چرا که نظم فاشیستی-سرمایه‌سالار حاکم دیگر محدود به جغرافیایی خاص نیست و جنبش‌های برآمده برای شوریدن علیه‌شان نیز ناگزیر از الهام گرفتن و همبستگی با یکدیگر هستند. از جنبش «دستمزد برای کار خانگی» در دهه هفتاد ایتالیا و انگلستان و دیگر کشورها تا اخیرتر و جنبش‌هایی که بالا اشاره شد تا کلکتیوهای بسیاری علیه خشونت جنسی، منع سقط جنین و حق به پایان خودخواسته بارداری، برای آموزش برابر و حق پوشش اختیاری و دستمزد برابر. تمامی این جنبش‌ها و حرکت‌ها همواره با پس‌رانی از سوی نیروهای سیاسی با برنامه‌هایی که نابودگر زیست روزمره انسان‌ها و موجودات دیگر بوده، روبرو بوده‌اند. در ایران سال ۱۴۰۳ و پساقیامِ ژینا نیز چنین روندی برقرار است. ندیدن و انکار «جنگ علیه زنان» و پیشینهٔ مبارزاتی و تاریخیِ پس‌پشت این اصطلاح، خامدستانه و ساده‌انگارانه است، اگر رذیلانه و همدست با نظم حاکم نباشد.

فتوای خمینی: حجاب اجباری، بنیان نظام فاشیستی جمهوری اسلامی

دیگر بر هیچ جنبنده‌ای پوشیده نیست که سنگ بنای جمهوری اسلامی ایران با مهار کردن، حذف و نابودیِ سوژگی و بدن زنان و دیگر بدن‌های درحاشیه گذاشته شده است. از همان روزهای اول انقلابِ مصادره شده توسط اسلام‌گراها، خمینی فتوا را صادر کرد: «در وزارتخانه اسلامی نباید معصیت بشود. در وزارتخانه‌های اسلامی نباید زن‌های لخت بیایند. زن‌ها بروند اما باحجاب باشند. مانعی ندارد بروند کار کنند لیکن با حجاب شرعی باشند» (کیهان ۱۶ اسفند ۵۷ شماره ۱۰۶۵۵ صفحه ۱). خیزش و اعتراضات زنان و گروه‌های مختلف که «رهایی زن، رهایی جامعه است» را در خیابان‌ها فریاد زدند، حالا از لحظات مثال‌زدنی مقاومت علیه رژیم سرکوب و وحشتِ سیستمی نوپا و فالیک بود که زنان در خط مقدمِ مبارزه با آن برآمدند.[iv] به‌گواه تاریخ شفاهی و اسناد و عکس‌ها، اولین مبارزان و همزمان قربانیان حجاب اجباری کارگران جنسی و روسپیان شهر نو بودند[v] که به خشونت‌بارترین شکل ممکن محل کار و سکونتشان آتش زده شد، کشته و زندانی و بی‌خانه شدند و بدنشان مهار شد و به‌انقیاد درآمد. شهرنویی که «نه فقط در تهران ویران شد، بلکه در فاصله سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۵۸ در سراسر ایران (باسکول آبادان، شیرین‌بیان شیراز، گز، بندرعباس، استادسرای رشت، اصفهان و بسیاری از شهرها) در آتش سوخت.»[vi] از فتوای خمینی و قلع‌وقمع و مهار کردن بدن زنان از ابتدای کار تا امروز، حجاب اجباری و فضاهای تک‌جنسیتی و کنترل بدن زن و دیگر بدن‌های درحاشیه، نه مصوبهٔ قانونی‌ای دارای «ابهام‌ حقوقی» که به شالوده و اس اساس نظام بدل شده است که ذره‌ای عقب‌نشینی از آن گویی مساوی با نابودی‌‌اش خواهد بود. به همین خاطر، تمامی وسایل را به اختیار می‌گیرد تا نه‌تنها هرنیروی مخالف و معترضی را «پس‌براند» که از سوژهٔ فاشیستی و سلطه‌گرِ شیعی-دگرجنس‌خواه-فارس-مرد-متمول نیز همواره در مسند قدرت حفاظت کند.

درین معنا، استفاده از آپارتاید نیز برای توصیف آنچه بطور روزمره و در بطن جامعه بر بدن و روان و زندگی زنان و بدن‌های فرودست اعمال شده است، مادی‌تر و واقعی‌تر از آن است که بتوان با قیاسی مع‌الفارق از آن عامدانه چشم پوشید. همانطور که آلبرتو توسکانو در کتاب اخیرش، فاشیسمِ متأخر (۲۰۲۳) توضیح می‌دهد، دیگر نبایست و نمی‌توان صرفاً با قیاس‌های مفروض و عوامانه نظام‌های فاشیستی متأخر را همواره با دولت‌های فاشیستیِ اروپای میان دو جنگ جهانی مقایسه کرد. بلکه با تأسی از فیلسوفان و مبارزان سیاه، جورج جکسون و آنجلا دیویس، به‌درستی بیان می‌کند که نظام‌ها و نظم فاشیستی متأخر را بایستی ورای مقایسه‌محوری، با ماترالیسمِ حاضر و جاری درون این دولت‌ها، بطور مثال درون داربستِ (فاشیستیِ) سیستم زندان و تکنولوژی‌های نظارتی و سرکوب، فهمید و تبیین کرد. من نیز به تأسی از توسکانو و با الهام از جکسون و دیویس، تأکید می‌کنم که نظم آپارتاید جنسی و جنسیتی در ایران و همچنین افغانستان مبرهن‌تر از آنی است که نیاز به قیاس‌های تاریخی با نظام‌های آپارتاید‌یِ دیگری داشته باشد. کافیست تا مادیتِ سرکوبِ خرد و کلانِ رفته بر بدن و زندگیِ زنان و دیگر فرودستان تنها و تنها بواسطهٔ زن بودنشان و دیگری بودنشان، دیده و فهمیده شود.

اما درمقابل همه این‌ها، تاریخ و تعددِ دفعاتِ مبارزه با اجباری شدن حجاب اسلامی تحت حاکمیت اسلامو-فاشیستی ایران کم نبوده و نیست. از خیزش زنان همان اوایل ۵۷ تا حرکت‌های خرد و متکثر اعتراضی فیگورهایی چون هما دارابی و ویدا موحد و حرکت دختران خیابان انقلاب و سپیده رشنو و الخ. بهمین‌خاطر جرقهٔ قیام انقلابی ژینا با کشته شدن زنی کُرد—ژینا امینی— توسط گشت ارشاد و بخاطر حجاب اجباری زده می‌شود. قیامی که در آن بدن‌های درحاشیه شوریدند و علیه تبعیض و زن‌ستیزی و دیگری‌ستیزی‌های نهادینه مبارزه کردند. تنها پس از یک سال و اندی، حاکمیت با اصرار بر حفظ و بقای نظم فاشیستیِ مستقرِ خود، نه‌تنها ذره‌ای حاضر به عقب‌نشینی از فتوای خمینی نیست، که مدتی پس از قیام ژینا سربازانِ فاشیست خود را برای شکار فمینیست‌ها اجیر کرد[vii] و اخیراً نیز همزمان با ژست جنگ‌افروزی علیه اسرائیل آن‌ها را در خیابان‌ها سرازیر کرد تا زنان را در خانهٔ پدری—درون مرزهای جغرافیای ایران—سرکوب و مهار کنند. یک ژستِ ادامه‌دارِ دیگر، تا به زنان و سوژه‌های تحت ستم بگوید: جنگ ادامه دارد و عقب‌نشینی‌ای درکار نیست، بلکه برعکس، پَس‌رانیِ نیروهای جنبشی و فمینیستی با تمام قوا در جریان است.

«طرح نور»: پَس‌رانیِ فاشیستیِ بدن‌های شوریده در قیام ژینا

در فروردین ۱۴۰۳، فرمانده انتظامی تهران اعلام کرد که «طرح نور» برای «برخورد» با کشف حجاب آغاز به کار کرد. آغاز اینجا البته به‌معنای غیاب گشت ارشاد خصوصن در یکسال گذشته نبود اما با اعلام این طرح، حاکمیت قلدرانه اعلام وجودی دوباره و چندباره کرد و تأکید کرد که ذره‌ای کوتاه نمی‌آید. بسیاری از زنان که پس از قیام ژینا و جنبش زن، زندگی،‌ آزادی در خیابان‌های شهرهای ایران بی‌روسری و با پوشش اختیاری با آزادی‌ای نسبی و البته دلی شجاع رفت‌وآمد می‌کردند، بیش از پیش بدل به هولناک‌ترین کابوس حاکمیت شدند. زنان و فمینیست‌ها و فرودست‌ها و دیگری‌ها، بدل به مبارزان سرخطِ علیه نظم پدرسالار فاشیستی حاکم بر ایران شده‌اند و جمهوری اسلامی نیز این را متوجه است و زنگ خطر را برای نظم رو به انحطاط و بی‌مشروعیت‌شدهٔ خودش می‌شنود. طرح‌هایی چون طرح نور، یا بخشنامه‌ای که در بهمن‌ماه ۱۴۰۲ تصویب شد که طبق آن با مراکز «غیرمجاز» سقط جنین قاطعانه برخورد می‌شود[viii]، یا دستگیری گستردهٔ فعالین فمینیست و حکم‌های طولانی زندان علیه فمینیست‌ها، همه و همه گویای «پس‌رانی» ِ سیستماتیکِ حاکمیت فاشیستی‌ است که عاجزانه درصددِ حفاظت از نظم متزلزل خودش است و خوب فهمیده است که سوژه‌های فرودست شده خطری جدی برای ثبات و آسوده‌حالیِ سوژهٔ فاشیستیِ مرد-شیعی-فارس-دگرجنس‌خواه-مرکزنشین و سرمایه‌دار محسوب می‌شوند. آن‌ها را با طرح‌ها و مصوبه‌ها به‌خیال خودشان پس‌می‌رانند و سرکوب می‌کنند و می‌کشند و مهار می‌کنند، تا از جمله به فتوای رهبرشان وفادار بمانند و بدین ترتیب بر نظم قدمایی نه‌تنها خش نیفتد که با ابزار نظارتی و کنترلی تکنولوژیک بازتاسیس شود و سرِپا بماند.

با این حساب، تشخیص مخدوش درست آنجایی رخ می‌دهد که این نظم قدمایی پدرسالار و فاشیستی را صرفاً با الگوی تک-بعدیِ قدرت‌های جنگ‌طلب استعمارگر غربی مورد خطاب قرار دهیم، بی‌آنکه بر قدمت این نظم و پروسه‌های خونبار و کشنده‌ای که چنین نظمی را در جغرافیاهای متنوع سرکوب تقویت و بازتولید می‌کند، اذعان داشته باشیم. اگر بپذیریم که میراث زن، زندگی، آزادی/ژن، ژیان، ئازادی میراث زندگی‌خواهی و رهاییِ میل تنانهٔ بدن‌های فرودست‌شده بوده است، این هیچ تنافری ندارد با نامیدنِ آنچه بر بدن زن و بدن‌های درحاشیه و تحت انقیاد درآمده در سرمایه‌داری متقدم و متأخر و تحت فاشیسم‌های متأخر و مذهبی و سیاسی رفته است. نامیدنِ «جنگ علیه زنان» درین معنا،‌یعنی نه به زن‌کشی و منع سقط جنین و تحمیل حجاب اجباری و تبعیض و نابرابر و ساختارمند و خشونت خانگی و بی‌مزدیِ کارخانگی و مادری استثمارشده و بی‌ثبات‌کاری کارگران جنسی و ترنس‌ستیزی و افغان‌ستیزی و هرنوع دیگری‌ستیزی و مخلص کلام یعنی نه به فاشیسم هار و سرکش، اینجا از نوع جمهوری اسلامی ایرانی‌اش. یعنی ادامهٔ مبارزه برای زن، زندگی، آزادی/کوییر، ترنس، رهایی.

همچنین، تشخیصِ مخدوش آنجایی صورت می‌گیرد که نادیده‌انگارانه، یک‌دست‌ساز و یک‌کاسه‌کنان، در حاشیهٔ نقد «رو-به-قدرت‌ها»، به زنان و فمینیست‌ها هشدار دهیم که اینطور نیست و آنطور است. در بحبوحهٔ اعتراضاتِ زن، زندگی، آزادی، گروهی از فلسطینیان داخل و خارج از فلسطین پیام همبستگی خود را با مردم معترض در ایران اعلام کردند و آن پیام به‌سرعت درمیان صفحات فمینستی و چپ بازنشر شد. به همین منوال، گروه‌ها و شبکات فمینیستی مستقل و چپ، از همان ابتدای نسل‌کشی در غزه با صدای بلند اعلام موضع کرده‌اند و با مردم فلسطین همبسته‌اند. مدت‌هاست وقتش رسیده است که بجای یکدست‌سازی، از تلاش‌های فمینیست‌های مستقل همدلانه بیاموزیم و سیاستِ «نه این و نه آن» را برای مبارزه با پس‌رانی‌های نابودگر و فاشیستیِ سیستم‌ها و دولت‌های منطقه و جهان از همیشه پیگیرانه‌تر اتخاذ کنیم و فریاد بزنیم: نه به جمهوری اسلامی ایران و نه به اسرائیل/ از بلوچستان تا کردستان تا غزّه: ژن، ژيان، ئازادی.


[i] Federici, Silvia. Caliban and the Witch. Autonomedia, 2004.

[ii] درمورد نظم فالیک همچنین نگاه کنید به مقالهٔ «پاسداران فالوس: درمیانه جنگ-عشق‌بازی فاشیست‌ها» نوشته سوزان کریمی

[iii] Bratich, Jack Z. On MicrofascismGenderWar, and Death. Common Notions, 2022.

[iv] ن ک به کتاب «خیزش زنان ایران در اسفند ۱۳۵۷: دفتر اول، تولدی دیگر». مهناز متین و ناصر مهاجر. نشر نقطه. بهار ۱۳۹۲

[v] نگاه کنید به مقاله زنان شهر نو: اولین قربانیان حجاب اجباری. از الصا. منتشر شده در سایت دیدبان آزار

[vi] همان

[vii] نگاه کنید به مقاله «شکار فمینیست‌ها در حیات وحش جمهوری فاشیستی: سربازان گمنام امام زمان از همیشه ترس‌خورده‌ترند. رادیوزمانه

[viii] نگاه کنید به پست اعتراضی گروه فمینیستی «زاگاه» درین باره

 



محمدمرادی: تبعید شده از زندگی، مرده در مرگ

سایه شادی

صورت ورتر پر رمز و رازتر از صورت زندگی نو است

در میان خیزشی که یک آرشیو از تصاویر مقاومت را پربار می کند، می خواهم از یک تصویر حذف شده بنویسم.

این متن در امتداد متن «اعتصاب غذا: پس گرفتن زندگی»(۱) نوشته می‌شود.  با یک پرسش نوشتن از تو را شروع می کنم و می رسم به تو ای محمد، ای آواره ابدی، به آن دستی که گذاشتی روی قلبت؛

تفاوت کنش اعتصاب غذا با کنش کسی مثل مرادی چیست که یکی انقدر ترس ایجاد کرده و بایکوت می شود و انذار روانشناسان را می گیرد مبنی بر اینکه خطابه خودکشی او ترویج خودکشی است، در حالیکه اعتصاب غذا هم با چشم انداز مرگ پیش می رود. فردی که اعتصاب غذا کرده همواره در معرض مرگ است حتی اگر چون میثمی چون نقشه نگار دقیقی میزان تاب آوری بدن خود را محاسبه کرده و روی آن مانیتور دقیق داشته باشد. حتی اگر اطمینان خاطر بدهد که تا بهار زنده خواهد ماند. مگر کسی انتظار داشت هدی صابر در روز دهم اعتصاب غذایش بمیرد؟ چشم انداز مرگ در اعتصاب غذا همچون آینده ای تهدید کننده همواره خود را یاد اوری می کند.

چه چیزی تصویر منقلب کننده تن تکیده و نحیف شده  یک زندانی اعتصاب کننده را قابل انتشار کرده و در معرض مصرف قرار می دهد و ویدئوی قبل خودکشی محمد مرادی را از صفحات مجازی پاک و به انتشار آن واکنش نشان می دهد؟ فضایی که حتی تصاویر دلخراش خودسوزی های اعتراضی، بدن های تیر خورده و متلاشی را تاب می آورد اما حاضر به شنیدن آخرین سخنان کسی که خودکشی را به عنوان کنشی اعتراضی برمی گزیند، نیست؟ چه چیزی باعث می شود که تصاویر تن در معرض تهدید یک اعتصاب غذا کننده باعث نگرانی شود ولی ویدئوی فردی که با آراستگی ظاهری و به آرامی دلیل خودکشی اش را توضیح می دهد باعث ترس شود؟ چه چیزی در این ویدئو خطرناک است؟

بین به مرور تحلیل بردن و «مصرف» بدن و دفعتی نابود و «بیش مصرف» کردن آن چه تفاوتی برای احساسات و سیاست های احساس عمومی وجود دارد؟ خودکشی اعتراضی محمد مرادی که در امتداد خودسوزی های اعتراضی دیگری در تاریخ سیاست قرار می گیرد را چطور باید خواند که بتوان در برابر این سبعیت اراده محو کردن و بایکوت کردن او مقاومت کرد؟

محمد مرادی در ویدئوی خودکشی اش وضعیت خودش در جهان را شرح میدهد. او در آزادی و در کشوری آزاد زندگی می کند که همه چیز درآن به مراتب بهتر از ایران است. او هوای پاک و درآمد و پلیس خوب دارد. اما مشکل چیست؟

دوباره اینجا اساسا مسئله «خودکشی» و «جان» نیست. چرا ما تاب پیگیری اعتصاب غذاها را داریم؟ چون اعتصاب غذا درون مرزهای سیستمی رخ می دهد که ما به عنوان ناظران آن، امکان هیچ مداخله ای درون آن مرزها نداریم. مسول آن مرگی که اطراف فرد اعتصاب غذا کننده پرسه میزند مشخص است. می توان با انگشت نشانش داد. ما امکان نجات آن فرد را نداریم، در حالت خوش بینانه ما تنها امکان پیوستن به کنش او را داریم. در حالت غالب ما تنها تبدیل می شویم به عاملان ابراز نگرانی و درخواستهای شکستن اعتصاب غذا.

 اما کسی که در بیرون از مرزهای سیستم زندان و در محیطی آرام زندگی می کند چه؟ مسول خودکشی اعتراضی او کیست؟ چرا وقتی او جهان آزاد و رسانه ها را خطاب قرار می دهد انقدر ترسناک می شود که باید به طور مضاعف از صحنه روزگار محو شود؟

مرگ محمد مرادی مسول مستقیمی ندارد. خودکشی او از آنجا که اعتراضی است همیشه جای پای یک قاتل را در کنار جسد او به جا می گذارد، اما او که در نسبت با فضای سیاسی ایران در هیچ مجموعه ای قرار نگرفته و تبعیدی این فضاست، چه کسی را می تواند مسول کند؟ این شبح قاتل است که ویدئوی خودکشی او را اینهمه خطرناک می کند. آن شبح روی تن کدام سازمان یا دولت یا رسانه نشسته و متجسم خواهد شد؟

چون محمد مرادی سرشت نمون یک وضعیت فراگیرتر است. و این ترساننده است برای کسانی که در وضعیت مشابه او قرار دارند. کسانی که تنها امکان مقاومت و مداخله شان در جهان بدن شان است. تنها چیزی که دارند.

چرا محمد مرادی در این جهان پهناور چنان بی چیز شده که جانش را که اتفاقا اینجا تنها سرمایه اوست به گفته خودش فدا(نه؟)/قربانی می کند؟ محمد مرادی در میانه خیزش ژینا تبذیل به یک فرد مطرود شد. چرا که امکان هیچ اثرگذاری ای در خود نمی دید. او در ارتباط با ایران در هیچ سیستمی قرار نمی گرفت که امکان اثرگذاری و مداخله پیدا کند. او در جهان پهناور و آزاد به راستی از زندان فروبسته هم بی امکان تر و تنهاتر بود. کسی مثل محمد مرادی در نظم جهانی، در مناسبات رسانه‌ای و در تبعید چه امکان مداخله ای دارد؟ به داشتن باید جور دیگری فکر کرد. تا وقتی فردی در یک سیستم سیاسی در پیوند با سیستم های سیاسی دیگر قرار می گیرد، می تواند خود را از خلال چرخه های کار/زندگی تعریف کند و امکان مداخله پیدا کند. اما وقتی فردی نتواند چنین پیوندی برقرار کند یا در معرض چنین پیوندی قرار گیرد آنجاست که به مطرود آن جهان مورد نظر تبدیل شده است. و مطرود تنها چیزی که دارد بدنش است. «مطرود یک «فرد» به معنای موکد کلمه است که هیچ امکانی برای پیوسته شدن به جهان پیرامونش ندارد. مطرود حتی زنجیری هم برای از دست دادن ندارد. خودکشی/خودسوزی کنش اعتراضی مطرودان است. اکثر خودکشی های کارگری توسط کارگرانی انجام می شود که از کار اخراج یا تعلیق شده اند»(۱). محمد مرادی هم یک بیرون افتاده است که امکان مشروط کردن مداخله خود در هیچ سیستمی را ندارد. او امکان اعتصاب ندارد. او بیرون افتاده است در خارج از مرزها. او در جهان تنهاست مثل تمام کسانی که در یک لحظه، آگاهی بر این تنها بودگی به آنها حمله ور شده و آتش را به روی بدن خود، تنها دارایی شان گشوده اند. مثل هما دارابی، مثل دختر آبی، مثل… 

در قبال یک خودکشی سیاسی چه مسولیتی داریم؟ حتی اگر نخواهیم به مسولیت فکر کنیم، چطور میشود خودکشی آن تن منفک و مطرود را به بدن سیاسی جمعی پیوند زد؟ چطور می شود ویدئوی او را شنید و در برابر انذار روانشناسانه‌ی تحریک به خودکشی ایستاد؟ چرا از اینکه او در آرامش دست به خودکشی می زند می ترسیم ولی خودکشی از سر استیصال مطرودان دیگر برایمان قابل فهم است؟ این استیصال و آرامش باید نقطه مهم فهم این مسئله باشد. این بار کسی خود را کشته با دلیلی غیر موجه. همه اتفاقا می دانند آنچه او را به سمت این تصمیم می برد یک اراده بیش از حد سیاسی است. یک استدلال زیادی منطقی. او نه در یک لحظه استیصال بلکه در یک روند فکری به این نتیجه می رسد. او برای خودکشی اش بیانیه می خواند. و همین است که سیستم سیاسی را در معرض تروماتایز شدن قرار می دهد. اینبار نه خشونت جنسی در یک جامعه پدرمردسالار، نه فقر حاد در یک کشور توسعه نیافته، نه بی عدالتی قضایی در یک کشور دیکتاتوروی و نه تحقیر روزمره اجتماعی، بلکه بی توجهی نظام رسانه ای و حس تنها ماندگی سیاسی در جهان آزاد است که کسی را به یک خودکشی سیاسی رسانده و بله این برای جهان آزاد قابل باور و تحمل نیست. این خودکشی خطرناک و تهدیدآمیز است و باید بایکوت شود. از نظر آنها این خودکشی دیگر نه یک فریاد تظلم خواهی بلکه یک قهرمان بازی رمانتیک است. یک حمله تروریستی به تصویر جهان آزاد است. هر تصویری از این خودکشی لکه ای بر تصویر جهان آزاد است. این خودکشی را باید بایکوت کرد مبادا کسی بفهمد که در موقعیتی کاملا سیاسی در جهان آزاد هم گاهی تو هیچ چیز برای از دست دادن نداری جز بدنت.

در برابر این لاپوشانی رسانه ای در جایی که مخاطب این خودکشی اعتراضی دقیقا رسانه ها بودند، چه باید کرد؟ شاید تنها راه احضار تصویر او، نشان دادن او و خواندن سیاسی این خودکشی باشد. او که در اعتراض به سازوکار رسانه ای خودکشی کرد و تصویرش نیز طرد شد. پیوند زدن تصویر و پیام این اعتراض به بدنه تصاویر اعتراضی.

«مقاومت عرصه خلق ادبیات و فضاسازی است و بر اساس این ادبیات پیش می رود.  این ادبیات از کنشگران منفرد فیگورهای مقاومت می سازد. صحنه مقاومت ادبیاتی خلق می کند و آنرا گسترش می دهد که افراد و کنشگران مختلف را به هم پیوند می دهد و این فضا را دائم چگالتر می کند.»(1) روایت گری میثمی و مرادی آن ها را به فیگوری حامل چیزی بیش از تاریخ و کنش فردی خودشان تبدیل می کند. مرادی ترتیبی داد که بیانیه خودکشی اعتراضی‌اش بعد از ارتکاب عمل خودکشی و یا همزمان با آن منتشر شود. او غرق شدن در رود را انتخاب می کند، شکلی از خودکشی اعتراضی که بر خلاف صورت رایج آن در فضای روزمره عمومی و در معرض دیگران انجام نمی شود. او تصویر دلخراش مرگ را حذف و به جای آن ویدئوی خطابه‌اش را می نشاند. از این او طریق روایت مرگش را نیز از آن خود می کند. روایتی که همواره بعد از مرگ و توسط دیگران در مورد یک امر واقع شده نوشته می‌شود، این بار به صورت پیشینی می آید و نقشه‌ای از یک تخیل را پیش روی ما می گذارد. او در ویدئوی مرگش همچنان زنده است. خودکشی او از نقطه نظر این فرد زنده برای ما تصویر می‌شود. کسی که به مبارزه و شادی فرامی‌خواند. کسی که دست هایش را مشت می کند و می گوید: زن، زندگی، آزادی. مرادی هم مثل میثمی نقشه خود را می چیند و با دقت توصیف می کند(وصیت). این دو در عین دست زدن به کنش مقاومت راویان مصر و دقیق مقاومت خود هستند و همین روایتگری است که این دو را در کنار مختصات متفاوت جاگیری مقاومت شان در نسبت با مرگ، برای من کنار هم می نشاند.

۱-اعتصاب غذا: پس‌گرفتن زندگی- رادیو زمانه

لعیا هوشیاری ​

حرف‌های پیرزن ۷۷ ساله که حتی نامی از او نمی‌دانیم؛ آنقدر دقیق، عمیق و صریح  بیان شده که حکایت از حضور بالقوه‌ی یک رهبر ارگانیک می‌دهد. رهبر بالقوه‌ای که در زیر غبار رهبری‌های غیرارگانیکِ از بالا به پایینِ مردانه پنهان شده است. اما او زیر این نهان‌شدگی نمی‌ماند و سخن می‌گوید. نقطه آغاز حرف‌هایش، نقطه‌ی آغاز بخش اعظم حرف‌های زنان، ستم بازتولیدی است: ” 60 سال از عمرم رو مشغول خانه‌داری و بچه‌داری بودم” و جز این تاکیدی است برستم مضاعفی  که بسیاری از زنان روستایی تجربه می‌کنند. از زمانی که چشم‌ها را باز کرده بایستی بیش و پیش از همه‌کس و همه چیز از خانواده‌ و خانه‌ی خویش مراقبت و رسیدگی کنند. او می‌گوید در تمام این سال‌ها از بدیهی‌ترین خدمات عمومی محروم مانده است. “آب درست مستقیمی که دم خونمون باشه از گلوم پایین نرفته” اما همه چیز برای او به شخص خودش ختم نمی‌شود او فقط از رنج فردی خویش به عنوان انسانی که از بدیهی‌ترین خدمات محروم مانده است سخن نمی‌گوید بلکه کاملا این فقدان را به شکل جمعی درک می‌کند: “نه فقط گیر من که گیر همه نیومده”. او فراموش نمی‌کند که دردهایی که گریبان‌گیر اوست نمی‌تواند جز به مدد جمعی درمان شود و این مدد جمعی فقط توسط  خود رنج‌کشیدگان میسر است: ” آدم سیر از گرسنه خبر نداره…”.

او صراحتا می‌گوید:” مردمِ اسیرِ بدبختی بودیم”. اما بر قربانی بودن مردم پای نمی‌فشرد و سریعا از عاملیت می‌گوید: “به کی بگیم؟.. ما یا خودمون داد نزدیم یا دادرس نداشتیم…” و به این ترتیب بر نقش خود فرودستان در به دست آوردن حقوق خویش تاکید می‌کند. اما این عاملیت را امری فردی و جدای از تغییر ساختارها (اهمیت امر دادرسی) نمی‌داند. او هوشمندانه اشاره می‌کند که آموزش به ظاهر رایگان نسبتی با توزیع ثروت و شغل نداشته و ندارد. ” لیسانس و فوق‌دیپلم هم داریم… اتفاقا، اتفاقا… بیکارهامون همونا هستند…” و در عین حال فراموش نمی‌کند از ستم روا شده بر ملیت‌های مختلف درون ایران نیز بگوید: “فرقی نیست بین عرب؛ عجم، کرد، لر، بلوچ…”. و یک بار دیگر جمعی بودن این ستم‌های درهم تنیده را نشان می‌دهد: ” کسی می تونه کمک کنه که دردکشیده …”.

حرف‌هایش تمام شده اما دوباره پس از مکثی طولانی انگار که خودش را محق تریبون داشتن می‌داند ونمی‌داند اما درعین حال مطمئن است که از او همه چیزبه ناحق گرفته شده می‌گوید: “اگه من نتونستم درست حرف بزنم ببخشید هم خیلی عصبانی ام هم بی سوادم…” این حرف ‌بیشتر شنونده‌ها را به تشویق وادار می‌کند و فکر می‌کنم پاسخ حضار به او شبیه به پاسخ کسانیست که زیر فیلم سخنرانی او پیام گذاشته‌اند: ” تو از همه‌ی مسئولین در تمام این سال‌ها بهتر حرف زده‌ای”.

امیدوارم حرف‌های من شیوایی و برندگی حرف‌های پیرزن را کمرنگ نکرده باشد چرا که من هم به طریقی دیگرعصبانی و بی‌سوادم.

به زنان سرودخوان زندان اوین
و تمامی آنها
که هرلحظه زمزمه می‌کنند
اصوات شادی و رهایی را 

سما اوریاد

زمانش رسیده است
 آواهای کشیده 
آی
 صدای دست‌ها
زمان کسره‌ها و ضمه‌ها‌ی بلند و گویا
آی
صدای ضرب گرفتن دست‌ها
مرتب و با هم
با هم
با هم
:با هم
 توی سینه‌اش جان جان جان
یه جنگل ستاره داره

اما شما خوب می‌دانید
ستاره از دست نشده است و جان لحظه‌ها مانده است هنوز
آی بچه‌ها، خواهرانم
روشنای شب‌های تار تار تار
دست‌ها مرتب‌اند و کشدار
بلند است صدای انعکاس روشنایی
سوی شبی تاریک
 که معنای جزئیات و کلیات بیرون است
کشدار و جاندار است صدای حروف و اصوات سنگین
همچون بیشه‌زاری که بارها دسته‌جمعی و تنهایی رد کردیم
و به انتهایش
خواهیم رسید

«خب، بی‌مقدمه می‌رم سر اصل مطلب. این رو گوش کنید»
یا همه با هم، یا همه تنها

«می‌پریم از خواب، یه شب مهتاب»
ما که بیداریم تا فردا
آخرش زنجیر
«می‌شکنه با دستای ما
بوق و گوشی و صدای دست
ضرب گرفتن دست‌ها و اصوات
«که «یوهوووووووووووو
می‌پریم از خواب، یه شب مهتاب
ما که بیداریم تا فردا

«غزل عزیزم، بغلت می‌کنم، می‌بوسمت، به امید روزی که همه‌مون با هم باشیم. همه شمایی که مجبور شدین برین اون‌طرف»

که یا همه با هم، یا همه تنها
بلا چاو، بلا چاو

آی صدای پشت گوشی
«آی صلابت تکرارِاین آخرین پیامه، هدف کل نظامه»|
ن زمان که آواهای کشیده، کش بیایند
و از گیسوان رودابه گرفتیم و رفتیم بالا
گیسوانی که از پشت‌بام
آویزان
پیچان
چالاک بپرند و بیاندازند
بنیان این شب تاریک

**

«حالا این صدای ما از اوین بود. امیدوارم صدای کسایی باشی که صدا ندارن، قربونت برم»

حق ما کم نیست
زانوی غم نیست
قلب ما که دور از هم نیست
دنیای تازه
این یه آغازه
پنجره تا رویا بازه

**

و شب گریزان
و صداها و دست‌ها و ضرب‌گرفتن‌ها
بچه‌ها
آیا مستحضر هستید که چگونه تکثیر می‌شویم
و جوانه همچون پیچکی که قرار بود بپژمرد
رویید و
«یه جنگل که حالا ستاره ستاره ستاره داره: «هستی امیری آزاد…فرنگیس آزاد شد..یوهووووووووو

زندانی سیاسی
و دست و دست و دست
و گل سرخ خورشید باز اومد و
بله بچه‌ها
شب شده است گ ر ی ز و ن

**

آنگاه که شاعر گفت: نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور

و سپس بل هوکس، متفکر و نویسنده فمینیست از مفهومی با عنوان «حاضرجوابی» سخن به‌میان ‌آورد. یعنی که وقتی تمامی زبان در اشغال قدرت است، تنها سلاحٔ زبان‌درازی و حاضرجوابی و رودرروی قدرت سخن گفتن است. پس اینطور است که وقتی صدا جمعی ادا شود، معنای حاضرجوابی حتی قدرتمندتر از آنچه میبایست، به گوش همگان و آیندگان خواهد رسید. و این یعنی که چطور می‌شود صدا را درمیدان نیروهای افقی نگاه داشت و سپس سلاحی را که از برهم‌کنش چنین میدان نیرویی تولید می‌شود، به مصاف نیروهای عمودی بُرد. یا چطور می‌شود که کف زدنی ساده، البته به‌ظاهر ساده، در حکم آمادگی است، برای حاضر جوابی، لباس رزم‌پوشی، رو در رو با بیرون، که معنای تاریکی است:
این
آخرین پیامه، هدف کل نظامه

**

صداهای کشدار پشت تلفن
زمان‌شان رسیده است، عزیزم
حاضرجواب و حاضر به یراق:
چرا توقف کنم؟»
من خوشه‌های نارس گندم را
به زیر پستان می‌گیرم
و شیر می‌دهم
«صدا، صدا، تنها صدا

و گل سرخ خورشید
و شبی که       گریزون.   گریزون.     گریزون.
و لاله‌های بیدار
در کوه‌ها
در حرکت
حتی در چاردیواری زندان
زندانی سیاسی:
با دلی بیدار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار»
مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده‌است
«تبار خونی گل‌ها می‌دانید؟

یووهووووووووووووووووو
 امتدادِ صدا
صدای کشدار و رسا

مقدمه تنیده: تاریخ سودان همچو دیگر کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا سرشار از تجربه‌های ستم، استعمار و مقاومت، مبارزه بوده است. اگر تنها به انقلاب سودان در سال ۲۰۱۹ پس از سقوط حکومت دیکتاتوری عمر البشیر نگاهی بیاندازیم، متوجه می‌شویم که این انقلاب و حوادث به دنبال آن درس‌های آموزنده‌ای برای مبارزان منطقه دارد. شاید یکی از مهم‌ترین نقاط قوت این انقلاب که برای ما ایرانیان خاصه در دل قیام ژینا  می‌تواند حائز اهمیت باشد، نحوهٔ شکل‌گیری و خودسازمان‌دهی کمیته‌های مقاومت در سودان در همراهی با سازمان‌های زنان و اتحادیه‌های کارگری است. این کمیته‌ها در ابتدا توسط خود مردم، خاصه زنان و مردان جوان و به‌منظور سازمان‌دهی اعتراضات شکل گرفتند و به‌تدریج نقش مهمی در پیشبرد انقلاب سودان ایفا کرده‌اند. 

سودان از سال ۲۰۱۹ به این‌سو شاهد رویدادهای متعددی بوده که تأثیرات اجتماعی، اقتصادی و سیاسی گسترده‌ای داشته‌اند و باقدرت مردمی بر آن فائق آمده‌اند؛ اما در ۱۵ آوریل ۲۰۲۳ زدوخوردهای نظامی در سرتاسر کشور بخصوص خارطوم و دارفور شروع شده است. درگیری با حمله نیروهای شبه‌نظامی قوای پشتیبانی سریع (RSF) به مناطق کلیدی حکومت آغاز شده و طرفین درگیری، مدعی کنترل مناطق کلیدی حکومتی هستند. در جریان این جنگ حتی بیمارستان‌ها و مدراس دانش‌آموزان نیز در امان نمانده‌اند و تاکنون صدها نفر کشته و هزاران نفر مجروح شده‌اند.

در این شرایط کمیته‌های مقاومت در کنار اتحادیه‌های کارگری، سازمان‌های زنان و کمپین‌های مردمی در سودان بیانیه‌های مشترکی را در ۱۹ آوریل منتشر و درخواست توقف جنگ، برافراشتن پرچم صلح و همبستگی بین‌المللی کرده‌اند. در متن زیر ترجمهٔ این بیانیه‌ها و درخواست‌های این گروه‌ها را می‌خوانید.

توضیح این نکته ضروری است که امروز ۲۸ آوریل شرایط در سودان همچنان آشفته است و تنها پیشرفت مهم به گفتهٔ یکی از دبیران سازمان همبستگی خاورمیانه، آتش‌بس موقت برای تخلیهٔ اتباع خارجی بوده است.

اقدام فوری: سازمان‌های سودانی درخواست همبستگی می‌کنند؛ چراکه جناح‌هایِ نظامیِ رقیب جنگ به راه انداخته‌اند

کمیته‌های مقاومت، اتحادیه‌های کارگری، سازمان‌های زنان و کمپین‌های مردمی در سودان فوراً درخواست همبستگی و صلح می‌کنند؛ زیرا رقابت بین جناح‌های نظامی حاکم بدل به جنگی مرگبار در پایتخت خارطوم، شهرهای هم‌جوار اومدورمان، بحری و دیگر شهرهای بزرگ شده است. بر اساس گزارش رسانه‌های بین‌المللی و شاهدان عینی، جنگجویان نیروهای مسلح سودان و شبه‌نظامیان نیروهای پشتیبانی سریع (RSF)  به درگیری‌های مسلحانه و ردوبدل گلوله در خیابان‌های شلوغ شهر، مدارس، بیمارستان‌ها و محله‌های مسکونیِ شهرهای سراسر کشور مشغول شده‌اند. گزارش شده است که (SAF) مواضع (RSF) را با جنگنده‌های میگ و سوخوی نیز مورد حمله قرار داده است.

ده‌ها هزار غیرنظامی در دام جنگ گرفتار شده‌اند. ازجمله بیماران بیمارستانی که مجبور به تخلیه زیر شلیک گلوله شدند و صدها کودک دانش‌آموز در خارطوم که در کلاس‌های درس خود محاصره شدند. سازمان ملل روز سه‌شنبه ۱۸ آوریل اعلام کرد که حداقل ۱۸۵ نفر کشته و ۱۸۰۰ نفر زخمی شده‌اند. در روز بعد، کشته‌های تأییدشده به نزدیک ۳۰۰ نفر افزایش یافت. در همین حال، سازمان‌های سودانی گزارش کردند که سیستم‌های آب و برق در بخش‌هایی از پایتخت ازکارافتاده یا غیرقابل دسترسی هستند.

جنبش انقلابی در سودان نشان می‌دهد که بدیلی برای این کشتار وجود دارد. فهرستی متشکل از ۴۲ کمیته مقاومت، اتحادیه‌های کارگری، تشکل‌های کارگری و تشکل‌های زنان در ۱۹ آوریل، بیانیه‌ای صادر کرده و از «نیروهای انقلاب مدنی» خواسته است تا با «اعتصاب سیاسی همه‌جانبه» ابتکار عمل را به دست‌گیرند. به گفته فعالان سودانی که از سوی سازمان همبستگی خاورمیانه با آن‌ها تماس گرفته شده است، نه تنها آتش‌بس، بلکه غیرنظامی کردن شهرها و مناطق مسکونی سودان در میان خواسته‌هایشان قرار دارد. کمیته‌های مقاومت نیز به‌رغم خطر، پشتیبانی عملی را در محل انجام می‌دهند و کمک‌های پزشکی و مواد غذایی را سازمان‌دهی می‌کنند.

آنچه ما فکر می‌کنیم: دولت‌های ما نه تماشاگر بلکه همدست این کشتار هستند

 دو طرف متخاصم در این درگیری، جناح‌های رقیب در دستهٔ نظامیان هستند که در اکتبر ۲۰۲۱ قدرت را از سیاستمداران غیرنظامی گرفتند. این سیاستمداران «شریک» نظامیان در دولت انتقالی تشکیل‌شده در پی سقوط دیکتاتورعمرالبشیر در سال ۲۰۱۹ بودند. آنان تا بن دندان مسلح شده‌اند و از حمایت اطلاعاتی، دیپلماتیک و مالی قدرت‌های منطقه‌ای، عربستان سعودی، امارات، مصر و اسرائیل برخوردار بوده‌اند. آنان همگی متحدان سرسخت دولت‌های بزرگ غربی (و دریافت‌کنندگان مقادیر عظیمی از کمک‌ها و تسلیحات غربی) هستند. هر دو طرف جنگ همچنین روابط حسنه‌ای با پوتین در روسیه دارند. پوتینی که امیدوار است درنتیجهٔ این روابط، دسترسی به یک پایگاه دریایی و نظامی جدید در سودان پیدا کند.

دولت‌های ایالات‌متحده و بریتانیا به‌دوراز اقدام مؤثر برای منزوی کردن رهبران ارتش و شبه‌نظامیان کودتا، بارها جنبش‌های غیرنظامی سودان را به سمت مذاکره با ارتش و رهبران شبه‌نظامی سوق داده‌اند. دولت بریتانیا در بیانیه دیگری که در ۱۵ آوریل صادر شد، این درخواست را تکرار کرد. این در تضاد با موضع روشن کمیته‌های مقاومت و اکثر اتحادیه‌های کارگری و سازمان‌های جامعه مدنی است که هرگونه تلاشی برای مشروعیت بخشیدن به کودتای نظامی از طریق مذاکره را رد می‌کنند.

هم‌اکنون فوراً اقدام کنید:

به مقامات سودان از طریق سفارت سودان در کشور خود و با نوشتن بیانیه‌ای در شبکه‌های اجتماعی و درخواست آتش‌بس فوری و ایجاد گذرگاه‌های امن برای تخلیه مجروحان و ارائه تدارکات اضطراری پیام دهید.

از بریتانیا، ایالات‌متحده و سایر دولت‌های خارجی بخواهید که تمامی انتقال تسلیحات، حمایت نظامی و دیپلماتیک از نیروهای مسلح سودان و نیروهای پشتیبانی سریع و قدرت‌های منطقه‌ای مانند عربستان سعودی، امارات، اسرائیل و مصر را که به درگیری دامن می‌زنند، متوقف کنند. آنان باید تدارکات بشردوستانه را به سودان برسانند، تأیید کنند که پس از جایگزینی حاکمیت نظامی با حاکمیت غیرنظامی دموکراتیک، بدهی‌های سودان را لغو خواهند کرد و رهبران ارتش و شبه‌نظامیان مسئول این کشتار از مصونیت دیپلماتیک بهره نخواهند برد و هیچ‌گونه مشروعیتی به آنان اعطا نخواهد شد.

کمک‌های فوری برای تدارکات پزشکی به دست اتحادیه پزشکان سودان برسانید (گزارش مفصل در مورد وضعیت بحرانی خدمات بهداشتی سودان را در ادامه می‌خوانید.)

پیام‌های سازمان‌های سودانی زیر را به‌طور گسترده به اشتراک بگذارید – از درخواست‌های آن‌ها برای آتش‌بس، کمک‌های بشردوستانه و غیرنظامی کردن شهرها و مناطق مسکونی سودان حمایت کنید.

به تظاهرات صلح سازمان‌دهی شده توسط فعالان سودانی در خارج از کشور بپیوندید.[i]

خدمات درمانی، متخصصان پزشکی و بیمارستان‌ها موردحمله قرار گرفتند

درگیری‌های جاری در سودان تأثیر بسیاری بر سیستم بهداشت و درمان این کشور داشته است، زیرا بیمارستان‌ها و کادر پزشکی موردحمله قرارگرفته‌اند. سازمان ملل متحد گزارش داده است که بیش از ۱۸۰ نفر کشته و ۱۸۰۰ نفر زخمی شده‌اند، درحالی‌که شاهدان عینی تعداد زیادی اجساد در خیابان‌ها را گزارش کرده‌اند.

بیمارستان‌ها و مؤسسات بهداشتی در خارطوم و دیگر شهرهای سودان مورد گلوله‌باران توپخانه‌ای و سلاح گرم قرارگرفته‌اند که خسارات زیادی به بار آورده و برخی از مراکز را مجبور به تعطیلی کامل کرده است. این گلوله‌باران نقض آشکار قوانین بشردوستانه بین‌المللی و توافقنامه‌هایی است که حفاظت و بی‌طرف دانستن مؤسسات مراقبت‌های بهداشتی را از هدف قرار دادن تصریح می‌کند.

زنان به دلیل بسته شدن داروخانه‌ها، شرایط بهداشتی بسیار بدی را تجربه می‌کنند، که این امر تهیه پدها و لوازم مراقبت زنانه و همچنین دسترسی‌های زنان باردار یا کسانی که در شرف زایمان هستند را به بیمارستان دشوار می‌کند. علاوه بر این، یک زن باردار و پدرش هنگام تلاش برای دریافت مراقبت‌های پزشکی در مقابل بیمارستان کشته شدند و کودک به‌طور معجزه‌آسایی نجات یافت. همچنین تعدادی از پزشکان و کارکنان بهداشت و درمان نیز در این حین مجروح و کشته شدند.

اتحادیه پزشکان سودان کانال‌های آنلاینی برای کمک به شهروندانی که در جستجوی مراقبت‌های پزشکی هستند، ایجاد کرده است. شماره‌های تلفن آنلاین در اختیار پزشکان داوطلب در تمامی تخصص‌ها گذاشته‌شده تا طریق تماس‌های تلفنی و گروه‌های واتس‌اپی به مردم کمک کنند. آنان همچنین در حال هماهنگی با کمیته‌های مقاومت در سراسر کشور برای ایجاد اتاق‌های پزشکی برای آسیب احتمالی و آمادگی برای هرگونه شرایط اضطراری هستند.

جامعه بین‌المللی باید طرف‌های درگیر را وادار کند که مراکز مراقبت‌های بهداشتی را هدف قرار ندهند، گذرگاه‌های ایمن را باز کنند و به خودروهای آمبولانس اجازه عبور ندهند. علاوه بر این، سازمان‌های بشردوستانه باید برای تخلیه مجروحان و تأمین تجهیزات پزشکی به نیازمندان اقدام فوری انجام دهند. حفاظت از کارکنان مراقبت‌های بهداشتی، بیماران، و امکانات باید در اولویت قرار گیرد تا دسترسی به مراقبت‌های پزشکی برای کسانی که بیشتر به آن نیاز دارند تضمین شود.

ما فراخوانِ همه نیروهای انقلاب مدنی به ابتکار عمل  را دوباره مطرح می‌کنیم – ۱۹ آوریل

ما در کمیته‌های مقاومت و نیروهای سیاسی، مدنی و حرفه‌ای دموکراتیک، در ادامه اولین بیانیه خود در ۱۴ آوریل اعلام می‌کنیم که کشور ما به ورطه جنگ تمام‌عیار فرورفته است که در آن ژنرال‌ها از سلاح‌های خود برای نابودی هر چیزی بر سر راهشان استفاده می‌کنند و نیروهای رژیم از خشونت مفرط به‌عنوان ابزاری برای حل‌وفصل اختلافات و درگیری‌ها بر سر قدرت سود می‌جویند. این مغایر قوانین انتقال دموکراتیک و تقسیم مسالمت‌آمیز قدرت است.

ما به‌رغم اختلاف‌نظرهای سیاسی، در موضع خود در برابر جنگ، ادامه آن و در مخالفتمان با بازگشت بازماندگان رژیم گذشته به صحنه سیاسی کاملاً متحد هستیم. ما خواهان توقف فوری جنگ و خاموشی صدای سلاح‌ها هستیم و هرگونه نتیجهٔ جنگ را، فارغ ازآنچه باشد رد می‌کنیم. ما بر ضرورت اتحاد بین نیروهای انقلاب در برابر برنامه‌های بازماندگان رژیم سابق که برای به دست گرفتن کنترل کشور تلاش می‌کنند حتی به قیمت در هم شکستن برنامه‌هایشان، تأکید می‌کنیم. ما به آنان اطمینان می‌دهیم که تلاش‌هایشان شکست خواهد خورد و آنان هرگز بازنخواهند گشت، زیرا انقلاب شکوهمند دسامبر هنوز زنده و شعله‌ور است.

در این راستا، ما قصد داریم بر روی یک سازوکار مشترک برای نظارت بر تحولات، هماهنگی مواضع و مقابله با هر چیزی که آرامش خاطر و امنیت کشور و شهروندان آن را تهدید می‌کند، به توافق برسیم. ادامه جنگ اثرات فاجعه باری برجای گذاشته و هنوز هم می‌گذارد، زیرا هر دو طرف به آتش‌بسی که قبلاً توسط سازمان ملل اعلام‌شده بود پایبند نبودند. راهروهای امن برای تخلیه افراد سرگردان تعیین نشده است، خدمه پزشکی محافظت نمی‌شوند، بیمارستان‌ها در امان نیستند و ما همه این تخلفات را مغایر با قوانین بشردوستانه بین‌المللی و کنوانسیون ژنو می‌دانیم. ما طرف‌های متخاصم را مسئول کامل هرگونه نقض حقوق بشر می‌دانیم.

ما مجدداً از همه نیروهای انقلاب مدنی دعوت می‌کنیم تا ابتکار عمل را به دست‌گیرند و برای محکوم کردن عملیات نظامی، درخواست توقف فوری درگیری‌ها متحد شوند و به‌عنوان قربانی نقشهٔ نظامیان و بقایای رژیم قبلی کشور را ترک نکنند. ما باید برای اعلام اعتصاب سیاسی همه‌جانبه و نافرمانی مدنی بسیج شویم که این برجسته‌ترین وظیفه در این زمان است که همه باید گرد آن جمع شویم و نگذاریم سخنان فتنه‌انگیز، نفرت‌انگیز و پراکنده، این کشور را متلاشی و وحدت، حاکمیت، امنیت و کرامت مردم  را خدشه‌دار کند.[ii]

بیانیه مشترک اتحادیه‌های کارگری سودان

 کشور ما امروز در مرحلهٔ حساسی قرار گرفته است. پس از عقب‌نشینی انقلاب امیدبخش، اهم اخبارش بدل به فروپاشی امنیتی و کشتار خودسرانه در چندین روستا و شهر، به‌ویژه در منطقه دارفور شده است. این امر با ورود کشور به رویارویی نظامی آشکار بین ارتش و نیروهای پشتیبانی سریع همراه بوده است، جنگی که در صورت عدم ایستادگی و مهار آن، کشور را به هرج‌ومرج می‌کشاند و موجودیت آن را تهدید می‌کند.

خارطوم، پایتخت کشور، صبح شنبه ۱۵ آوریل با صدای شلیک گلوله و غرش هواپیماهای جنگنده و گزارش از تلفات غیرنظامیان از خواب بیدار شد.

این خطر قریب‌الوقوع مستلزم آن است که افراد ذینفع از هر دو طرف خواستار آتش‌بس شوند و به خرد متوسل شوند تا قاطعانه در برابر نقشه‌های مخربی که هدفشان لغو پروژه انقلاب شکوهمند و بلندهمتی آن برای تبدیل کشور به یک دولت مدنی، دموکراتیک که حامل آزادی، صلح و عدالت است، بایستند.

از دهه‌ها پیش، پدیده زوال امنیت در ایالت دارفور، کردوفان جنوبی و رود نیل آبی آغاز شده و اگر کودتای اخوان المسلمین و اصرار آنان بر تجزیه کشور و تحقیر شهروندان صلح‌طلب نبود، اصلاً شروع نمی‌شد. اکنون این پدیده از آن محدوده جغرافیایی فراتر رفته و در سراسر کشور گسترش یافته است. درگیری‌های اخیر در منطقه ماراوی در ایالت شمالی شاهد تنش‌های شدیدی بود که به دلیل رقابت بین ارتش و نیروهای پشتیبانی سریع منجر به رویارویی‌های نظامی شد. این‌ها توسط نفوذ رژیم‌های منطقه در صحنه سودان پدید آمده است و با مداخله عناصر رژیم سرنگون‌شده از طریق بسیج رسانه‌ای، کار آشکار و نهان، تقویت‌شده است؛ تا پیام نفرت بپراکند.

این بحران ادامه‌دار نتیجه تمایل بسیاری از طرف‌ها برای حفظ منافع نامشروع خود در سودان است. تنها در دارفور و طی هفته گذشته با مشارکت گروه‌های فرامرزی، منطقه فوربارنگا موردحمله قرار گرفت که در آن ۲۵ نفر کشته، هزاران نفر آواره و ده‌ها نفر مجروح شدند. منطقه کندوبه در دارفور غربی شاهد کشته شدن شش نفر بود. در ایالت دارفور شمالی، یک شبه‌نظامی مسلح به منطقه لوابید، مرکز این ایالت، در ۴۰ کیلومتری الفشر حمله کرد، جایی که یک خودروی بانک مورد حمله قرار گرفت، چهار کارمند کشته شدند و پول‌ها ربوده شدند.

احساس مسئولیت ملی و اخلاقی و آنچه که وجدان ملی در این شرایط وخیم تاریخی که کشور در آن قرار دارد دیکته می‌کند، باعث شد که بسیاری از سازمان‌های اتحادیه در مرکز اتحادیه خبرنگاران سودان در خرطوم دیدار کنند و به مقابله با حملات برای ایجاد شورش و ناپایداری در کشور، جنگ، نقض امنیت و بی‌عقابی، پایبند باشند و امیدوارند از طریق گام‌های جدی، صدای عقل و خرد پیروز شود و بحران‌ها و تنش‌های تشدیدشده را از بین ببرند.

تلاش‌ها برای بحث در مورد بحران‌ها، ارائه راه حل‌ها و دعوت از همه اتحادیه‌ها و نهادهای مدنی برای ایفای نقش و مشارکت در توقف جنگ و فروپاشی امنیت ادامه خواهد یافت.[iii]

بیانیه‌های کمیته‌های مقاومت: (اتحاد کمپین‌های مطالبه محور)

پلتفرم هماهنگی کمیته‌های مقاومت ایالتی خارطوم
(بیانیه فوری)

زنان و مردان انقلابی، پسران و دختران مردم دلیر ما، کشور به ورطه نزاع مسلحانه افتاده است، که بر اثر جنون نظامی برانگیخته شده، آتش ویرانی و خونریزی را شعله‌ور می‌کند.

بنابراین ما کمیته‌های مقاومت ایالتی خارطوم، جنگ را کاملاً رد می‌کنیم و با صدای بلند اعلام می‌کنیم: نه به جنگ، زنده باد صلح! انقلاب شکوهمند ما از راه‌های مسالمت‌آمیز، فداکاری‌های شجاعانه و اتحاد مستمر ما و نفی بسیج قبیله‌ای و نژادپرستانه آغاز شده و به پیروزی رسیده است.

مردم شجاع ما! کشور، لحظه‌ای تاریخی را پشت سر می‌گذارد که هرگز در تاریخ سودان مدرن رخ نداده است. ما از همه نیروهای غیرنظامی و سیاسی ملی می‌خواهیم که از وحدت سودان، مردم و سرزمین ما حمایت کنند. ما از آنان می‌خواهیم که زنگ خطر را به صدا درآورند و برای ایجاد بزرگ‌ترین جبهه صلح و محافظت از انقلاب سودان درمقابل فروپاشی تلاش کنند.

 شهروندان و انقلابیون محترم، تا سپری شدن این مرحله وخیم، از شما می‌خواهیم که تسلیم سخنان تحریک‌آمیزی که هم اکنون از سوی جناح‌های درگیر شروع شده است، نشوید. لطفاً امنیت محله‌ها و شهرهای خود را حفظ کنید و در هیچ فراخوانی در راستای خشونت یا حمل اسلحه شرکت نکنید.

وظیفه ملی ما سردادن شعار صلح، پر نمودن زمین و فضا از صدای خرد و عقل، نفی جنگ و پرکردن کشور از سرودهای صلح است.

خداوند سودان را نجات دهد و از مردمش محافظت کند.

درود بر شهدا.

شبکه خبرنگاران سودانی

بیانیه مطبوعاتی:

شبکه خبرنگاران سودانی، هدف قرار دادن مقر روزنامه الجریده در عصر امروز را که منجر به اصابت ترکش به داخل ساختمان و آسیب رساندن به برخی تجهیزات شد، محکوم کرد.

علاوه بر این، شبکه روزنامه‌نگاران سودانی نیز حمله و بازداشت خبرنگار بی‌بی‌سی، محمد محمد عثمان توسط نیروهای نظامی در حین رفتن به محل کارش را محکوم می‌کند.

ما همچنین گزارش‌هایی از سه همکار از دفتر کانال شرقی دریافت کرده‌ایم که هنگام پوشش رویدادها در منطقه ماراوی مفقود شده‌اند و ما مقامات را مسئول امنیت آنان می‌دانیم. ما از همه جناح‌های درگیر در جنگ می‌خواهیم که از مناطق غیرنظامی دوری کنند و از هدف قرار دادن خبرنگاران در حین انجام وظایف خود خودداری کنند.

 دبیرخانه شبکه روزنامه‌نگاران سودانی در جلسه خواهد بود، تخلفات را رصد خواهد کرد و ما از همکاران خود می‌خواهیم که دستورالعمل‌های امنیتی را رعایت کرده و هرگونه تخلف را گزارش کنند.

اتحادیه روزنامه نگاران سودان

اتحادیه روزنامه‌نگاران سودان از طرف‌های درگیر درخواست می‌کند که جنگ را متوقف کنند و برای غیرنظامیان سرگردان در مناطق درگیری و همچنین برای پرسنل و کارکنان پزشکی در جهت رسیدن به بیمارستان‌ها و مراکز درمانی دالان‌های امن باز کنند. این اتحادیه همچنین خواستار بازگشایی راهروهای امن برای دانش‌آموزان مدارس کامپونی است که از صبح بدون غذا و آذوقه در مدارس خود در مرکز خارطوم گیر افتاده‌اند و تعداد آن‌ها از ۲۵۰ دانش‌آموز فراتر رفته است. اتحادیه درخواست می‌کند که به آنان اجازه داده شود تا به همراه خانواده‌ها و ساکنانی که در مجاورت مرکز خارطوم در نزدیکی مناطق درگیری گرفتار شده‌اند، به خانه‌های خود بازگردند و اجازه خروج به مناطق امن را داشته باشند.

نه به ستم بر زنان

بیانیه:

به کمیته امنیتی رژیم سرنگون شده، شبه نظامیان و همه گروه‌های مسلح، به شما می گوییم: سلاح‌های خود را زمین بگذارید.

مسابقه تسلیحاتی در کشور بیش از ۸۰ درصد بودجه آموزش، بهداشت، درمان و توسعه ما را به خود اختصاص می‌دهد. منابع کشاورزی و معدنی ما را نابود می‌کند و همه این‌ها برای هدایت سلاح‌ها به سمت سینه ما و عزیزانمان است.[iv] [4]

از صبح روز ۱۵ آوریل ۲۰۲۳، خشونت و کشتاری که  در تمام شهرهای سودان رخ داده، کشور ما را به ورطه جنگ کشانده است. جنگ توسط کسانی راه‌اندازی شده که به خاطر جاه‌طلبی‌های شخصی خود و منافع کشورهای خارجی، به قدرت و ثروت ملت، چسبیده‌اند. این جنگ به خواسته‌های انقلاب بزرگ مردم ما برای ایجاد یک کشور مدنی، انحلال شبه‌نظامیان و بازگرداندن ارتش به پادگان‌های خود بی‌اعتنا است.

ما در ابتکار «نه به ستم زنان» با خرد، آگاهی و ایمان تأیید می‌کنیم که در جنگ هیچ برنده‌ای وجود ندارد. مردم سودان هرگونه حکومت نظامی را رد می‌کنند و هیچ حمایت مردمی از هیچ یک از طرف‌های درگیر در این هرج و مرج وجود ندارد.

کمیته پزشکان مرکزی سودان

درخواست فوری

بیمارستان‌های پایتخت خارطوم که در حال حاضر زیر بار جنگ قرار دارند، به دلیل انزوا و کمبود کادر پزشکی، تجهیزات و مواد مصرفی، با شرایط سخت و پیچیده ای روبرو هستند. به دلیل پناه بردن برخی از نیروهای نظامی به بیمارستان‌ها و استفاده از آن‌ها به عنوان سنگرهای نظامی وضعیت بدتر شده است. بدین‌صورت که بیماران، کارگران و امکانات را در معرض خطرات متعددی قرار داده و جان مردم بی گناه را تهدید می‌کند.

حمله به بیمارستان‌ها جنایت علیه بشریت تلقی می‌شود. چرا که بیمارستان‌ها حتی در زمان جنگ نیز شان و شرافت خود را دارند. لذا از طرفین درگیر می‌خواهیم در برخورد با مؤسسات بهداشتی در زمان جنگ، اخلاق و اصول اولیه را رعایت کرده و از استفاده از آن‌ها به‌عنوان مکان‌های نظامی برای برخورد با طرف مقابل خودداری کنند.

خداوند مردم و کشور را حفظ کند.

بیانیه‌های کمیته‌های مقاومت – TAM (اتحاد کمپین‌های مطالبه‌محور):

هماهنگی کمیته‌های مقاومت ایالت خارطوم

بیانیه مهم به مردم سودان

 ما بی طرف نیستیم، زیرا از دوران بشیر مخلوع تا کنون در یک نبرد مسالمت آمیز علیه نظامی شدن کشور و کنترل سلاح‌ها در خیابان‌ها بوده‌ایم. ما با صلح‌طلبی خود شروع کردیم و به آن ادامه خواهیم داد تا به اهداف خود در برابر همه طرف‌های جنگ جاری در خیابان‌های کشور برسیم. البرهان و همتی دشمنان انقلاب و انقلابیون هستند. این راهی است که ما آغازش نمودیم و در مسیر آن پیروز خواهیم شد، زیرا با جنگ و با هر نتیجه‌ای که به آن منتهی شود مخالفیم. هر دو طرف در جنگ به امنیت و آسایش‌خاطر مردم ما اهمیت نمی‌دهند. بنابراین، ما از آنان می‌خواهیم که حساب خود را از طریق غیرنظامیان بی گناه تسویه نکنند.

از انقلابیون محلات می‌خواهیم در شرایط کنونی خود را سازمان‌دهی کنند و با توجه به شرایط موجود، خود را برای تأمین نیازهای اساسی مردم در مناطق خود آماده کنند.

ما از کمیته‌های مقاومت در هر محله می‌خواهیم که به صلاحدید خود موارد زیر را انجام دهند:

وضعیت را در محل رصد کنید و از آنچه در هر محله و اطراف آن می‌گذرد به طور دوره‌ای گزارش دهید تا از شایعات جلوگیری کنید. حقایق را همانطور که هست منتقل کنید تا منبع قابل اعتمادی برای مردم ما باشید.

اتاق‌های پزشکی را برای آسیب‌های احتمالی ایجاد کنید و برای هر شرایط اضطراری آماده شوید.

شرایط تأمین آذوقه در محله به ویژه با احتمال طولانی‌تر شدن جنگ فعلی را رصد کنید و وضعیت مردممان را در این شرایط سخت بررسی کنید.

وضعیت امنیتی در محله را زیر نظر بگیرید و اطمینان حاصل کنید که کودکان و سالمندان از مناطق درگیری دور نگه داشته می‌شوند.

شعار «نه به جنگ» را مطرح کنید و به هیچ درخواستی برای مسلح شدن پاسخ ندهید، زیرا آنان ما را به جنگ داخلی می‌کشانند. تنها بازنده جنگ مردم هستند، پس بیایید برای غلبه بر آن متحد شویم.

از همه سازمان‌های مدنی و بشردوستانه و همچنین هلال احمر، صلیب سرخ، پزشکان بدون مرز و کمیته آماده سازی اتحادیه پزشکان سودان می‌خواهیم نقش خود را در ارائه کمک‌های اولیه به مجروحان، مصدومان و انتقال آن‌ها به مکان‌های امن و ارائه کمک به مردم سودان برای غلبه بر این بحران ایفا کنند.

در نهایت برای همه شهروندان بیگناهی که کشته شده‌اند دعا می‌کنیم و آنان را در نزد خداوند شهید می‌دانیم. برای مجروحان و مصدومان شفای عاجل و برای مفقودین آرزوی بازگشت سالم داریم.

خداوند مردم ما را حفظ کند.

نظامیان باید به پادگان خود بروند و جنجاوید منحل شود.[v]

گزارش وضعیت سودان،  دوشنبه ۱۷ آوریل ۲۰۲۳، ساعت ۱۰: ۰۰ صبح (به وقت انگلستان):

ساکنان شهر پایتخت، خارطوم، صبح امروز با صدای حملات هوایی و چندین هواپیمای جنگنده در ارتفاع پایین از خواب بیدار شدند. این جنگنده‌ها بر فراز شرق خارطوم به ویژه در محله‌های خیابان شصت و خارطوم شمالی، که شامل محله‌های کفوری و العملک و همچنین منطقه شرق نیل می‌شود، بودند. آنان همچنین صدای انفجارهای شدید بمب و شلیک گلوله را شنیدند که هنوز ادامه دارد.

بسیاری از شهروندان گزارش داده‌اند که برق اکثر محله‌های خارطوم، بحری و عمران قطع شده است. آب نیز بیش از ۴۰ ساعت از آغاز درگیری‌ها به طور کامل قطع بوده است.

از زمان شروع درگیری‌ها، بسیاری از شهروندان، از جمله زنانی که مشغول فروش مواد غذایی در مقابل ساختمان‌های دانشگاه بودند، در مکان‌های جداگانه مانند خوابگاه‌های دانشگاه و دانشکده فنی دانشگاه خارطوم گیر افتاده‌اند. درخواست کمک از چندین شرکت و ساختمان صورت گرفته است که در آن شهروندان گرفتار شده به دلیل کمبود غذا، آب و مراقبت‌های پزشکی از شرایط بد انسانی رنج می‌برند.

بسیاری از محبوس شدگان در جریان آتش‌بسی که دیروز توسط مأموریت ملل متحد اعلام شد، سعی کردند از آنجا خارج شده و به خانه‌های خود بازگردند، اما دو طرف نظامی علیرغم وعده‌هایی که در بیانیه‌های رسمی خود به این آتش بس داده بودند، آتش بس را رعایت نکردند. غیرنظامیان در طول دوره آتش بس در خیابان‌ها مورد اصابت گلوله قرار گرفتند که منجر به زخمی شدن بسیاری و کشته شدن بیش از چهار نفر از جمله یک دانشجوی دانشگاه خارطوم و یک پزشک زن شد. این اتفاق آن‌ها را مجبور به بازگشت دوباره به داخل خانه کرد.

برای سومین روز از آغاز درگیری‌ها، به دلیل تیراندازی مداوم، امکان دفن اجساد برای شهروندان غیرممکن شده است. پیام‌های متعددی از سوی شهروندان گرفتار در شبکه‌های اجتماعی منتشر شده است که خواستار راه‌های امن برای دفن اجساد کشته‌شدگانِ همراهشان بودند. تا کنون این یکی از بدترین بحران‌های بشردوستانه و بهداشتی در نظر گرفته می‌شود. از آغاز درگیری، شاهدان عینی نیز ازتعداد زیادی اجساد در خیابان‌ها گزارش کرده‌اند که متورم و تجزیه شده‌اند.

زنان به دلیل بسته شدن داروخانه‌ها، شرایط بهداشتی بسیار بدی را تجربه می‌کنند. این امر تهیه پدها، لوازم بهداشتی زنانه و همچنین دسترسی به بیمارستان را برای زنان باردار یا کسانی که در شرف زایمان هستند دشوار می‌کند. کاهش محسوسی در تعداد مغازه‌هایی که همچنان باز هستند دیده می‌شود. نانوایی‌ها و داروخانه‌ها درهای خود را بسته‌اند. این امر کمبود غذا، دارو و مایحتاج روزانه به ویژه شیر خشک، داروهای بیماری‌های مزمن، کمک‌های اولیه و مواد غذایی اصلی را تهدید می‌کند.

سازمان جهانی بهداشت گزارش داده است که تعداد تلفات در سودان به حداقل ۸۳ نفر رسیده و ۱۱۲۶ نفر دیگر از زمان وقوع حوادث اخیر مجروح شده‌اند.

خدمات اینترنتی و اپلیکیشن های بانکداری الکترونیک همچنان در بسیاری از مناطق پایتخت فعال هستند، اما هر لحظه تهدید به قطع خدمات با دستور مسئولان وجود دارد.

کمیته مقدماتی اتحادیه صنفی پزشکان سودان خواستار تعبیه مسیرهای امن برای تخلیه پزشکانی شده است که از روز اول درگیری‌ها مشغول به کار بوده‌اند تا پزشکان دیگر جایگزین آن‌ها شوند. این کمیته همچنین نشان داده است که بیمارستان‌ها از کمبود شدید تجهیزات پزشکی و لوازم بهداشتی رنج می‌برند. از سوی دیگر، کمیته مرکزی پزشکان سقوط موشک سرگردان در بیمارستان بشائر در جنوب خارطوم را که جان کادر درمانی و بیماران را تهدید می‌کند، محکوم کرده است.

از وضعیت امنیتی امروز در مناطق الفشر، نیالا و شرق سودان خبری تأیید نشده است.

اداره آب ایالتی خارطوم بیانیه ای صادر کرده است که کارکنان آن قادر به تعمیر شبکه‌های آب که بسیاری از آن‌ها در اثر آتش سوزی آسیب دیده‌اند، نیستند.

احزاب سیاسی، سازمان‌های محلی، ین المللی و کشورها از هر دو طرف درگیر خواسته‌اند که فوراً آتش بس کنند، درگیری‌ها را متوقف کنند و برای حفاظت از جان غیرنظامیان به میز مذاکره بازگردند.

نشست ویژه شورای امنیت در مورد امور سودان امروز برگزار می‌شود. علاوه بر این، بسیاری از رهبران منطقه آفریقا تمایل خود را برای آمدن به خارطوم برای دیدار با طرف‌های درگیر و تلاش برای حل این وضعیت ابراز کرده‌اند.

منبع: عصام خلف الله (فعال سودانی)

کمیته پزشکان مرکزی سودان

فوری

تخلیه بیمارستان‌های الشعب و المعلم به دلیل تبادل تیراندازی، گلوله باران کردن دیوارهای بیمارستان، علیرغم درخواست‌هایی که از روز اول داشته‌ایم.

همچنین با کمال تأسف به اطلاع می‌رسانیم که بیماران بیمارستان الشعب باید به بیمارستان خارطوم که سابقاً بخش کلیه بود، منتقل شوند. این انتقال در میان ترس و پیش‌بینی گلوله باران انجام شد.

دفتر رسانه ای کمیته، ۱۷ آوریل.

کمیته مقدماتی اتحادیه پزشکان سودان

مهم و فوری:

قبلاً از طرفین درگیر خواسته بودیم که مراکز درمانی را هدف قرار ندهند، اما آنچه رخ داد دقیقاً برعکس بود. بیمارستان‌ها و مؤسسات بهداشتی در خارطوم و سایر شهرهای سودان هدف گلوله باران‌های توپخانه‌ای و سلاح گرم قرار گرفتند که به دلیل گلوله باران متقابل نیروهای مسلح و نیروهای پشتیبانی سریع در اطراف، آسیب‌های زیادی به بیمارستان آموزشی الشعب، بیمارستان تخصصی ابن سینا و بیمارستان بشایر وارد شد.

گلوله باران باعث تعطیلی کامل بیمارستان آموزشی الشعب و بیمارستان آموزشی خارطوم شد و باعث ایجاد سردرگمی و ترس در میان کادر پزشکی، بیماران، کودکان و همراهان آنان شد.

این گلوله باران نقض آشکار قوانین بشردوستانه بین المللی و توافقنامه‌هایی است که حفاظت و بی‌طرف دانستن مؤسسات مراقبت‌های بهداشتی را از هدف قرار دادن تصریح می‌کند.

دیروز بیمارستان نیروی انتظامی تخلیه شد و اکنون ناتوان از ارائه خدمات است. بیمارستان الضمان در العبید نیز پس از هجوم نیروهای مسلح بسته شد.

خاطرنشان می‌کنیم که بیمارستان بین المللی شهر بحری از قطعی برق رنج می‌برد، سوخت ژنراتورهای برق رو به اتمام است و جان بیماران مراقبت‌های ویژه و جراحی را به خطر می‌اندازد.

ما از جامعه بین‌المللی می‌خواهیم که طرف‌های درگیر را وادار کند تا مراکز مراقبت‌های بهداشتی را هدف قرار ندهند، گذرگاه‌های ایمن را باز کنند و به خودروهای آمبولانس اجازه عبور بدهند. همچنین درخواست خود را از سازمان‌های بشردوستانه برای یاری رساندن و اقدام فوری برای تخلیه مجروحان و ارائه کیسه‌های خون و تجهیزات پزشکی تکرار می‌کنیم.

کمیته مقدماتی اتحادیه صنفی پزشکان سودان – دفتر رسانه

۱۷ آوریل ۲۰۲۳

این متن، ترجمهٔ بیانیه‌های گروه‌های سودانی از سایت MENA Solidarity Network است

[i] از طریق صفحه فیس بوک به روز باشید

[ii] امضا شده توسط: ۱. کمیته احیای حاج یوسف ۲. هماهنگی کمیته‌های مقاومت قدیمی عمران ۳. هماهنگی کمیته‌های جنوب نیل شرقی ۴. کمیته‌های مقاومت منطقه صنعتی ۵. کمیته‌های مقاومت – واد النیل ۶. کمیته‌های مقاومت الدلی و المزموم. – ایالت سنار ۷. حزب بعث سوسیالیست عرب ۸. اعلامیه نیروهای آزادی و تغییر ۹. حزب جمهوری‌خواه ۱۰. مکانیسم وحدت نیروهای انقلاب ۱۱. جنبش بلدنا ۱۲. اتحاد به عقب بازنمی‌گردیم ۱۳. ائتلاف مدنی برای عدالت انتقالی ۱۴. کانون اصناف سودانی ۱۵. اتحادیه کارکنان آموزشی دانشگاه نیلین ۱۶. جمعیت اساتید دانشگاه نیلین ۱۷. ابتکار استادان دانشگاه خارطوم ۱۸. جمعیت اساتید دانشگاه جزیره ۱۹. جمعیت اساتید دانشگاه علم و صنعت سودان ۲۰ جمعیت متخصصان و اساتید دانشگاه امام المهدی ۲۱. جمعیت و شبکه مهندسین دانشگاه خارطوم ۲۲. جمعیت مهندسین دانشگاه سودان ۲۳. کنفرانس فارغ‌التحصیلان دانشگاه خارطوم ۲۴. جمعیت بانک‌داران سودانی ۲۵. جمعیت کارگران بخش نفت ۲۶. جمعیت متخصصان بخش مالیات ۲۷. جمعیت افسران اداری ۲۸. جمعیت صنعتگران و کارگران سودانی ۲۹. همبستگی اتحادیه‌های سودان ۳۰. کنفدراسیون سازمان‌های جامعه مدنی سودان ۳۱. اتحاد جنبش دانشجویی ۳۲. ابتکار جوانان بحری برای تحصیلات اجتماعی ۳۴. جنبش گیرفنا ۳۵. گروه‌های سیاسی و مدنی زنان (منسام) ۳۶. بلوک کندکات شمالی ۳۷. بلوک کندکات نیل شرقی ۳۸. بلوک کندکات عمران ۳۹. بلوک بحری کندکات ۴۰. مجمع زنان برای آزادی و تغییر ۴۱. اتحادیه زنان دموکراتیک محافظان ۴۲. نگهبانان

[iii] امضاکنندگان: ۱. اتحادیه روزنامه‌نگاران سودان ۲. کمیته راهبری کانون وکلای سودان ۳. کمیته‌های منطقه صنعتی بحری ۴. همبستگی اتحادیه‌های سودان ۵. کمیته مقدماتی اتحادیه اساتید دانشگاه علم و صنعت سودان ۶. کمیته راهبری برای فدراسیون مهندسان سودانی ۷. کمیته معلمان سودانی ۸. اتحادیه نویسندگان سودانی ۹. کمیته مقدماتی اتحادیه داروسازان – ایالت خارطوم ۱۰. انجمن وکلای دارفور ۱۱. اتحادیه کارگری کارکنان آموزشی دانشگاه خارطوم

[iv]لینک فیسبوک

[v] امضا شده توسط: کمیته‌های محله بحری، کمیته‌های هماهنگی مقاومت در شرق نیل جنوبی، کمیته‌های هماهنگی مقاومت در عمران قدیم، کمیته‌های مرکز مقاومت و تغییر، دارالسلام، کمیته‌های محله ایمباد، کمیته‌های محله امبادا

به‌جای مقدمه

هاله میرمیری

این نوشتار درست مانند نویسنده‌اش از اساس چندپاره است؛ آش‌ولاش گیرکرده در مختصات زمان و مکانی متفاوت، بیرون و درون جغرافیا رخدادهایی که منقطع اما پیوسته در حال به وقوع پیوستن در ایران هستند. نویسنده برای پیوند میان آنچه به یاد می‌آورد، آنچه هست و امکان‌هایی در آینده لاجرم سه برش از زمان را در هم می‌تند تا تجربه دور اما بسیار نزدیک خود را در نسبت با یکی از پیشروترین خیزش‌های سیاسی ایران معاصر، یعنی «خیزش ژینا» مفصل‌بندی کند. چنین ارتباطی با زمان همچنین ماحصل سوژه‌ای است گیر افتاده در تنگنای مکان. میان «اینجا» و «آنجا»؛ در دو سر قطب «شمال جهانی و جنوب اش». زمان از درون تن دیاسپوریک اش و از لابه‌لای تجربه منحصربه‌فرد و گره‌خورده با تصاویر و خاطرات اینجاوآنجا، پیوسته از سه مجرای زمانی غیرخطی عبور می‌کند و گذشته، حال و آینده را به هم می‌بافد. مکان‌ها از درون خاطرات جمعی-فردی اش می‌گذرند و ردشان بر بدن حال حاضرش می‌ماسد. نبض گرم و زندهٔ خیزش، ادراک عاطفی-حسانی-بدن­مند او را به‌مانند هزاران فرد دیگر به حرکت وا‌می‌دارد. از گرمای این تپندگی است که «تخیل سیاسی» ربوده‌شده‌اش بار دیگر توان تصور آینده را به دست می‌آورد. این نوشتار اما به هیچ رو مرثیه‌ای در باب جا ماندن در وطن نیست؛ قصد دامن زدن به دوتایی «رفتم اما وطن از من نرفت» و یا آنکه در آن «خانه» جا ماندم را ندارد. به‌عوض می‌پرسد چگونه بدن‌های به‌ظاهر منفصل و منتشر در زمان‌ها و مکان‌های متفاوت از درون ترس، خشم و تخیلشان آینده‌ای متفاوت خواهند آفرید.

یک گام به‌پیش، دو گام به پس

نوشتهٔ بالا را دو هفته پس از اولین به خیابان آمدن‌ها نوشتم؛ درست زمانی که نفس‌های تازهٔ خیزش ژینا جان زنان و مردان را در سراسر ایران همچون آذرخشی می‌سوزاند. ما/منی که از ایران بیرون آمده بودیم، مایی که هر چه می‌کردیم نمی‌توانستیم کسرشدن خیابان را از فهممان و از اتفاقات رخ‌داده پیش رو نادیده بگیریم، هر روز از شتاب اتفاق‌ها عقب می‌ماندیم. چشم دوخته بر صفحات مجازی از خبری به خبر دیگری می‌پریدیم و پر می‌شدیم از می‌دانم ها و نمی‌دانم ها…از آه این لحظه!! وای برمن!! هیهات؛ چه- خواهد- شد- ها!!! ترکیب خیابان، زایش امر نو و خیزشی که به تکین ترین شکل خودش به دست افراد در لحظه رقم می‌خورد همزمان انبانی از تروماهای جمعی و امکان تخیل آینده‌ای دیگر را فراهم می‌آورد. آن ظلم (های) چهل‌وچهارسالهٔ رفته برزنان، تاخورده بر ستم‌های کش‌دار کوردستان، زاهدان، احواز، آن‌همه مطالبهٔ کارگرانی که دیده نمی‌شدند در کنار تمنای عجیب آزادی و زندگی‌های نزیسته تن‌های جنبده را در میانهٔ «تصاویر» گذشته و «تصور» آینده فشرده می‌کرد. حجم چگال خاطرات، آن اضطراب، ترس و خشم انباشته در سلول‌های بدن از یک‌سو و پنداشت فردای آزادی و شکوه زندگی در پس آن، پرسش‌های اولیه حول ایدهٔ زمان را برایم شکل داد. به‌راستی زمان از کدامین سو به سمت این خیزش در جریان بود/است؟ آیا گذشته و تل رخدادهای تاریخی، آن تلخی زیستهٔ برآمده از چهل و اندی سال سرکوب، مولد زایش امری نو بود و یا تصور آینده‌ای بدیل، دربردارندهٔ «جور دیگر زندگی کردن»، حال حاضر را تسخیر می‌کرد؟ اوراق کردن بردارهای زمانی نه آن رو که سه مقطع گذشته، حال و آینده ازهم‌گسسته باشند؛ به‌عکس، نشان‌دهندهٔ آن بودند که جریان‌های زمانی همواره در امتداد هم، پیوسته، نامتباین و درهم‌پیچیده‌اند. حال، خود، آبستن گذشته بود و این دو (گذشته و حال) هرلحظه بذر لحظهٔ بعد (آینده) را می‌کاشتند. نه آنکه گذشته به شکلی خنثی بر تجربه‌های تکین در خیابان علاوه شود، به‌عکس، چیزی از جنس تل بارشدگی زمان و انباشت تجربه‌های مادی و غیرمادی دردناک بود که گذشته و حال را به هم متصل می‌کرد. همزمان اما تصورات جمعی ما دربارهٔ آینده‌ای جایگزین لحظهٔ حال را (حالی که اکنون خود به بخشی از گذشتهٔ خیزش بدل شده است) درهم می‌شکافت. این زمانمندی ویژه خیزش، حجم عجیب خاطرات پراکنده اما متصل‌به‌هم و درعین‌حال میل ورزی به محقق کردن آینده‌ای‌ای بدیل تن‌های منفصل در جغرافیاهای مختلف را به حرکت وا‌داشته و متأثر می‌کرد. احساسات متشتتی همچون ترس، خشم، نفرت، امید و ناامیدی در تن‌هایمان در رابطه با تن خیزش، احیا می‌شدند.  انبان ترس‌های تنانه نهفته آمیخته با شدت و ضرباهنگ عجیب مبارزه در خیابان رفته‌رفته جای خود را به خروش خشمی مهارناشدنی می‌داد و سپس باری دیگر به امیدی برای «زن شدن»، «کثیر شدن» و چیرگی بر آن حس عمیق استیصال و ناامیدی سیاسی که سالیانی در جان و روان ما انباشته‌شده بود، بدل می‌شد. با علاوه شدن روزها بر یکدیگر احساسات ما نیز دگردیس شدند. با پیشروی هرچه بیشتر و درگیری نیروهای متفاوت سیاسی، دیگر تنگنای گذشته نبود که ما را به خیابان‌های داخل و خارج ایران می‌کشاند؛ بلکه رویای جمعی رادیکالی بود که کردارهای جمعی متفاوتی را طلب می‌کرد. تکیه زده بر شانه‌های این گذشته باید کاری برای این آینده می‌کردیم؛ هم در خیابان و هم در نقل کردن آنچه برما گذشته و می‌گذرد به روی کاغذ.

من و ژینا؛ رویارویی با یک آرشیو تنانهٔ مشترک 

روز شانزده سپتامبر است و اولین خبرها از راه می‌رسند. خبر کوتاه و شسته-رفته است؛ دختر کورد بیست‌ودوساله به نام ژینا (مهسا) امینی به سبعانه‌ترین شکل ممکنش توسط گشت ارشاد یا همان پلیس حجاب ایران به قتل رسیده. شنیدن خبر از حد تصور و توان هر آدمیزادی فراتر است. تصویر ژینا بر آن تخت نفرین‌شدهٔ بیمارستان و لوله‌های منشعب از بدن نیمه مرده‌اش اولین جرقه‌ها را می زند. در سرم، مسیر پر تردد ایستگاه حقانی تا سر در ورودی وزرا را با ضرباهنگی تند طی می‌کنم. شدت وحشت تجربه شدهٔ ژینا و مواجهه با آن مفتش‌های خیابانی تنم را بی‌رمق و سست می‌کند. تصویر پرتابم می‌کند به آن بازی دلهره‌آور دزد-پلیس میدان ولیعصر در مواجهه با گشت ارشاد؛ پنهان شدن در هتل آرامیس و همکاری کارکنانش برای آنکه بگویند مسافرشان هستم تا از گزند آن خشونت عریان در امان باشم. در ادامه با خاطرهٔ آن روز می‌روم به ایستگاه وزرا و آن عکس‌های سه در چهار مجرمانه از سه ور. خشم می‌نشیند جای آن سکوت. مادربزرگ مرده بود و من مانتو سیاه اما کوتاهی برای خاکسپاری اش پوشیده بودم. درست ایستاده بودم جای ژینا وقتی برای آن پلیس حجاب چیزی را با اکراه و اعتراض توضیح می‌داد. احساس بی پناهی و انزجار از پوشیدن آن عبای گشاد و جایگزین داده شده که از قضا بوی کفن می‌داد تا می‌خورد به روی تصویر ژینا که حالا صندلی را گرفته و عن‌قریب است که پخش زمین شود. به‌سرعت و همزمان با پاهای کم‌توان و تصویر معوج ژینا بعد از برخورد جسم سخت به سرش، سرم گیج می‌رود و می‌افتم به زمین. ژینا زیر پوستم جیغ می‌کشد و بالا می‌آورد. منشوری می‌شود متکثر از پیکر تمام زنان زنده اما مردهٔ هم‌نسلم در میانهٔ ترس و سکوت دهه شصت؛ که تیره پوشیدند، نبوسیدند و دست یارشان را در خیابان‌ها رها کردند. حتی عقب‌تر. ژینا که به زمین می‌افتد من از روی موکت‌های چرک تاب نمازخانهٔ آن مدرسهٔ کذایی با آمیزهٔ از بوی مشمئزکنندهٔ جوراب و گلاب و طهارت بلند می‌شوم؛ نه ساله ای با چادر سفید گلدار، دستانی رو به آسمان و چشمانی که به عکاس خیره مانده. تنم درون تن تاریخ زیسته کش می‌آید با تصویر ژینا. با سر می‌افتم در حیاط مدرسه؛ احاطه شده با صیادانی چون مدیر، ناظم و معلم پرورشی کلاس دوم راهنمایی. سیاه پوشی کوتاه قد به نام ناظم کش مقنعه‌ام را از پشت  می‌کشد و صورتم، با آن دو ابروی قیچی خورده پنهان شده زیر چتری‌ها را می‌بیند. کشیده می زند و پیشانی من و ژینا می‌خورد بهم. صورت من می‌سوزد و از گوش ژینا خون می‌آید. جلوتر می‌رویم باهم و می‌نشینیم پشت نیمکت‌های دبیرستان سمیه، زنگ اول، معارف اسلامی (دو). خیره بهم نگاه می‌کنیم از تصویر داده شده از بدن‌هایمان که دارد در آتش جهنم می‌سوزد اگر با کسی پیش از ازدواج عشق بازی کرده باشیم. ژینا ریز می‌خندد و من می‌زنم زیر گریه. ژینا که به زمین می‌افتد در جا خشکم می زند. پیکر بی جانش روی دست‌هایمان، روان می‌شویم به سوی گورستان سقز. روسری‌ها در دستان­مان در باد می‌رقصند. زمان می‌ایستد و تاریخ به سوی آینده خیز برمی دارد. «ژینا گیان توˇ نامری، ناوت ئه بیˇته رهˇ مز»⸻ ژینا جان تو نمی‌میری، نامت یک رمز می‌شود.

سوژه-تن دیاسپوریک؛ خاطرهٔ آنجا و حمل تن دیگری در اینجا    

سارا احمد (۲۰۰۰)[i] در بخشی از کتاب «مواجهات غریبه» می‌نویسد که بدن‌ها در زمان‌ها و مکان‌های متفاوت با تفاوت‌هایشان از یکدیگر متمایز می‌شوند. با این وجود، این بدن‌ها، صرفاً دو پیکر مجزا و متفاوت از یکدیگر نیستند؛ بلکه انگارهٔ بدن «دیگری» را در خود حمل می‌کنند. احمد برای روشن کردن این انگاره از مفهوم «بینا-بدنی» استفاده می‌کند تا نشان دهد عواطف چگونه به وسیله بدن و در میان آن­ها به گردش درآمده و آن‌ها را متأثر می‌سازد. در حالی که سیاست بدن[ii] معین تأیید و یا حذف بدن‌ها در نسبت با بدن معیار و در ارتباط با رابطهٔ قدرت-سرکوب-مقاومت است، مفهوم «بینابدن»[iii] به مثابهٔ مقر اصلی نمایان شدن تفاوت‌ها فرد را قادر می‌سازد تا بدن‌های گوناگونی را در خود حمل کند؛ حمل کردنی که الزاماً و به صورت «ساختاری معادل یکدیگر نیستند و به شکل نامتقارنی در ارتباط با خشونت بالقوه قرار می‌گیرند.» (احمد ۲۰۰۰، ۴۸). با همین منطق می‌شود فهمید که چطور سوژهٔ دیاسپوریکی چون من تن «پلیسی شده» ژینا و البته آن «پلیس حجاب» را توامان با خود در مختصات جغرافیایی و گاه شمارانهٔ دیگری حمل می‌کرد؛ به این اعتبار، روابط قدرت نیز هرگز محدود به بردارهای عمودی و یا افقی‌اش و در هیبت قدرت-مقاومت باقی نمی‌مانند؛ بلکه می‌توانست در هیبت امری غیرقابل اشاره و در پوشش خاطرات تن پلیسی شدهٔ پیشین فرد را دوباره تحت تأثیر قرار دهد و علیه خود بشوراند. 

با قرائت بینابدنی بدن من، به عنوان سوژه دیاسپوریک، فارغ از فاصلهٔ جغرافیایی/مکانی‌اش، در آن و یا لحظه ای به بدن ژینا، به عنوان یک دختر شل حجاب آمده به «مرکز» متصل می‌شد و در برابر قدرتی عبوس و وحشیانه خود را بی پناه می‌یافت. این اتصالات حول تجربه‌های زیستهٔ گذشته و تل خاطرات تنانهٔ سرکوفته ای که فرصت عکس العمل را در مکانی دیگر از من ربوده بود، باری دیگر در هیبت اضطراب/ترس در ابتدای خیزش و سپس در کالبد خشمی لبریز در میانه و حال حاضر آن ظاهر می‌شدند. از سوی دیگر، بازجویی و قتل ژینا هم زمان تصویر و تجربهٔ خشونت و درد میان نسلی را در یک بردار قرار داده و بدن‌های بسیاری از ما را آماده برای خیز برداشتن، ایستادن و تاختن به پیکرهٔ «دیگری» سرکوب گر فرامی خواند. تصویر این خشونت، اینرسی و شدت پرتاب در درون این خاطرات، و بازیافتن قدرت‌های از دست رفته چنان قوی بودند که امکان تصور و محقق کردن سیاست به طریقهٔ دیگر را در ما فعال می‌کرد. گیرم از دور و به واسطه خواستن‌های مکرر و دائم. اولین گام برای چنین محقق کردنی، جستن و بازمفصل‌بندی احساسات متناقض گذشته و اذعان به آن بود که امری نو از درون توروماهای نسلی و خشم‌های مشترک ما جوشیده و بیرون می‌آمد؛ اذعان به آنکه آن ترس‌ها، خشم‌ها و احساسات کشدار کاری برای محقق کردن آینده‌ای متفاوت خواهند کرد.

دیبش اناند[iv] (۲۰۰۹) در جستاری تحت عنوان «سوژگی دیاسپوریک به مثابهٔ موقعیتی اخلاقی» وضعیت سوژهٔ دیاسپوریک را از اساس مساله مند می‌داند. این سوژگی به زعم او برآمده از وضعیتی مرزی است؛ وضعیتی که تن فرد به مکانی گره می‌خورد اما «ارتباطات عاطفی-حسانی»[v] اش فرای یک جغرافیای خاص، مرزها، جایی که از آن می‌آید و به صورت کل «خانه» کشیده می‌شوند. ابهام، گیجی، اضطراب مولد، و شبکهٔ عاطفی به زعم او از هر سو در هم تنیده می‌شوند و مختصات سوژگی دیاسپوریک را برمی سازند. این سوژه معلق در میان دو جهان و گیر افتاده میان «آنجا» و «اینجا» است. به محض آنکه علقه بیشتری نسبت به هر یک از این دو وجه پیدا کرد، دیگر دیاسپوریک نیست. در مواجهه با خیزش ژینا اما مرز میان اینجا و آنجا یکسره از میان رفت. سوژه-تن دیاسپوریک در این مواجهه همزمان و به شکل بیناتنی تن­های سرکوب شدهٔ بشماری دیگری را در خود حمل می‌کرد؛ اینجا و آنجا توامان در زیر پوست او وجود داشت. این سوژه-تن در میان «طیف» زمان‌ها و مکان‌های گوناگون در رفت و آمد بود. خیزش ژینا  منشوری از زمان‌های متکثر را به ارمغان آورد. مناقشه نه دیگر بر سر دوپارگی زمان و مکان، «اینجا» یا «آنجا»، بلکه بر سر «هم اینجا- هم آنجا» بود. قطرات خون ژینا چونان افشرهٔ جوهری در بافت سلول‌های تن­مان پخش می‌شد و همزمان سلول‌های مرده و رنگ پریدهٔ دیگری را مرئی می‌کرد. «اکنون» ما متأثر از اتصالاتی به تجارب زیسته، تاریخ‌های مشترک، امور نامرئی و غیرمادی بود که هرچند قابل اشاره نبودند، اما وزنشان بر سینه‌ها سنگینی می‌کرد. به این اعتبار، میان «ما» جماعت از ایران بیرون آمده و «آن­هایی» که در ایران مانده بودند خط تفارقی احساس نمی‌شد. نه آنکه تفاوتی نباشد از حیث مواجهه با خشونت عریان جاری در خیابان‌های ایران، که در خود نیز درجات و شدت متفاوتی داشت (سبعیت و خشونت در کوردستان و جمعه‌های خونین زاهدان با هیچ خشونت دیگری قابل قیاس نیست) و آن شکل همبسته اما امنی که دیاسپوریک ها به خیابان می‌آمدند؛ که قطعاً متفاوت بود. اما چیزی از جنس زمان زیسته، از جنس «امری غیرقابل اشاره»، بدن‌های بیرون افتاده از ایران را به همان تاریخ (های) زیسته اما ناگفتهٔ زنانه در ایران پیوند می‌زد. در مواجهه با تصاویر خیابان‌ها در ایران چیزی از جنس «اضطراب وجودی» سراسر بدن‌ها را فرا می‌گرفت. گویی مقابل آن ماشین کشتار میدان ولیعصر ایستاده ای و هوار می‌کشیدی. رفته رفته احساسات از جنس دیگری شدند. ما دیگری آدم‌های گذشته نبودیم. خیزش جسارتِ بی­مانندِ مواجهه با خود، دیگری، و زخم‌های سربازکرده را هم زمان به ما بخشیده بود. ژینا شدن/ کورد شدن، بلوچ شدن، دیدن آنچه ندیده بودیم بخش اهم این خیزش بود. «حس کردن» آنچه پیش تر، زیر سایهٔ مرکزگرایی حس نکرده بودیم. خیزش ژینا، بازگشت شبح گذشته ه­ای بود که ظلم روا رفته در آن به اشتباه یکسان فرض شده بود. این خیزش اما همزمان تبلور امکان آینده‌ای بود از جنس دیگر؛ آینده نه به شکل موعودگرایانه و نظارهٔ آنچه از راه خواهد رسید؛ بلکه موتور حرکت و رویای جمعی بود برای ساختن زندگی «چونان که باید باشد». تن بی‌رمق ژینا نوری بر گذشته‌هایمان انداخته و همزمان «توانی» برای بازپس گرفتن قلمروهای مان به ما بخشیده بود. خیزش ژینا رفتن به سوی امکان­های رهایی بخش و بدیعی است که فرصت بازگشت به گذشته به صورت منفعلانه را از ما می‌رباید. ما فعالانه گذشته را برای ساختن آینده‌ای آزاد و دموکراتیک احضار خواهیم کرد. ما آینده را به میانجی توان‌های متفاوت مان و حسب صداهایی که هرگز شنیده نشدند خواهیم ساخت.  

[i] Ahmed, Sara. Strange Encounters: Embodied Others in Post-Coloniality. Transformations. London; New York: Routledge, 2000.

[ii] Body Politics

[iii] Inter-embodiment

[iv] ] Anand, D. Diasporic Subjectivity as an Ethical Position. South Asian Diaspora, 1:2, 103-111 DOI:10.1080/19438190903109412

[v] Affective Connections